عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

ای در وطن خویش غریب،هموطن منی! (1)

پروفسور لوئی ماسینیون،استاد بزرگوار و نابغهء من – که خیلی چیز ها از او دارم و در ساختمان من دست داشته است – عمر علمی خویش را همه بر سر تحقیق دربارهء حلّاج،سلمان و فاطمه(س) گذراند.من در سال های 1960 تا 1962 با وی،که سرگرم تدوین تحقیقات خود دربارهء شخصیّت سیاسی،اخلاقی و روحی حضرت فاطمه(س) بود،همکاری حقیری داشتم؛و او را در جمع آوری و خواندن و ترجمه کردن و سنجیدن آثار فارسی -  به خصوص در لهجه های مختلف – مربوط به این کار کمک می کردم.

این دو سال،یکی از اوقات پرافتخار و فراموش نشدنی حیات من است،که در کاری بزرگ با مردی بزرگ،همگام و همکار بودم.و بیش از همه،آن چه مرا سخت لذّت می داد و زندگی را برایم معنی دار و ارجمند و عزیز می ساخت،تماسّ و آشنائی با روحی بزرگ و گرامی و زیبا و نابغه و دانشمند بود.وی مجموعه ای از درخشان ترین زیبائی های ممکن در وجود یک مرد،در سیمای یک انسان و در روح عالم بود.در سراسر عمرم،از این پیرمرد 79 سالهء فرانسوی زیباتر ندیده ام؛نه تنها زیبائی معنوی و روحی و اخلاقی و فکری،که زیبائی محسوسی نیز در او چنان متجلّی و قوی بود،که هر چهرهء زیبا را در پاریس،پس از دیدار او،زشت و سرد و بی معنی و عروسکی می یافتم.

عمق و زیبائی در سخن اش توأم بود.مثلاً دربارهء سلمان،که سخت دوست اش می داشت،می گفت:«این زادهء پاک اهورائی که از پیشانی بازش – که سر به سجدهء الله نهاده بود – روشنائی آتش اهورا مزدا ساطع بود...و گور متواضع و افتاده اش هم اکنون،در سایهء ایوان افراشتهء مدائن،بر روی زانوان شکسته اش فرو نشسته است؛و از معنویّت شکستهء «سلمان»،در برابر سلطنت افراشتهء کسرا حکایت می کند».

من در حضور او،خود را در برابر یک روح بزرگ و یک انسان فراتر و یک خوبی مطلق و متعالی و یک انسان نفیس و بسیار کمیاب می یافتم.همیشه در او که می نگریستم و غرق غرور و توفیق و لذّت پاک و بلند و عزیزی می شدم،در دلم،در همان اوج گرمای یافتن او – که جذب حضور بزرگ و سنگین و لبریزی بودم – صدها حیف و کاش بر قلبم نیش می زد و می گزید.

او مردی بزرگ بود،بزرگ به همهء معانی کلمه.در فرانسهء به آن بزرگی،در دانشگاه سوربن به آن سرشاری و آوازه،مثل ماسینیون خیلی نبود.گورویچ،شوارتز،سارتر،هانری لوفور،کوکتو،از چهره های پرافتخار فرانسه بودند؛و جز کوکتو،دیگران را همه از نزدیک می شناختم.به خصوص لوفور و بالأخصّ گورویچ را،که شاگرد او بودم.و و پنج سال تمام در همهء درسهایش حضور داشتم و با افکار پیچیدهء او – که همه را به فغان آورده بود – آشنائی دقیق و کاملی داشتم.همه،مرا گورویچ شناس می نامیدند. در کلاس جامعه شناسی،بچّه ها مرا از مریدان و خواصّ گورویچ و شیفتگان و نزدیکان فکری او می خواندند.هروقت به من می رسیدند،به شوخی به کورویچ متلک می گفتند؛اصطلاحات و تعبیرات و ژست های خاصّ او را تقلید می کردند...این یهودی کمونیست سابق فراری روس!که زندگی اش به افسانه شبیه بود.با لنین و تروتسکی همکار و همرزم بود،و بعد با استالین درافتاد و بعد،بیست سال را در اروپا و آمریکا از دست فاشیست ها – که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند – فراری بود،و نیز از دست کمونیست های استالینی!

