عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«چه اندازه بودنِ آدم»،مسئلهء اساسی این است.(4)

اختلاف مؤمن و کافر از این قماش،در دین و کفر انگشتوانه ای،بر سر نوع نیاز و احساس و جنس اندیشه و روح و آنچه می جویند و می خواهند و معتقدند و ارج می نهند،نیست.

اختلافشان در مکان و زمان رفع این احتیاجات و رسیدن به این ایده آل ها است.اختلافشان،اختلاف جغرافیائی است.

امّا دین دریائی!آن که زندگی را فدا می کند،تا زندگیِ دیگری را بسازد؛و از سفره بر می خیزد گرسنه و تشنه،که گرسنگی و تشنگی دیگری،او را به سفرهء دیگری می خواند.سفره ای که مائده های آن را به دو دست خویش می پزد،با آتش رنج و جوش اضطراب و روغن عشق و ادویهء اندیشه ها و طعم احساس ها و گوشت تن خویش و مغز استخوان و خون دل و عصارهء جگر خویش؛و با آن چه هنر می آموزد،و دانش می دهد،و دین می پرورد،و عرفان که برمی انگیزد،و نبوغ که روشن می کند،و جهاد که توان می بخشد،و درد که می پالاید،و عصیان که می شکند و می ریزد،و تسلیم که می پیوندد و می سازد،و ریاضت که می تراشد و می شوید،و تقوا که مصون می دارد،و نیایش که تازه می دارد،و شوق که از جا می کَنَد،و هدف که جهت می بخشد،و ایمان که استواری می دهد،و مردم که مجاهدت می کند،و تنهائی که مستقلّ ات می سازد،و کتاب که مایه ات و ترازو که عدالت ات و آهن که صلابت ات می دهند،و علم که به واقعیّت ها و اخلاق که به نیکوئی ها و هنر که به زیبائی ها راهبرت می گردند،و صبر که تحمّل ات را می سازد،و سکون که استقامت ات را و تحقیر که استغنایت را و پناهندگی در خویش که استقلال ات را تأمین می کند.

ادامه دارد...

«چه اندازه بودنِ آدم»،مسئلهء اساسی این است.(3)

و یا از آن سو،روشنفکر دانشمندی شبیه مرحوم کلودبرنارد،که با کشف علم تازه ای دربارهء چربی،چنان بادی از علم در غبغب انداخت که نزدیک بود بترکد!و پیروانش که با چند فرمول فیزیک و شیمی و یا چند فرضیّهء جامعه شناسی و حدسیّهء روانشناسی،دیگر چیزی نیست که لازم باشد بدانند.چون تمام هستی از صد و اند عنصر است،و آن ها می شناسند؛و تمام جامعه و تاریخ بر اساس دیالکتیک طبقاتی است،و آن را می دانند؛و تمام اسرار و ابعاد مرموز روح انسانی،جلوه های وجدان ناآگاه است،و نشانه های عقده های سرکوفتهء جنسی،که آن را هم آموخته اند.

می بینیم که از هر راهی،که این چنین پیش گیریم،چه آسوده و چه زود به سرمنزل می رسیم،و به همه چیز؟

آن را که حماقت دادی،چه ندادی؛و آن را که ندادی،چه دادی؟

و می بینیم که آیت الله شدن،روشنفکر شدن،مؤمن شدن،بی دین شدن،دانشمند شدن،جامعه شناس و انسان شناس و روان شناس شدن،نویسنده و هنر مند شدن،آسان است و چه قدر هم آسان!

می توان  هم به حقایق رسید،و هم راه یافت،و هم به زندگی رسید،و هم به خدا و هم به انسان و هم به خوشبختی و هم به نجات،و دیگر چه می خواهی؟دیگه چه مرگته؟

این که می گویم مسئلهء دین و بی دینی،مسئله ای اساسی نیست،این جا است.

مسئلهء اساسی که در وجود و در حیات مطرح است،«چه اندازه بودن»است،«چگونه بودن» و «چه قدر بودنِ»خودِ آدم است.

دریا بودن یا انگشتوانه بودن؟مرغ خانگی بودن یا شاهین شکارجو بودن؟انگشتوانه!چه با آب زمزم پر شود و چه با آب آبگوشت،چه با شیر مادر،و چه شیر خشک؟چه خواهد بودن؟فرق مؤمن مقدّس با فاسق کافر چیست؟هیچ،این در زندگی پیش از مرگ،به دنبال چشم چرانی و شکم چرانی است،و آن در زندگی پس از مرگ!یکی در دنیا شیر و عسل و سایهء درخت و حور و غلمان سیرش می کند و نیاز دیگری ندارد،و دیگری در آخرت.

