عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(1)

من آن «نی خُشکم» بر لب های ناپیدائی که قصّهء فراق را مدام در من  می دمد؛و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش،از عمق دور و مجهول درون خاموشم،آشنا و شورانگیز سر بر می دارد؛و جان سرد و غمگینم را گرم و شاد در آغوش می فشرد.

چه شورانگیز است،کاشف اقلیم خویش بودن.به جزیرهء «اروپا»ی خود،که در قلب ناپیدای اقیانوسی دور از همهء ساحلها،چشم به راه بازگشت زندانی خشکی ها است،رسیدن!چه آشنا است این سرزمین؛این آفتاب و این کوه و این دریا!نسیمی که از سینهء این دریا پیش می آید و در من می وزد،خاطرات از یاد رفته ای را در قبرستان غمگین ضمیرم جان می دهد!این سرزمین با من داستانی دیرینه دارد؛دل مرا با این خاک،سرگذشتی مرموز است.همهء ذرّات این صحرا،همهء رنگ های این عالم،با جان من حرف می زنند!چه آشنا!چه صمیمانه!در اینجا بوی یاری می رسد.

این دریا،این کوه،آن دهانهء این همه آشنای غار،جای پای دو تن بر این راهی که از غار تا لب رودخانه پائین می آید...آن دو پاره ابر و آن دیدار و آن باران...چه می بینم؟این شاخه های بلند ذرّت های وحشی در کف غار!این بستر!بانگ آشنا و خاطره آمیز آب!پای کوه کیست؟این کیست؟

مهراوهء من! [مهراوه: مرکب از مِهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)]

من پرشکوه ترین سرودهای عالم را در ستایش تو – ای دختر آفتاب – خواهم سرود.

من پرشورترین ترانه های عاشقی را که،برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده اند،برایت خواهم ساخت.

ای غزل غزل های دل من!

کلماتی را در کار زیبائی های زیبای تو برخواهم گزید،که سلیمان را نیز – که زبان پرندگان می داند و از کبوتران عاشق،شعر خدا را آموخته است – در پیشگاه چشمان آزردهء معشوق خویش،چنان از شرم پریشان کند،که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت.

ادامه دارد...

در انسان،خدا نهفته است!(3)

و اکنون – باور کنید،تناقض ها شما را از فهمیدن و دیدن شباهت ها باز ندارد – و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است.

خواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟این را می دانم،دیدن اختلاف این عصیان ها که تنها پلک های گشوده می خواهد.در زیر این کثرت صورت،وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم.طغیان «علی(ع)» و طغیان کامو!

دو زندانی مجرّدی که از تاریکی و تنگنا به ستوه آمده اند؛آهنگ فرار دارند،یکی به «آن جا»،دیگری به «هرجا که اینجا نیست».ایمان یا انکار مائدهء آسمانی،مسئله ای ثانوی است.این دو بر سر جوئی که لجن از آن می گذرد،دست از خوردن باز داشته اند.این دو پرنده با زاغ شادی که از بوی لجن مست شده است و منقارش را تا گردن در آن فرو برده است؛و عشق و کینه اش از لجن برمی خیزد؛و این را مخلب می کشد و آن را منقار،تا حرصش را اشباع کند،بیگانه اند؛با هم،خویشاوندِ هم دردند.

بودا زندگی را رنج،«علی(ع)» دنیا را پلید،سارتر طبیعت را بی معنی،و بِکت،انتظار را پوچ یافته اند.همه شان به روی یک قلّه رسیده اند و از آنجا،این جهان و حیات را می نگرند؛هرچند فاصله شان به دوری کفر و دین.

در «آنچه هست»،همگی پیروان یک امّتند؛امّتی که خود را در این خاکستان اندک و زشت و بی احساس،غریب می یابند.امّتی که «آن چه هست» را بیگانه،اندک و زشت می یابند.« در آنچه باید باشد» نیز پیروان یک مذهبند.مذهبی که اصولش سه تا است:حقیقت،خوبی،زیبائی.

پس می بینید که چه پیوندهای مشترکی باهم دارند؟پس اختلاف شان در چیست؟

تنها در این که «آن چه باید بشود»هست؟ یا نیست؟

چون که این رنگ از جهان برداشتی،موسی و فرعون کردند آشتی

... پایان ...

