عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

آدم،کسی است که عصیان می کند!(2)

بوی بهار،در دِماغ آفرینش پیچیده بود؛و آفتاب تن از غبار می شست و جامه نو می کرد؛و نسیم،عطر گل های دوردست را به مشام ما می ریختند؛و پرستوهای شاد از هجرت خویش بازمی گشتند؛و ابرهای خوش خبر اسفندی،پیاپی می رسیدند و بر سر ما فریاد شوق بر می داشتند؛و تندرها با تازیانه های آتشین،پیش می راندند و بلور آسمان را می شکستند؛و باران،گریه های بهارین خویش را آغاز می کردند.و من،سرِ مغرور و دلِ بی درد و جانِ پیروز و تکیه زده بر بارگاه «زئوس» در اوج اُلَمپ،همچون ربّ النّوعی در میان همهء «ارباب انواع»،غرقه در مستی کام نشسته بودم؛و جوی شیر و عسل از برابرم و انهار سرشار،از زیر قصر استغنایم می گذشتند؛و درخت طوبی،سایه بر سرم گسترده و استخر کوثر،در پیش چشمم لبریز؛و فرشتگان از بالای سرم می گذشتند و به من بر حرمت و طاعت سلام می کردند.

او آمد و در دست هایش،که دو مسیح خاموشند،مکتوبی از حریر سپید و بر آن آیاتی به خطّ طلا،در آن کلماتی مجهول،که من هرگز نشناخته بودم.«هرگز چنو مکتوبی نخونده بودم،هرگز چنو خطّی به دست خویش ننوشته بودم.» پیش آمد و در او نگریستم و نگریستم و دیدم که گوئی او نیست.چهره اش برتافته بود؛رنگ چشمانش تغییر کرده بود و از آن «پرتو بنفشی» ساطع بود.

طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود.گوئی پرنده ای غیبی در حنجره اش می نالد،حرف می زد،و من صدای سایش بال های کبوتری هراسان را در آرامش گنگ مغرب می شنیدم.حرف می زد و من که تمام حضورم مخاطبش شده بود،به او گوش نمی کردم.

گوئی می نالد، یا آواز می خواند.کلماتش را قطره قطره می نوشیدم،می چشیدم.عطر و طعمش در دماغ روحم،کام احساسم،اثر می کرد.امّا آن چه می گفت؛به ادراک روشنم راه نمی یافت.

سخنش،همچون دَمِ مُغان،زمزمهء مؤبدان،اوراد ساحران،دلم را خبر می کرد،امّا در دِماغم نمی آمد.او سخن می گفت و من،های های گریه را،در نهان خویشتن خاموش می شنیدم.

او سخن می گفت و من،عقده ای را که همهء دردهای عالم در آن گره خورده بود و سنگ شده بود،بر سر راه نفسم،حلقومم،احساس می کردم؛و احساس می کردم که نرم میشود و گرم میشود و ذوب میشود و قطره قطره در دلم فرو می چکد.

ادامه دارد...

آدم،کسی است که عصیان می کند!(1)

جهان رام،زندگی آرام،ملکوت عظیم امّا آشنا،هستی مطلق امّا صمیمی،همه چیز جاوید امّا همواره بدیع،نه گذشته و خاطرهء رنجورِ نداشتن ها و نه آینده و اندیشهء هراسناک از دست دادن ها! همیشه «حال»،آنی طلائی که از ازل تا به ابد دامن کشیده و به مطلق رسیده!

جائی که از همه سو به «بی سوئی» پیوسته.پایان همهء راه ها،نیل همهء سفرها،مائده های همهء جوع ها،سرچشمهء همهء عطش ها،آسمانِ به عرش خدا پیوسته،زمین به بارانِ سحرگاهی شسته،پروانه های شوق نشسته،پرنده های خیال بی تکان،کبوتران آرزو بی جنبش،قاصدک ها در هوا ایستاده و «بودن» پر و زیبا،خشنود و خویشاوند!

هستی گرم عشق و سرشار لذّت بود.هوس ها تا هرجا که خواستن توان داشت،همه جا،رها از هر نبایستن،نی خرامیدند؛و آرزوها همه آسان،وصال ها همه نزدیک و امیدها همه و عطش ها همه سیراب...و جهان غرق بهار،لبریز عشق،بی قرار لذّت بود.

همه چیز در آرامش شیرین و سیراب وصال می گذشت.ذرّات وجود همه در رؤیای اثیری شنا می کردند.و ما،در آغوش «مطلق ها»،به هم می زیستیم،در هم دَم می زدیم.و در «بودن» هم معنی می یافتیم؛و در آفریدن هم ساخته می شدیم؛و در چگونگی هم ماهیت می گرفتیم؛و در آشنائی هم به خودآشنائی می رسیدیم.و اینچنین زندگی می کردیم و کائنات،همه مهربان،در زیر پنجرهء عزیز خانه مان،به لذّت و مستی و عشق،آرام و خاموش و رام ما بودند.

