عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

آدم،کسی است که عصیان می کند!(4)

لحظه ای گذشت و لحظاتی،لحظاتی که همچون تپش سینهء کبوتری هراسان،ناگهان دیدم با پنجه های مهاجمش،با شدّت و التهابی که در غیظ دوست داشتن هست،حلقومم را سخت فشرد.آن چنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و آن مکتوب را پیش نگاه های هراسانم گرفت و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم.

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم.

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و گفت:

-بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم؛من امّی ام؛من خواندن نمی دانم.آه!من می ترسم،مرا رها کن!من نمی خواهم مجنون شوم،نمی خواهم کاهن شوم؛من هرگز نخوانده ام؛من هرگز ننوشته ام.من با این کلمات...

حلقومم را سخت فشرد،آنچنان که احساس مرگ کردم؛و رها کرد و با عتابی که به یک صاعقه می مانست،بر جانم زد؛و به خشمی که در التماس های آمرانه اش بود،فریاد زد:

-بخوان!تو می توانی بخوانی!تو مجنون نمی شوی،تو پیامبری،تو امانت دار خداوندِخدائی،تو مسجود فرشتگان اوئی.

ناگهان احساس کردم که خواندن می دانم.

برخاستم!آسمان در چشم هزاران ستاره مرا خاموش و مرموز می نگرد.صحرا در پرتو مهتابی که پیدا نیست،آرام می تابد.همهء سنگریزه ها با من به نجوا سخن می گویند.

نگاهم را که تا بی نهایت می کشید،در سراسر افق گردش دادم؛افق برابرم را نگریستم.او روی در روی من،مرا می نگرد.

به راست برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.به چپ برگشتم؛او،روی در روی من،مرا می نگرد.بالا،پائین،دور،نزدیک...وای!او همه جا هست!

ادامه دارد...

آدم،کسی است که عصیان می کند!(3)

او سخن می گفت و من،صدای باران هائی را که یکباره در درونم باریدن گرفته بودند،می شنیدم،که تا بیکرانه های این کویر مجهول دامن می کشد.

او سخن می گفت و من،در پرتو شتابان صاعقه هائی که با هر عتابش،در اندرونم می زد،سرزمین ناشناخته ای را می دیدم که از هر سو،تا ابد می گسترد؛با کوه ها و دشت ها و دریاها و کویرهای هول و نهرهای شگفت و ابرها و بادها و آسمان های ناشناس!

او سخن می گفت و من،در هر خطابش،چهره ای تازه از خویش را می دیدم.

او سخن می گفت و من،در سراغش خطّی،راهی،گنجی،یادی،کوچه ای،کوچه باغی،در ظلمت احساسم می یافتم.

او سخن می گفت و من،فشار طاقت فرسای آن «امانت» را که خداوندِخدا بر دوش جانم نهاد،حسّ می کردم.

او سخن می گفت و من،در خود فرو می شکستم؛

او سخن می گفت و من،همچون شمع،در آتش خویش،قطره قطره می گداختم؛

او سخن می گفت و من،اندک اندک فروغ آتشناک و بی قرار آن «روح» را که خداوندِخدا از جان خویش در کالبدم دمید،در زنده بودنم احساس می کردم.

خاموش شد و من احساس کردم که چندان در خویشتن پنهانم گریسته ام که جانم از اشک،تَر شده است؛و غبار آرامش از دیواره های قلبم شسته است؛و زنگار غرور و جهل بی نیازی و بیماری بیدردی و ضعف توانائی و ضلالت یقین،همه در ضربه های اعجازی او،دَم مسیحائی او،همه در وجود من شکسته است.

و من نخستین بار «بی تاب» شدم.

ادامه دارد...