 

در انسان،خدا نهفته است!(2)

این سخنان همه گواهی می دهند که،در انسان،خدا نهفته است!گِل،آن را فرو پوشیده است.انسان یک موجود طبیعی است که روح الهی را در خویش پنهان دارد.این تنها موجود ثنوی هستی است؛خداآگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است.طبیعت،نظامی فاقد اراده و احساس و ابداع،و آدمی تنها موجودی نیمه خاک – نیمه خدا و شگفتا!جمع دو نقیض،جمع دو مطلق،جمع دو بی نهایت!با چه تعبیری بلیغ تر از آنچه قرآن گفته است:«انسان،روح خداوند و لجن رسوبی زمین»؛یک «عالم صغیر»!یعنی طبیعتی که در آن خدا هست.

و اکنون،بر فراز منارهء معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر بر کشیده است،به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین،شرک و توحید،مادّیّت و معنویّت،فلسفه و حکمت،قدیم و جدید،شرق و غرب،عقل و اِشراق،علم و ادب،مذهب و هنر،روانشناسی و عرفان،همه همین آیه را تفسیر می کنند.

گیلگمش،قهرمان اساطیری سومر،که هنوز از پس دیوار زمان،فریادش به گوش می رسد و طنین دردش در قرون خالی و خاموش گذشته های دور و متروک می پیچد.این «روح خدا» است که در کالبد «سفالین» او به ستوه آمده است.هزار سال پس از او،طغیان شاهین آسمان پروازی که،نتوانستند در قفس طلائی شاهی،به آب و دانه و چراغ ها و کاغذهای رنگین سرگرمش کنند؛و در میان پرده های خیال انگیز قصر ساکیا و جوش و خروش و رقص و آواز و شراب و شهوت و طلا،دغدغه ای را که در عمق فطرت او خانه دارد،آرام کنند.او از آن چه به فرزندان طبیعت،آرامش و اشباع می دهد،برید.

و دوازده قرن پس از او،در کویر سوخته و خلوت آن جزیرهء دروغین،باز آن روح را می بینم که از «مدینه»ء بی دردی که دل به جزیه و فیء و فتح و غارت و صدقات و شمشیرهای برّان و حکومت های بصره و کوفه و مصر و خراسان و عراق خوش کرده است،و در سعادت دنیا و آخرت،غرق آرامش و لذّت آرمیده است،نیمه شب گریخته و در خلوت خاموش باغ های خرمای بیرون شهر،در زیر مهتابی که درد می بارد،سر در حلقوم چاه فرو برده است و فریاد می کشد؛«زندانی بزرگ خاک»! عظمتی که در زیستن نمی گنجد.دلی که جامهء تنگ و کوتاهِ «بودن» را بر اندام خویش می درد؛و سری که طوفان های دریائی خشمگین و انفجارهای مهیب آتشفشانی ای دردناک را در خود می فشرد،و چه رنجی!رنجی که تا دم شمشیری کینه توز،آن قلّهء مغرور را شکافت،فریاد زد:

«به خداوندگار کعبه،رها شدم»!

ادامه دارد...

در انسان،خدا نهفته است!(1)

انسان،به میزانی که از وسوسهء آب و نان فارغ می شود و در زندگی روزمرّه می آساید،«رنج وجودی» و «دردهای فلسفی» و پرسش های دشوار و حیرت افزای همیشگی،سنگین تر و آزار کننده تر می شود.

این است که بورژوازی و سرمایه داری که در دو قرن پیش،امیدوار بود که با ساختن زندگی سیر و پُر،فلسفهء «اصالت مصرف» را جانشین همهء مذهب ها و فلسفه ها سازد؛و کارگر را با نو نوار کردن،وادارد که به جای انقلاب،ادای پولدار ها را درآورد و پولدارها را با هنرهای دروغین «هیجان و تفنّن»سرگرم کند؛به میزانی که در تحقّق نقشه اش موفّق میشود،در نیل به هدفش شکست می خورد.

عصیان امروز انسان مرفّه،نشان داد که آن «دغدغه»ء همیشگی روح را با فریب «خوشبختی» نیز نمی توان آرام کرد.و نه تنها بورژوازی با بهشت پلید و دروغین و ناپایدارش،بلکه خداوند نیز با بهشت پاک و راستین و جاویدش،انسان را نتوانست در نابینائی،مطیع خویش نگهدارد؛و در کنار جوی شیر و عسل و چشمهء آب حیات کوثر و زیر سایهء طوبی و در آغوش حور و غلمان،از نیازِ فهمیدن،بی نیازش سازد.و تلخی و بدبختی شعور را،بر لذّت و سعادتِ بی شعوری برگزید و عصیان کرد؛و آن میوهء بینائی را خورد.و تا از حلقومش فرو رفت،بهشت عدن،در چشمش کویر خشک شد؛و آرامش اشاضطراب؛و یقینش حیرت،و لذّتش اَلَم،و سیرابی اش عطش؛و این است که ظلوم و جهول است.و این دشنامی است که تنها انسان،شایستهء آن است.