ادامه دارد...

«چه اندازه بودنِ آدم»،مسئلهء اساسی این است.(2)

و می بینید که من هنوز در نیمهء راهم،در کویر!وقتی به قفای خویش می نگرم،و در آن،بهشت را می بینم؛و آدم های خوشبختی را که در بهشت می چرند،از این همه توفیق لبریز سپاس می شوم،و از شوق در پوست نمی گنجم.و وقتی که به پیش رو چشم می دوزم،از این همه شکست و حرمان و عقب ماندگی از منزل،مالامال درد می شوم؛و از یأس و هراس در خویش می گریم،و حیرت و حقارت،دیوانه ام می کنند.هم حسّ می کنم که عقب ام،دور،خیلی دور،و هم احساس می کنم که آواره ام.و این دو احساس هرگز با هم جمع نمیشوند،و در من همیشه باهم اند!

علّتش هم،نوعِ کاری است که در عمر خویش پیشه کرده ام؛و جهان بینی و دینی است که دارم.که اگر بهشت موعود من و آخرت من و معاد و مرگ و بعثت و صوراسرافیل و قبر و قیامت من،آنچنان بود که می گویند،کارم ساده تر و رنجم آسانتر بود.اگر بهشت ام،جائی بود در آن سوی مرگ؛و آخرتم،جهانی در آن سوی دنیا،راه روشن بود،و می رفتم و می دانستم چگونه بروم،و می پرسیدم که چگونه باید رفت.امّا دنیای من،خودِ من ام،همین که اکنون هستم؛و آخرتم،بهشتم،آن که باید باشم.و میان این دو،راهی است به درازای ابدیّت،چه می گویم؟ابدیّت،لایتناهی،راهی است که هرچه می رویم،به انتها نمی رسیم.

امّا این راه،چنان است که هرچه می رویم،طولانی تر می شود؛و هرچه نزدیک تر میشویم،دورتر.و اساساً،به اعتقاد من،به سوی خدا رفتن،این چنین است.یک خرمقدّس را نگاه کنید![خیال می کند که]خدا همسایهء دیوار به دیوارش است...و در مقابل،«علی(ع)» را ملاحظه کنید!که با شتاب یک روح سبکبار،چه می گویم؟به شتاب خودش،پیوسته به سوی «او» پر می کشد؛و هرگاه که سر بر میدارد تا ببیند که تا کجا رسیده است،از وحشتِ دور ماندن و غربت و فاصله،می گرید و بی هوش می افتد!

و من که یک شیعهء گمنام و ارزان قیمت اویم،در این میانه گیر کرده ام.نه خدا آنقدر به من حماقت عطا کرد،و کوتاهی نگاه و کوچکی دل،که خود را با نماز و روزه و خمس و زکات و گریه و ناله و مدح و ثنا و طهارت و نجاست و فقه و کلام و فلسفه و منطق و ریش د تسبیح و صلوات و ذکر و دعا،بر روی بالهای جبرئیل حسّ کنم؛و غرق توفیق و سالک پیشگام راه حقیقت و سرشار اطمینان و یقین و جامع معقول منقول و آیت خدا و حجةالاسلام و ثقة المسلمین و رسیده به علم الیقین و افتاده به عین الیقین و دانای همهء اسرار جهان و آشنای همهء منازل آخرت و متخصّص در جغرافیای قیامت و شهردار بهشت و آرزومند حور و غلمان و نیازمند شیر و عسل،و خلاصه تکیه زده بر متّکای دین در قرب جوار ارحم الرّاحمین و موضوع رجز و تبارک الله احسن الخالقین و ...به هر حال خوب و خوش و آسوده و مطمئنّ و موفّق و آمرزیده،که دغدغه ام برای گمراهی دیگران باشد و نادانی عوام کالانعام.

ادامه دارد...