روزی در یک صبح آرام و اسرارآمیز،حادثه ای روی داد.چندی بود که دلم گواهی خبری را می داد.گوئی بر لب همهء اشیاء عالم،حرفی برای گفتن بی قراری می کند.در چهرهء آرام و زلال آسمان معصوم،سایهء ناپیدای رازی ناشناس افتاده است.چنین می نمود که همه چیز در انتظار گنگی دقیقه شماری می کنند.امّا،در آرامشی آنچنان عظیم و نیرومند که جاودان می نمود،من هیچ حادثه ای را باور نمی توانستم کرد.

ادامه دارد...

خدا گفت:او را خودت بساز!(2)

ناگهان خداوندِخدا مرا ندا داد که او را به دستم ده!چه فرمان شگفتی!من گریستم؛احساس کردم که نمی توانم،کار دشواری بود.در زیر فشار سنگین چنین محبّتی چه می کشیدم!خدا همهء محبّت هایش را – که از همهء کوهها سنگین تر است – بر دل نازک جوان من نهاده بود!

خم شدم.چه تلاشی می کردم که نلغزم؛که بتوانم.

در دستم «گِل» تو و در برابرم خداوند!

برداشتم؛سبک بودی و نرم؛گِلی به رنگ طلا.درونت را از صافی می دیدم.هسته ای سرخ رنگ در آن می تپید و دو دانهء گوهر،که با موی مرموزی به آن هسته پیوسته بود.برداشتم و ایستادم؛تو در مُشت هایم و خدا در برابرم.گرمای تن مرا داشتی.دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ببوسم،امّا خدا می نگریست.خواستم ناگهان آن چه را در مُشت داشتم،ببلعم؛نمی شد.خواستم آن را بر روی صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم،آن چنان که کاسهء چشمانم از تو پر شود.امّا از خدا خجالت می کشیدم.

دست هایم را با ادب،آهسته و لرزان پیش آوردم.تو سخت می تپیدی؛چنان که نزدیک بود از دستم بیفتی؛و من چه دلهره ای داشتم!چه حالی داشتم!و خدا می نگریست.چنان مرا نگاه می کرد و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید.چنان لبخندش مهربان و پر از رحمت بود،که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید.چنان در سکوتش نوازش و ستایش از خود می خواندم که دانسته بودم که تو را بس دانک خواهد آفرید.

به هر دو دستهایم «گِل» تو را گرفته بودم و پیش می بردم؛تا انگشتانم ردای نورانی و بزرگ خدا را،که به رنگ ملکوت بود،لمس می کرد.دست هایم را هم چنان نگاه داشتم و سر به زیر و چشم هایم فرو افتاده به زمین و چهره ام از شرم و شوق و شکر تافته.

لحظه ای گذشت و لحظاتی...و خدا هیچ نگفت.به دست های بزرگ و تئانایش،دست های مقدّس و نوازشگر و خوبش خیره شدم؛همچنان فروهشته بود.در او نمی نگریستم،امّا همچنان حس می کردم که مرا می نگرد.

حس کردم که لب هایش بیش تر به لبخند باز شده است؛آن چنان که سراسر درونم پر از نور و یقین شده بود.لحظه ای گذشت و لحظاتی...سکوت شگفتی بود.فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند و گرد ما حلقه بسته بودند.

داستان شگفتی بود؛کار آفرینش لحظه هائی متوقّف شده بود.هستی از جنبش باز ایستاد.همهء کرّوبیان عالم بالا،گردن می کشیدند.

ناگهان خدا با لحنی که از محبّت لبریز بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است،گفت:

پسرجان،پسرجان!او را خودت بساز!

و من به قدری اشک ریختم،که تو در دست های من خیس شدی.

... پایان ...

 

خدا گفت:او را خودت بساز!(1)

دستگاه خلقت،کارش را از سر گرفت؛و من که مستی توفیق در جانم می دوید و شادی دلم را می شست و لبریز نور می کرد؛به سوی «روح» شتافتم؛و او در حالیکه با تمام چهره اش می خندید،جام را از دستم گرفت.عالم «ذر» بود و خداوندِخدا دست اندر کار سرشتن فطرت ها!قیامت کبرائی بود!هراس مرموز و سنگینی بر ابدیّت سایه افکنده بود.فرشتگان سر در پیش و خاموش،شتابان مُشت مُشت لجن بر می گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود،همه را یکنواخت و قالبی شکل می دادند،و کناری بر روی خاک می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد،خداوندِخدا در آن روح دمد و مجسّمه های لجنی جان گیرند و به راه افتند.

توده های کوچک لجن،در صفی که تا بی نهایت ادامه داشت،به چشم می خورد و در آن میان،«گِل» همچون تودهء فروزان آتش می درخشید.من ایستاده بودم و با کنجکاوی در آن خیره شده بودم.دلم می تپید،و چشم هایم از اشک شوق و شکر چنان پر شده بود،که تصویر «گِل» تو،در نگاهم می لرزید.من نتوانستم سر پا بایستم!زانوانم توان نداشت.کنار «گِل» تو نشستم،امّا چشم از تو بر نداشتم.نزدیک تر آمدم،نزدیک تر؛و خدا مرا از زیر چشم های بزرگ و شوخ و هوشیار و مهربانش می پائید.