گورویچ،نابغهء جامعه شناسی دنیا بود...امّا ماسینیون چیز دیگری بود! گورویچ،تنها احساس نبوغ و عظمت فکری و علمی به آدم می داد؛امّا ماسینیون،گرچه بزرگترین اسلام شناس و شرق شناس جهان معاصر بود،امّا،زیبائی روح و جلال انسانیّت و احساس ظریف و پرجذبهء او،بیش تر در نزدیکانش اثر می گذاشت،تا نبوغ علمی و فکری اش.

من گورویچ را تعظیم می کردم،امّا ماسینیون را تقدیس.لوفور،سارتر،گورویچ مغزم را پر می کردند،عقلم را سیر می کردند،مرا اندیشیدن می آموختند.ژان کوکتو اعجاب مرا بر می انگیخت و همواره با شگفتی خیره ای به او می اندیشیدم.این روح چند بعدی رنگارنگ! امّا ماسینیون را «دوست می داشتم»،به او ارادت می ورزیدم،روحم را سیراب می کرد،قلبم را پر می کرد.از او،بیش از علم و پیش از فکر،خوب بودن را،در سطح بسیار متعالی و مرتفعی می شناختم.

ادامه دارد...

روح های عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده:(2)

و بعد،گورویچ،که نگاهی جامعه شناس به چشمان من بخشید و جهتی تازه و افقی وسیع در برابرم گشود.و پروفسور برک،که مذهب را نشانم داد که از پشت عینک جامعه شناسی،چگونه می توان دید؛و همین درس بزرگ،موجب شد که صدها هزار دانستنی های بیهوده ای که در اینجا آموخته بودم و به کارم نمی آمد،همه،ارجمند و به دردخور شد.

شوارتز و لوفور،که مرا با بینش های جدید امروز،در مسائل مکتبی و ایدئولوژیک آشنا کردند.و کوکتو که همان درس ابوالحسن خان فروغی را باز دوباره به من نشان داد.ابوالحسن خان آموخت و کوکتو،آن را نشانم داد.سارتر،که نه تنها اندیشیدن تلخ فلسفی امروز اروپا را در او دیدم،بلکه در او دیدم که یک انسان نیز می تواند خُلق و خوی یک گرگ تنها را داشته باشد!بی هراس،بی کس،مهاجم،گستاخ،مستقلّ،غریب! این «روح انسانی» اروپا،که در این کالبد پلید پولادین ماشین و پول اسیرش کرده اند و با چه شکنجه ای! از بیم خفقان،عاصی شده است.این قربانی «کلیسا» و «سرمایه»! بیزار از دنیا و دین،که در آن جا،دو رویهء یک سکّهء قلب اند!

و بالأخره ماسینیون! که فنّ «از ابتذال فاصله گرفتن» و «در حدّ خوبی،زیبا بودن،و در حدّ زیبائی،خوب بودن» را به من آموخت؛و نمی دانم که تا کجا آموختم؟

و نیز،آنکه تا بود،«او» را نه دیدم و نه فهمیدم؛و بعدها که در پسِ موجهای بی رحم دریای «مانش»،خود را پنهان کرد و فریادهایش در میان هیاهوی وحشی سواحل «تورویل» خاموش گردید،«او» را دیدم و صدایش را شنیدم و...فهمیدم و چه دردناک!امّا...دیگر خیلی دیر شده بود...دیر.

شگفتا!وقتی که بود،نمی دیدم.وقتی که می خواند،نمی شنیدم...وقتی دیدم،که نبود...وقتی شنیدم،که نخواند...!چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد و زلال،در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،تشنهء آتش باشی و نه آب؛و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش،که تو تشنهء آن بودی،بخار شد و به هوا رفت،و آتش،کویر را تافت و در خود گداخت،و از زمین آتش روئید،و از آسمان آتش بارید،تو تشنهء آب گردی،و نه تشنهء آتش؛و بعد،عمری گداختن از غمِ نبودن کسی که،تا بود،از غم نبودن تو می گداخت!