«چه اندازه بودنِ آدم»،مسئلهء اساسی این است.(1)


این شب ها و روزها گرفتار درد زادن ام.نطفهء کلماتی که مرد را آبستن می کند.مگر مریم چگونه آبستن مسیح شد؟در این دنیا،نسیم های مرموز غیبی همواره می وزند؛همچون نسیم بهارین و همچون روح اسفندی،که خاک تیرهء زمستان زده را آبستن می کند و در کویر سوختهء ساکت،بهشت می رویاند.روح القدس که مریم بکر را آبستن عظمتی و اعجازی چون مسیح می کند،همین نسیم است.فضا از آن سرشار است؛باید خود را در مغاکی حاصلخیز فرو بُرد و باید خود را بر لب جویباری،چشمه ای،و حدّ اقلّ رطوبتی کشاند؛و تمامِ«بودنِ» خویش را آغوش گشود و بر آن عرضه کرد،تا آبستن مسیح شد،تا مریم شد،و...تا خدا شد!تا با خدا اشتباه شد!

و این عظمت شگفتی است؛تثلیث مسیحیّت چنین اشتباه عظیم و زیبائی است:مسیح و مریم و خدا،پسر و پدر و روح القدس،هرسه یکی،و آن یکیِ بزرگ،خدا،هرسه!

و علی اللّهی!خدا پنداشتن «علی»!چه اشتباه مقدّسی!«علی» چه شده است،و تا کجا بالا رفته است که با خدا اشتباه می شود!این اشتباهی است که تنها روح های بزرگ خارق العاده حق دارند به آن دچار شوند!آدم های متوسّط و نگاه های کوتاه،چنین اشتباهی را نمی کنند؛و حق هم ندارند که جز آن چه را«درست است»،ببینند.

پیامبر بزرگ ما،از این نسیمِ آبستن کُن «مرد و مریم»سخن گفته است.و شگفت آن که تنها مولوی،که با «آفتاب»،آبستن عشق شد،معنای آن را یافت؛و جز او ندیدم که این سخن،این اشارهء تکان دهنده را کسی دانسته باشد:

«در گذار عمر شما بر راه حیات،بادهای سردی وزان است؛زنهار!خویشتن را بر آنها عرضه کنید»!

و مولوی ترجمه کرده است:

گفت پیغمبر به اصحاب کبار؛تن مپوشانید از باد بهار.

مثنوی را پیدا کنید و بخوانید.چه خوب است که کم کم خود را به مثنوی معتاد کنید،معتاد!می دانید چه می گویم؟کتاب من کویر است؛و کتاب او،بهشتی که در کویر رویانده است؛من تا آنجا آمده ام که این مرتعِ آبادِ زندگی را،که در آن می چرند و می خرامند،کویر دیده ام.مولوی از این مرحله گذشته است،و بر این کویر مرتعِ آباد،یک زندگی را ساخته است،کاشته و رویانیده است...بهشت اولیه،هبوط آدم از آن سوی زمین خاکی و کویر غربت و سوّمین مرحله،خلق بهشت موعود.آخرین بهشتی که انسان های بزرگ را وعده داده اند؛بهشتی که انسان های بزرگ،در کویر و در تبعید می سازند.

ادامه دارد...

باز می گردم،رجعت!

امّا امروز این چنین روشن و سبک می رسد! «نومیدی»،هنگامی که به مطلق می رسد،یقینی زلال و آرام بخش می شود.چه قدرت و غنائی است در ناگهان هیچ نداشتن!اضطراب ها همه زادهء انتظارها است.هیچ «گودو»ئی در راه نیست.در این کویر،فریب سرابی هم نیست.جادّه ها همه خلوت،راه ها همه برچیده؛و چه می گویم؟هستی گردوئی پوک!به انتهای همهء راهها رسیده ام؛جهان سخت فرتوت و ویرانه است.چه کنم؟

باز میگردم؛رجعت!بهشتی را که ترک کرده ام،باز می جویم.دست هایم را از آن گناه نخستین،عصیان،می شویم.همهء غُرفه های بهشت نخستین ام را،خویشتن خویش فتح می کنم!طبیعت را،تاریخ را،جامعه را و خویشتن را.

در آن جا من و عشق و خدا،دست در کار توطئه ای خواهیم شد،تا جهان را از نو طرح کنیم؛خلقت را بار دیگر آغاز کنیم.در این ازل،دیگر خدا تنها نخواهد بود.در این جهان،من دیگر غریب نخواهم ماند.این فلک را از میان بر می داریم؛پردهء غیب را بر می دریم؛ملکوت را به زمین فرود می آوریم.بهشتی که در آن،درختان همه میوهء ممنوع اند؛جهانی که دست های هنرمند ما،معمار آن است.

[بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم؛فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم...]

... پایان ...