عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

سرود آفرینش:(1)

«در آغاز هیچ نبود،کلمه بود؛و آن کلمه،خدا بود»(تورات).

و «کلمه»،بی زبانی که بخواندش،و بی«اندیشه»ای که بداندش،چگونه می تواند بود.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود؛

و با «نبودن»چگونه می توان«بودن»؟

و خدا بود،و با او،عدم؛و عدم گوش نداشت.

حرف ها هست برای «گفتن»،که اگر گوشی نبود،نمی گوئیم.

و حرف هائی هست برای «نگفتن»؛

حرف هائی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمی آورند.

حرف هائی شگفت،زیبا و اهورائی همین هایند.

و سرمایهء ماورائی هر کسی،به اندازهء حرف هائی است که برای «نگفتن» دارد؛

حرف های بی تاب و طاقت فرسا،که همچون زبانه های بی قرار آتشند؛

و کلمات اش،هر یک،انفجاری را به بند کشیده اند؛کلماتی که پاره های «بودنِ» آدمی اند.

اینان هماره در جست و جوی «مخاطب» خویش اند؛اگر یافتند،یافته می شوند...

و در صمیم «وجدان» او،آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند،نیستند؛

و اگر او را گم کردند،روح را از درون به آتش می کشند،و دمادم،حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن،حرف های بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.

و عدم،چگونه می توانست«مخاطب» او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دو تا است،و خدا یکی بود.

انسان یک «لفظ» است،که بر زبان آشنا می گذرد،و «بودن» خویش را از زبان دوست،می شنود.

هر کسی «کلمه» ای است:که از عقیم ماندن می هراسد،و در خفقان جنین،خون می خورد.

و کلمه مسیح است،

آن گاه که «روح القدس» - فرشتهء عشق – خود را بر مریم بی کسی،بکارت حسن،می زند؛و با یاد آشنا،فراموش خانهء عدمش را فتح می کند.

که کلمه،در جهانی که فهمش نمی کند،«عدمی» است که «وجود خویش» را حسّ می کند،و یا «وجودی» که «عدم خویش» را.

و «در آغاز،هیچ نبود،و آن کلمه،خدا بود.»

عظمت،همواره در جست و جوی چشمی است که او را ببیند؛

و خوبی،همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد؛

و زیبائی،همواره تشنهء دلی که به او عشق ورزد؛

و جبروت،نیازمند اراده ای که در برابرش،به دلخواه،رام گردد؛

و غرور،در آرزوی عصیان مغروری،که بشکندش و سیرابش کند.

ادامه دارد...

شاندل کیست؟(3)

شاندل،با این که از انتحار این اثرش پشیمان به نظر نمی آید،امّا...بله...نه،پشیمان به نظر...می گوید:هرگاه که به یاد آن شب و آن جزیره و آن دو صدای معصوم و ضعیف آب می افتم،و داغ خودکشی دو دختر بچّهء بی گناه و زیبا و شیرین زبانم،بند دلم را پاره می کند،فاجعه ای را در خاطرم مجسّم می سازم،که اگر کتاب چاپ می شد،رخ می داد.دل کوچک و روح نازک و اعصاب ابریشمین و مغز بی طاقت و سینهء شکننده و چشمان «کم توقّع» خواننده در برابر این کتاب،که در آن صبح وحشت زای قیامتی وصف شده بود؛که آسمان ها در هم شکسته و فرو ریخته؛و ماه و خورشید کنده شده و فرو افتاده؛و ستارگان فرو می بارند؛و کوه ها پا به فرار نهاده؛و دریا ها جوش کرده و در فضا به چرخ آمده؛و رودخانه ها از بستر خاک قد برافراشته،همچون افعی های خشمگین با افسون نی لبک قلم من،در هوا به رقص برخاسته اند.و طوفان ها و آتش ها و آتشفشان ها و یخ های قطبی و آتش های مذاب قلب زمین،که همه یک جا بیرون ریخته اند؛در صحنهء میان زمین آسمان دیوانه وار و تندرزن و خشمناک و کینه جو به هم برآمده،می غرّند و می جوشند و می زنند و می کوبند و تعره می کشند و ...قیامتی در سراپای وجود در گرفته که خواب جاوید عدم ام را برآشفته است.