راستی «او» به من چه آموخت؟هیچ! «او» به من نیاموخت،چه خود نمی دانست.من از «او» آموختم.چه گران بهایند انسانهائی که بزرگواری ها و عظمت های خوب و دوست داشتنی و زیبائی های لطیف و قیمتی انسانی را دارند،و خود از آن آگاه نیستند.این از آن مقولهء «نفهمیدن»هائی است،که به روح،ارجمندی متعالی و عزیزی می بخشد.

راستی «او» به من چه آموخت؟نه،من از «او» چه آموختم؟من «سخن» پاسکال را در او «دیدم»:«دل دلایلی دارد که عقل از آن آگاه نیست».او سخن پاسکال را با «بودن خویش» بیان می کرد.او خود،همین حرف پاسکال بود.پاسکال «او» را گفته است.دلایلی که دل داراست،در صورت «او» شکل مادّی گرفته بود.

و پاسکال ادامه می دهد:«...و به وجود خدا،دل گواهی می دهد،نه عقل».و «او» سرشتی چندان شفّاف داشت،و چندان «پاک و غیر مادّی دوست می داشت»،که هیچ منطقی،خلقت او را جز به خداوند،نمی توانست نسبت دهد!

من از «او» هنر «دیدن» را آموختم.از او نگاهی تازه گرفتم،که بدان همه چیز  را به گونه ای دیگر می دیدم.«او» با زندگی خویش نشان می داد،که دل آدمی تا کجا می تواند«دوست بدارد»،و در این جهان اثیریِ پر از خداوند،تا کجاها می تواند اوج گیرد!

«او» همان «صاعقه» بود،امّا صاعقه ای که پس از مرگ اش بر دل آدم فرود آمد.آدم ها غالباً،پیش از مرگشان،می میرند؛و کم اند آن ها که هر دو مرگشان،یکی است.امّا «او» از آن ها بود،که پس از مرگش،حیاتی دیگر را در درون من آغاز کرد.حیاتی که بارور تر و دگرگون کننده تر از زندگی پیش از مرگش بود.

... پایان ...

 

روح های عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده:(1)

چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام،بیهوده کفران نعمت می کنم.هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است.روح های غیر عادّی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار،چندی مرا،بر سر راهشان،کنارشان نشانده است!این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را در درون خویش،هم اکنون به روشنی احساس می کنم.هماره با آن ها زنده ام و زندگی می کنم.در من حضور دارند،هرگز در زندگی،غم جدائی شان را،رنج سفرشان و دوری شان را و مصیبت مرگ شان را نخواهم داشت؛و چه سعادتی است که کسی زندگی کند و یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود،همیشه با او خواهند بود.

پدرم [محمّد تقی شریعتی] نخستین سازندهء ابعاد نخستینِ روحم!کسی که برای اوّلین بار،هم هنرِ فکر کردن را به من آموخت و هم فنِّ انسان بودن را؛طعم آزادی،شرف،پاکدامنی،مناعت،عفّت روح و استواری و ایمان و استقلال دل را،بی درنگ پس از آنکه مادر از شیرم گرفت،به کامم ریخت؛نخستین بار مرا با کتاب هایش رفیق کرد.من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با رفقای پدرم – کتاب هایش – آشنا شدم و مأنوس.من در کتابخانهء او – که همهء زندگی و خانوادهء اوست – بزرگ شدم و پروردم.این بود که به هر کلاسی که وارد می شدم،«صد درس» از همکلاسانم  و «نود و نه درس» از غالب معلّمانم جلو بودم.