دیدم که «گِل» تو،همچون خاکستر «حلّاج» می تپید.من بی تاب شدم.شنیدم آوائی که به صدای سایش بالهای پرندگان می مانست،نام مرا می بُرد!گوئی نام خویش را از عمق درونم می شنوم.

خدا به شتاب گِل های دیگر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک تر می شد و من بی قرار!

نوبت تو رسید!من برای نخستین بار نفسی برآوردم و نیروی شوق از جا بلندم کرد و در برابر خدا ایستادم.امّا همچنان چشم از تو بر نگرفتم.

خدا با سیمائی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندی پر از گذشت و مهربانی در من نگریست.لحظه ای در من نگریست و من،گرمای نگاه رحیمش را بر گونه های سرد و مرتعش ام احساس کردم.نگاهم را از «گِل» تو بر کشیدم، امّا نتوانستم بر چهرهء خدا بدوزم.به پای او دوختم و سر از شرم به زیر افکندم؛و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم که با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و مهربانش،که از سعادت آنان خوشحال است،ایستاده ام.

ادامه دارد...

دردم،دردِ «بی کسی» بود!(2)

تنها خوشبخت بودن،خوشبختی ای رنج زا است.من برای نخستین بار و برای آخرین بار،در هستی ام رنج «تنهائی» را احساس کردم.«بی کسی»،بهشت را در چشمم کویر می نمود.جز این هنگام،«تنهائی» پناهگاه مأنوس من در گریختن از تن ها شد،جزیرهء آرام و راستین من،در این دریای «سامسارا»ی هول و نمود و ناپایداری و غرق بود؛خلوت خوبم در ازدحام بد جمعیّت،آزادی نَفَسَم در خفقان نفوس.رنجم از آن پس،دیگر نه «تنهائی»،«جدائی» بود؛و بی تابی ام نه هرگز«بی کسی»،«بی اوئی» شد.

در بهشت همهء زیبائی ها،کام ها و رهائی ها،بر لب نهرهای سرشار شیر و عسل،تنها دیدن و تنها آشامیدن و تنها نشستن،برزخی زیستن است.با دردها و زشتی ها و ناکامی ها،آسوده تر می توان «تنها» ماند،بی همدرد،بی غمگسار،بی دوست.این خود،یک نوع نواختن دوست است؛یک «مهربان بودن» با او است.در دردها،دوست را خبر نکردن،خود،یک عشق ورزیدن است.تقیّهء درد،زیباترین نمایش «ایمان» است.به محبّت،خلوصی می بخشد که سخت شیرین است.رنج،تلخ است،امّا هنگامی که تنها می کشیم،تا دوست را به یاری نخوانیم،برای او کاری می کنیم،و این خود،دل را شکیبا می کند،طعم توفیق می چشاند.

امّا در بهشت،چگونه می توان «بی او» بود؟سایهء سرد و دل انگیز طوبی،قصر آرام و خیال پرور لاکروا،بانگ آب،نهر مقدّس،زمزمهء مهربان جویبارها،جوشش لایزال چشمه های آب حیات،پیک های سبک خیز نسیم،عطر دلنواز گل و نغمهء بهشتی مرغان و آواز پر جبرئیل و سایش بالهای فرشتگان و آن همه زیبائی ها،آن همه نعمت ها،آن همه پاکی و خوبی و شیرینی و شربت و شراب و مستی و آزادی و کام و خوش بختی...!

چگونه می توان دوست را خبر نکرد؟!چگونه می توان «غیبت» او را و «تنهائی» خویش را کشید؟چه بیهودگی عامّ و چه برزخ بی پایانی است،بهشتی که در آن،«او» نیست!در بهشت همهء آرزوها،در کنار همهء خواستن ها،در آن جا که هرچه می بایست هست،تنهائی،آزاری طاقت فرسا است.هنگامی که راه سفر در پیش پاهای مشتاقی باز می شود،«بی همسفری» سخت است.

پروردگار مهربان من،از دوزخ این بهشت،رهائی ام بخش!در اینجا هر درختی،مرا قامت دشنامی است؛و هر زمزمه ای،بانگ عزائی؛و هر چشم اندازی،سکوت گنگ و بی حاصلی رنج زای گسترده ای.در هراس دم می زنم؛در بی قراری زندگی می کنم؛و بهشت تو،برای من بیهودگی رنگینی است.این حوران زیبا و غلمان رعنا،همچون مائده های دیگر،برای پاسخ نیازی در من اند،امّا خود من،بی پاسخ مانده ام.هیچ کس،هیچ چیز در این جا،«به خود» هیچ نیست.«بودن من» بی مخاطب مانده است.من در این بهشت،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ ات تنهایم.«تو قلب بیگانه را می شناسی،که خود،در سرزمین وجود،بیگانه بوده ای»!

«کسی را برایم بیافرین،تا در او بیارامم.»

دردم،دردِ «بی کسی» بود.

... پایان ...