چه خوب شد که آن دو بمب به آب افتاد؛دو بمب سبز،باید غرق می شد.«سلامت» و «امنیّت»،«آرامش»روح،زندگی،«همهء عالم» در خطری قطعی و جدّی قرار می گرفت.

یک نویسنده باید خیلی خودخواه باشد که به خاطر«خود»،«جهان» را در هم ریزد؛هوا را طوفانی کند؛«چشمهء سرو و زلال و سبز»را همچون«چشمهء آتش هائی که از دهانهء آتشفشان بیرون می جهد»،به جوش آورد،بخار کند...سلامت «انسان» را بیمار،و بیماری را به جنون کشد!

و شاندل این چنین مردی نبود.وی«نِرون» نبود که رُم عزیزش،وطن عزیزش را به آتش کشد ،تا آن را تماشا کند،که در آتش او می سوزد.او یک Moin «معین»،روحانی بودائی بود،که خودش را آتش می زند تا وطن اش از آتش نجات یابد؛یا دست کم آتشی که در سراپای وطن اش گرفته است،تخفیف یابد!

شاندل می دانست که «انسان»،هنوز طاقت آن را ندارد که تصویرش را در چشم آفریدگارش،پروردگارش،خویشاوند تنهای «بی کس» اش ببیند.یا باور نمی کند،و کفر می گوید و لب به سخنی می آلاید که در شأن یک موجود خوب متوسّط نیز نیست.و خدائی ترین داستان را و خدائی ترین درد را بازی کلمات می نامد و بازیچهء خیالات.

و یا...اگر بفمد و بشناسد و باور کند،از وحشت،سراسیمه در هم می ریزد و از پریشانی سراپا در هم می شود و سراپا جنون می شود و هذیان می شود؛و دیگر تاب «بودن» از دست اش می رود؛و طاقت «خودبودن» نمی آورد،که ظلوم است و جهول!

«چه بهتر که آن ها طعمهء آتش شد و «این ها طعمهء آب».**و افسوس که جهان را چهار عنصر است؛و خاک و باد هنوز گرسنه مانده اند و طعمه می جویند!!

چه هولناک است!آیا آینده را باید برای خاک و باد طعمه ساخت؟چه زندگی بی ثمری!!همه بر قصّه و افسانه،و افسانه ها همه خاکستر و غرق،و یا مدفون در خاک و یا رفته بر باد!!و....همین!

از خاک برآمدیم و ...در خاک شدیم.

مهرماه سال 215 میلادی قرن هشتم.[!؟؟]

**آتش بر دو گونه است،و سوختن بر دو گونه.امّا آب بر یک گونه بیش نیست؛آب،آب است؛و آن دو بمب سبز را نابود کرده است.«آتش زدم»،غیر از «غرق کردم» است.سوختن به معنی سمبلیک یا مجازی بیش تر می آید،تا معنی حقیقی اش.امّا انداختن در آب،تعبیر ادبی ندارد.

... پایان ...

 

 

شاندل کیست؟(2)

کتاب های شاندل

«شاندل»،نویسندهء فرانسوی زبان که من بیش از هر نویسنده و متفکّری،از نظر هنری و هم فکری – چه علمی،چه اعتقادی – تحت تأثیر شگفت اویم.