او بسیار چیزهائی را که باید،بعد ها در بزرگی و در طول تجربیّات و کشمکش ها و کوشش های مداوم سالیان عمر آموخت،در همان کودکی و آغاز زندگی نوجوانی ام،ساده و رایگان به من هدیه کرد.کتابخانهء پدرم اکنون دنیای پرخاطره و عزیز من است؛یکایک کتاب هایش،حتّی جلدهایش با من سابقه دارند؛من این اتاق خوب و مقدّس را،که مجموعهء گذشتهء دور و نازنین و خوب من است،بسیار دوست می دارم.

چه دنیای بزرگ و کوچک و پرحرف و ساکت و متواضع و مغرور و پربها و ارزان قیمت و خوبی!راضی ام،خیلی راضی ام!پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش اش؛و من تنها وارث میراث های اجدادم،این مردان خوب،پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز،پادشاهان کشور فقر و شرف،مردان دانش و مناعت و بزرگواری و ایمان و روح،و نا آلوده به پول و زور و پستی های بسیاری که همه جا را پر کرده بود و کرده است.آن ها که مردان دین بودند و آن ها را به دنیا نیالودند.مردان سخن بودند و به عمر خویش،مدح کس نگفتند و «کلمه» را که از آنِ خداست،در پای خوکان نریختند.

و بعد...ابوالحسن خان فروغی،او بود که برای نخستین بار،به من آموخت که انسان،یک روح پرورده و ورزیدهء انسان،تا کجا ها می تواند رشد کند،تا چه اندازه می تواند بزرگ باشد و «بشود»!این درس کوچکی نبود!چه روح های بسیاری را دیده ام که پوسیده اند،و کوچک و زبون و قانع و لاغر مانده اند.و تنها به این علّت که همین یک درس را نیاموخته اند.به همین علّت که کسی بر سر راه شان نایستاده تا به آنان بفهماند که:«تو تا کجاها می توانی بروی،بپری،سفر کنی،بگریزی»!

ادامه دارد...

«حقیقت»،دینم شد

در باغِ «بی برگی» زادم؛و در ثروت فقر،غنی گشتم و از چشمهء ایمان،سیراب شدم و در هوای دوست داشتن،دم زدم و در آرزوی آزادی،سر برداشتم؛و در بالای غرور،قامت کشیدم و از دانش،طعامم دادند و از شعر،شرابم نوشاندند و از مهر،نوازشم کردند تا «حقیقت»،دینم شد و راهِ رفتنم و «خیر»،حیاتم شد و کارِ ماندن ام و «زیبائی»،عشقم شد و بهانهء زیستن ام!

امّا تا به برگ و بار نشستم،برف و کولاک گرفت؛و «سیلی سرد زمستان،گوشم را برد» و برف و باد،بناگوشم را سرخ کرد و با چند تک درخت بی بهار جوان در باغ «ابن قحطبه» و «زندان سندی ابن شاهک»،در عزای «امام مسموم» و داغ «سرخسی» شهید و شب های سیاه شکست «آل علی(ع)» و قلع و قمع «شیعیان» و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدّد حکومت «سنّت» و «جماعت» و خمول «تشیّع» و زوال «عدل» و اضمحلال «امامتِ»تازه پای فرزند علی(ع)،که به زور و تزویر،«ولایتِ عهد» اش دادند تا «ولایت»علی(ع) را از بُن برگیرند و «خلافتِ»دیرپای «فرزند عبّاس»بُن گیرد.

بالأخره در قرن های بد خاطره و هولناک پس از قتل «ابومسلم» و «طاهر» و «یحیی ابن زید» و «مرگ های مرموز»آل سرخسی و «قتل مستور» امام مظلوم و جان گرفتن قوم عرب و خواری ایرانیانِ نَژاده و خمول خلق و احیای اشراف و سلطهء اوباش و زجر و حبس احرار و قتل عامّ هواخواهان «بنی علی» و پیمان شوم و ناپایدار میان عربان بنی عبّاس و غلامان ترک و خواجگان ایرانی...