ما همه آدم ایم،و بهشت،همین زندگی است.و هرکس به اندازه ای که از میوهء آن درخت ممنوع می خورد،خود را بیش تر تبعیدی زمین و غریب زمانه می بیند.

همه چیز،دارد به «انسان» منجر میشود.تاریخ را می نگرم که در آن،جویبارهای رنگارنگی از نقطه های دور از هم،دیرتر و زودتر جریان یافته اند؛و در طول قرن های آشنا و ناشناس،بر مسیرهای متفاوت و گاه متناقض پیش آمده اند.و اکنون همگی دارند در چشم من،به هم نزدیک می شوند،و شطّی عظیم را پدید می آورند و به یک دریا می ریزند.

«برای دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن بعضی حرف ها،از نگریستن و اندیشیدن کاری ساخته نیست.باید از آن جا که نشسته ایم،برخیزیم؛قرارگاه مان را در جهان عوض کنیم.»

«ما همگی به سوی خدا بازمی گردیم»! «بندهء من،مرا پیروی کن تا همچون خویشم سازم»؛«من خواستم جانشینی در زمین خلق کنم»؛«آدم که ساخته و پرداخته شد،من روح خویش را در او دمیدم»؛«انسان را خدا بر گونهء خویش آفرید»...

ادامه دارد...

آدم،کسی است که عصیان می کند!(5)


سرازیر شدم!

در کنار بستر تب دارم نشسته است.چشمهایش را که از آن عصیان و نوازش می تابد؛بر چهرهء تافته و خستهء من گشوده است.گرمی مهربان نگاه های خاموشش را بر روی پوست صورتم،پلک های مرطوبم،بناگوشم،در اعماق جانم لمس می کنم؛

«ای در جامهء خویش پیچیده!برخیز،بهراس،بهراسان!جامه ات را پاک کن.»

با نوک انگشت کوچکش،پلک های بسته ام را گشود.نگاهم،بی تردید به سوی او پر گشود؛در او آویخت.سیراب شدم؛جان گرفتم.با مهربانیِ دست هایش،بازویم را گرفت.

کمکم کرد.برخاستم.او همچنان در من می نگریست،همچنان در او می نگریستم.گوئی از یک بیماری مرگبار،از زیر یک آوار،رها شده ام.

خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوش های دلم می کشم.او همچنان با بازوان تُرد و شکننده اش،که دو محبّت مجسّم اند،مرا گرفته است.گوئی بیمار رنجوری را می برد.گاه می افتم؛گاه می هراسم؛گاه تردید می کنم؛گاه دلم هوای بازگشت می کند.امّا او همچنان، با گام هائی که نه سست میشود و نه تردید را می شناسد،می رود و مرا نیز همچون سایهء خویش با خود می کشد.نمیدانم به کجا؟امّا هرچه نزدیک تر می شویم،وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد.هرچه پیش تر می رویم،هوای بازگشت در من بیشتر می شود.امّا او گوئی مأمور است.«رسالت غیبی»،چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستنی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.

نمی دانم چه حالی بود؟چه حالتی بود؟غم و شادی،کلماتی بی ثمرند.ناگهان دستش را همچون نیازی مجسّم،پیش آورد و «سیب» را بر لب های من گرفت و با تمام چشم هایش از من خواست تا آن را دندان زنم.او همچون شعله ای عصیانی در برابرم زبانه می کشید و بی قرار من می سوخت.و من سکون قلّهء کوهی را داشتم،که آتشفشان مهیبی در دلش بی تاب انفجار است.او هردم مصمّم تر و مهاجم تر و من،هر لحظه مردّد تر و کوفته تر.احساس گناه،عصیان،جنون،درد،ماجرا،پریشانی،اضطراب،شگفتی،هراس،سرزنش،شوق،شور،عشق...

یکباره از غیظ،تمام «سیب» را بلعیدم!

... پایان ...