شاندل در سال 1933 [1312 ش] در طلمسن الجزایر به دنیا آمد.مادرش ریشهء مغولی داشت و پدرش آمیزه ای از عرب(مادر) و فرانسوی(پدر) بود.مادرش تا پایان عمر،روح ایلاتی و عشایری خود را حفظ کرده بود و خُلق و خوی زنان خانواده های رؤسا و خوانین ایلات کوهستان های عبوس و مغرور شرق الجزایر را داشت.امّا پدرش که از خانوادهء علمای روحانی فرقهء پروتستان بود،تربیت عالی مذهبی و علمی گرفته بود و مردی هوشمند،پرجوش،متفکّر و پاکدامن بود که زندگی اش را همه در کشمکش های سیاسی و فکری به خاطر جامعهء الجزایر و عقاید اجتماعی و مذهبی خویش داده بود و جز نام و کتاب و ایمان،هیچ نیندوخته بود.همهء موفّقیّت هایش در طول زندگی،این بود که از همهء منزل های بر سر راه عمر،گذشته بود و پایش در لجنی فرو نرفته بود و دامنش به پلیدی ای نیالوده بود.

شاندل در این خانواده زاد و رشد کرد و بار آمد.لطافت عرفانی آمیخته با خشونت و تحمّل و آمیخته با نرمی روح و ظریف بینیِ نژاد زرد را از «مادر» و اندیشهء علمی و منطقی و روح سیاسی و اخلاقی را از «پدر» به ارث گرفته بود؛و خود نیز این میراث ها را پرورشی دیگر داده بود و بر آن نیز،چیزهائی افزوده بود؛و مجموعهء آن داشته ها و ساخته ها،شاندل [شریعتی]* بود.نویسنده ای که به گفتهء محمّد قزوینی،هرگاه که اثری از او را می خوانم،در دل آرزو می کنم که ای کاش نویسندهء آن،من می بودم.

*شاندل(shandel )در زبان فرانسوی،معادل (candle)در انگلیسی به معنای «شمع»،عنوان یک شخصیّت خیالی است که دکتر شریعتی،آن را برای بیان برخی اندیشه های خود،پدید آورده است.«شاندل»،همزبان آشنائی بوده است برای روح غریب و تنهای شریعتی.«شمع» نیز کلمه ای است مرکّب از سه حرف نخستین نام او:شریعتی مزینانی،علی!

از آثار معروف او یکی:«Les cahiers  gris »(دفترهای خاکستری) در سه جلد بود که در حادثه ای از میان رفت؛و پی از نابودی آنها،شاندل که پریشانی و غم،او را تا سرحدّ جنون کشاند،نوشتن اثر دیگری را آغاز کرد که ناتمام ماند به نام:گفت و گو های تنهائی،در دو جلد که بنا به یادداشت هائی که قرار است پس از مرگش منتشر کنند،شگفت آور ترین و پردرد ترین و مالیخولیا ترین نوشته های سراسر عمر نویسندگی او به شمار می آمده است.

این دو نسخه را پیش از چاپ با خود به سفر جزایر جنوب می برد و در آن جا،شبی که در اتاق هتلش نزدیک رودخانهء نوراک دور [رود کارون]تنها نشسته بود و یک بار دیگر آن صفحه ها را می خواند،ناگهان به هم آمد و نیمه شب،هتل را ترک کرد و به قایقی نشست و به جزیرهء کوچکی میان دو رودخانه به نام «Paradis» رفت و ساعتی در کوچه باغ های خلوت و شب گرفته و اسرار آمیز جزیره،که تنهائی را پرمعنی تر می کنند و غربت را حسّاس تر و بودن را سنگین تر،قدم زد و اندیشید و به نوشته هایش اندیشید و به دو جلد کتابش و خواننده اش و مخاطبش و به خودش و ...

ناگهان صدای خفیفی از سینهء آب برآمد و محو شد!شاندل به سرعت خود را به کنار قایق رساند و نشست و شتاب زده و هراسان برگشت،دستش خالی بود.

می گریخت تا از ترس غم،که به تعقیبش آمده بود و سر در دنبال اش کرده بود،به آغوش خواب پناه برد!این دو جلد،به گفتهء خود وی،تنها کتابی بود در دنیا،که هیچ کش نخواند و هرگز نخواهد خواند.