روئیدم و حماسه ام را در ایّام دشوار «هم سازیِ»«دین  و دنیا» و «بدسازیِ»«شیخ ابوالقاسم گرگانی،مذکِّر طوس» با «سلطان غزنه» سرودم و فصل برگ ریزان،برگ افشاندم؛و در یخبندان،شکوفه بستم.شکوفه هایم نه شکوفهء گلی و نه طلیعهء ثمری،که صدها «چشم انتظار»ی بود که به هزاران امید می گشودم تا در این متن متحجّر و حاشیهء متعفّن این شهرِ«شهادتگاه»،مگر شاهد رویشی باشم از تبار درختان نَژادهء گز و تاق که در سینهء خشک و خلوت هول و سکوت مرگ،به پای خویش،قامت راست می کنند و به آتش سر می کشند،بی آب و آبادی ای و بی چشمداشتِ نوازشی!

که من – فرزند کویر – می دانم و می بینم که رویش این درختان صبور و شجاعی که در جهنّم می رویند،نه«رویِش»،که «شورِش» است؛و نه «ایستادن»شان- ایستادن آرام و ساکت شان،در سرزمینی که برای ماندن هر روز،جهادی باید – نه ایستادن،که «ایستادگی» است و من – صحابی تنهای هود – می دانم و می بینم که در این قوم «عاد»،همه چیز و همه کس «بادآوردگان اند» و یا «به باد رفتگان».

و از این سموم که «بر طرف بوستان می گذرد»،درختان گشن بیخ شناور،دمادم از بُن می افتند؛و همچون «حشیشی» لرزان در دست های بازیگر و ناپیدای باد در این صحرا به رقص می آیند و گهگاه،این جا و آن جا،بر کناره های جویبار و لبهء چشمهء آب و سایهء برجها و باروهای بلند و چهاردیواری های امن و خانه های نشیمن کویر،«بیدهای خوش رنگ و ظریف و تربیت یافته و نرم و تُرد» را نیز  می بینم،یا سر در گریبان «جنون» فرو افکنده و از ترس،در پس وقار شکوهمند پرنجابت عمیق خویش،به خواب تسلیم آرام و ذلّت آبرومند خود فرو رفته اند؛و یا اگر غدر و عقل این مجنونان هفت خط رِند «دجّال فعل ملحد شکل» را ندارند،به ادّعا و خودنمائی دست و بال می افشانند،همچون ...ِ خود!از باد و در باد می لرزند و «هم می ترسند و هم می رقصند» که «خوش رقصی» را شنیده ای،امّا این که می گویم، «ترس رقصی» است،در جمع جوانان انتلکتوئل قوم عاد!     پایان

 

 

فنّ زیستن در خویش را می دانست

هیچ کس باور نمی کند که کسی که آن سخنرانی های آتشین پر سر و صدا را کرده است و در سخنوری شهره است است؛و در برابر هزاران تن،گاه بی مقدّمه و بی مجال فکری،تصمیمی بر بدیهه رفته و چنان که گوئی همچون «دموستنس خطیب» در کوه های بیرون آتن،تنها به تمرین سخنرانی می پردازد،حرف آفریده و کلمات در دستش همچون موم،نرم و رامند؛گاهی در برابر حتّی یک نفر،از تمام کردن یک جمله عاجز می ماند؛چنان حرف زدن و آن هم حرف زدن سادهء عادّی برایش دشوار می شود،که دلش می خواهد هرچه زودتر از آن تنگنای سخت بگریزد و تنها بماند؛و آن همه هیجان و فشار و اختناق را که بی طاقتش کرده است،احساس نکند.کلمات همچون گلوله های مشتعل آتش،میان سینه و لب هایش پراکنده می شوند؛و او نمی داند چه کند؟فرو دهد،بر آورد؟چه کند؟

در سال 1958[1335 شمسی]زندانی شده بود؛او در راه عقیده اش،این سرنوشت را برای خویش انتخاب کرده بود.عقیده،سراپای زندگی او را پر کرده بود.هنوز جوانی اش آغاز نشده بود که وارد کشمکش های سیاسی و اجتماعی شده بود.عقیده،او را به این راه رانده بود.یک لحظه از رفتن باز نایستاد؛هیچ عاملی او را از راه به در نبرد؛هیچ دعوتی،منظره ای،حادثه ای او را لحظه ای مردّد نساخت.داستانش مفصّل است؛او را تبعید کردند به شهر سویل در جنوب اسپانیا.تبعید شده بود و در همان جا زندانی!رنج او کم نبود؛مجرمین سیاسی را یا تبعید می کنند تا درد غربت آن ها را بیازارد و تسلیم کند و یا زندانی.او هر دو را داشت:در غربت،زندانی بود.

امّا او مردی نبود که غربت و زندان،سخت آزارش دهد.او مردی در خویش بود و با خویش محشور.کسانی که خود،بسیارند،نیازی به هموطن ندارند.کسانی که خود آزادند،از زندان به ستوه نمی آیند.و این هر دو،در کار او تجربه شده بود.آدم های اندک اند،که به ازدحام محتاجند.کسانی که خود هیچ اند،می کوشند تا در دیگران،در شلوغی غرق شوند؛در آن جاست که پوچی خود را احساس نمی کنند.هرگاه تنها می مانند،به وحشت می افتند؛چون حتّی یک نفر را احساس نمی کنند،خلأ محض!

او تنهائی پُری داشت؛فنّ زیستن در خویش را خوب می دانست.با خو تنها نبود،تنهائی،سرش بیش تر گرم بود و دور و برش،بیش تر شلوغ.دیگران هرگاه او را از خودش می گرفتند،تنهایش می کردند.او خود،وطن خویش بود و خود،آزادی خویش.این زندانی در غربت،خود را در وطن خویش آزاد می یافت.

این مرد کیست؟از هفده سالگی،جز به خاطر عقیده،گامی بر نداشته و جز به خاطر مردم،یک کلمه ننوشته.او همهء خطرها و پرتگاه ها را مردانه همچون قهرمانی گذر کرده و داستان هریک،نقل محافل است؛چه عشق ها،چه سرگرمی ها،چه هوس ها،چه پولها،چه مقام ها،چه شکنجه ها و تهدیدهای هولناک،چه شب های بسیار در یک قلعهء تنها در زیر مهتاب،توی یک بیابان و ...که بترسد،که نترسید و چشم دشمن را خیره کرد.در حصاری از سرنیزه های لخت،حتّی حسرت لبخند ملایمی را بر دل های دشمنان خطرناک اش گذاشت؛آن ها که همچون یک کبوتر،می توانستند سرش را ببرند،و او همچون یک شاهین،حتّی ارزش یک اخم هم برایشان قائل نشد.

کیست که همچون او در بحرانی ترین دوره های سنّی،در بحرانی ترین دوره های سیاسی و اجتماعی،همواره با گام های محکم و یکنواخت و بی تردید بگذرد و بگذرد و یک لحظه نهراسد،نیاساید؛یک لحظه هیچ فریبی او را باز ندارد!کیست؟به قول استاد،نوشته های او از سال 1331 تاکنون،در این ده سال،گوئی همه را کسی در یک هفته،یک شب،یک ساعت نوشته است،هم یک حرف،یک عشق،یک فکر!

من در هر یک از این چهره ها،صمیمی بودم.هیچ جا دروغ نبودم.همه جا راست و درست و شرافتمند بودم.همه جا قلم ام،خدمتگزار صادق قلبم بود،یا مغزم؛و جز این دو،ارباب دیگری نمی شناخته.نه به کسی هرگز طمعی داشته و نه هرگز از کسی هراسی.

اکنون هم همین است.همیشه این قلم،زبان عقلم بود و فکرم و مغزم؛حالا زبان روح ام،قلب ام.به هر حال مال خودم است؛خیانت اگر هست،خیانت خودم بوده است به خودم؛کسی فدا نشده است.مغزم فدای قلب ام شده است.و چه قدر تلاش کردم که نشود،نشد!      پایان