ادامه دارد...

شاندل کیست؟(1)

 از میان همهء متفکّران و همهء نویسندگان و دانشمندان امروز جهان،کسی چون شاندل*(shandel) مرا گرفتار عالم خویش نکرده است.روح او در همان فضا سیر می کند که روح من؛اندیشه اش قدرت و ظرافت آمیخته ای را دارد،که من دوست می دارم؛و آرزو می کردم که کاش می داشتم.و قلم اش،زبان اش و نگاهش،همچنان است که قلم،زبان و نگاه من می کوشد تا آنچنان باشد؟

سخنانش که هر کدام،جز عمق فکری،طعم و بوی خاصّ و خُلق و خوی ویژه ای دارد،مرا سخت سیراب می کند.او منطق فلسفی یونانی را با احساس اِشراقی شرقی در آمیخته است؛و با علوم و مِتُد علمی امروزین مجهّز کرده؛و از هنر و به ویژه شعر به آن پیرایه ها بسته،و تزئین کرده و برای خویش یک نگاه ساخته که با آن می بیند؛یک زبان ساخته که با آن می گوید؛و یک روح که با آن زندگی می کند.و این همه از لابلای سخنانش پیداست:

«دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،آدمی را همواره در پی گمشده اش،ملتهبانه به هر سو می کشاند.خدا،آزادی،هنر و دوست،در بیابانِ طلب،بر سر راهش منتظرند تا وی کوزهء خالی خویش را از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد.»

پروفسور شاندل،متفکّر بزرگی بود؛«قدری فیلسوف،قدری شاعر،قدری سیاستمدار،قدری نویسنده،قدری...» و خیلی چیزهای دیگر.

در همهء رشته های معرفت «انسانی»،آگاهی عمیق و روشن و دقیقی داشت.هیچ کس چون او،«انسان» را و «جهان» را نمیشناخت.او ،هم چهرهء مادّی و عینی انسان،هم جهان محسوس را خوب می شناخت و هم چهرهء روحانی و جهان معنوی را.

در جهان،در انسان،تنها دو نکته بود که برایش به عنوان دو سؤال مطرح  بود.یکی سؤال پیچیده تری که او را سخت به خود مشغول می داشت و غالباً به آن می اندیشید و دیگری کمی ساده تر.

شاندل معتقد بود که ارزش علمی هر عالمی،تنها به میزان اطّلاعات اش بستگی ندارد؛بلکه بیشتر به سؤالات و به خصوص نوع سؤالاتی است که «برایش» مطرح است؛چنان به این اصل معتقد بود که گوئی به سؤال های علمی،در انسان و جهان،بیشتر اهمّیّت می داد و در برابر آن حسّاسیّت داشت تا جواب ها.و از این رو بود که به این دو سؤال شگفتی که برایش مطرح بود،حتّی بیش از همهء معلومات و همهء علوم و همهء وجوه زندگی مادّی و معنویش می اندیشید.

*شاندل(shandel )در زبان فرانسوی،معادل (candle)در انگلیسی به معنای «شمع»،عنوان یک شخصیّت خیالی است که دکتر علی شریعتی،آن را برای بیان برخی اندیشه های خود،پدید آورده است.«شاندل»،همزبان آشنائی بوده است برای روح غریب و تنهای شریعتی.«شمع» نیز کلمه ای است مرکّب از سه حرف نخستین نام او:شریعتی مزینانی،علی!

ادامه دارد...

 

... و قلم،توتِم من است(3)

آه،که چه سخت و سنگین است!زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند،کوه ها به زانو در می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد.

قلم،توتم قبیلهء من است؛روح «ما» در آن یکی شده است؛«ما» در آن به هم آمیخته ایم؛با هم زندگی می کنیم و به یکدیگر می رسیم.علی رغم زندگی – که متلاشی می کند – و زمان – که جدائی می افکند – و خودپرستی که بیگانگی می آورد – و ترس – که هر کسی را به خود می گریزاند – و عقل -  که رشته ها را می گسلد – و تنها می کند...

قلم توتم من است،او نمی گذارد که فراموش کنم،که فراموش شوم،که با شب خو کنم،که از آفتاب نگویم،که دیروزم را از یاد ببرم،که فردا را به یاد نیاورم،که از «انتظار» چشم پوشم،که تسلیم شوم،نومید شوم،به خوش بختی رو کنم،به تسلیم خو کنم که...!

قلم توتم من است،او در انبوه قیل و قال های روزمرِّگی،هیاهو های بیهودگی،کشاکش های پوچی،پلیدی های زندگی،پستی های زمین،بی رحمی های زمان،خشونت خاک و حقارت وجود،شب و روز،در دستم،بر روی سینه ام،پرشور و ملتهب و بی امان،این کلمات خدائی را در خونم،در قلبم،در روحم،یادم،خیالم،خاطره ام،وجدانم و خلقتم می ریزد که:

خداگونگی،بهشت،آدم،تنهائی،حوّا،شیطان،عشق،عصیان،بینائی،هبوط،کویر،غربت،رنج،«امانت»،رسالت،انتظار،انس،اسارت،جبر،خودآگاهی،قیام،تشیّع،خلافت،ولایت،ایمان،مصلحت،حقیقت،سنّت،آیه،تقیّه،تقلید،جهاد،اجتهاد،شهادت،ایثار،مردم،عطش،طواف،هجرت،غیبت،احرام،حجّ،عرفات،مشعر،منی،ذبح،معبد...

قلم توتم من است،توتم ماست.به قلم ام سوگند،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند،به رشحهء خونی که از زبانش می تراود سوگند،به ضجّه های دردی که از سینه اش بر میآید سوگند...که توتم مقدّسم را نمی فروشم،نمی کشم،گوشت و خونش را نمی خورم،به دست «زور»ش تسلیم نمی کنم،به کیسهء «زر»ش نمی بخشم،به سر انگشت «تزویر»ش نمی سپارم.دستم را قلم می کنم،و قلمم را از دست نمی گذارم!چشم هایم را کور می کنم،گوش هایم را کر می کنم،پاهایم را می شکنم،انگشتانم را بند بند می برم،سینه ام را می شکافم،قلبم را می کشم،حتّی زبانم را می برم و لبم را می دوزم...

امّا قلمم را به بیگانه نمی دهم!

به جان او سوگند،که جانم را فدیه اش می کنم،اسماعیلم را قربانی اش می کنم.به خون سیاه او سوگند،که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم.به فرمان او هر جا مرا بخواند،هرجا مرا براند،هرچه از من بخواهد،در طاعتش درنگ نمی کنم.

قلم،توتم من است؛امانت روح القدس من است؛ودیعهء مریم پاک من است،صلیب مقدّس من است.در وفای او،اسیر قیصر نمی شوم،زرخرید یهود نمی شوم،تسلیم فریسیان نمی شوم.

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم،به صلیب کشند،به چهارمیخ ام کوبند؛تا او که استوانهء حیاتم بوده است،صلیب مرگم شود،شاهد رسالتم گردد،گواه شهادتم باشد؛تا خدا ببیند که به نامجوئی،بر قلمم بالا نرفته ام؛تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفرهء گوشت حرام توتم ام ننشسته ام؛تا زور بداند،زر بداند و تزویر بداند،که امانت خدا را،فرعونیان نمی توانند از من گرفت؛ودیعهء عشق را،قارونیان نمی توانند از من خرید؛و یادگار رسالت را،بلعمیان نمی توانند از من ربود.

هرکسی را،هر قبیله ای را توتمی است؛توتم من،توتم قبیلهء من،قلم است.

قلم،زبان خداست؛قلم،امانت آدم است؛قلم،ودیعهء عشق است؛هر کسی را توتمی است؛

و قلم،توتم من است؛

و قلم،توتم ماست!

... پایان ...