عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

... و قلم،توتِم من است(2)

هر کسی توتمی دارد؛«هرکه هنوز فراموش نکرده است»؛هر که هنوز آدم است؛هر که هنوز غربت را احساس می کند.

هرکسی توتمی دارد؛که به آن سوگند می خورد.سوگند!سوگند نیز یکی از همان معانی ماورائی است،از همان آورده های بهشتی،که در این کویر نمی فهمیم،امّا حسّ می کنیم.

هرکس توتمی دارد که با آن عشق می ورزد،دوست می دارد،می پرستد،می نالد،دعا می کند،می گرید،اشک می ریزد،انتظار می کشد،صبر می کند،اخلاص می ورزد،ارزش می نهد،درد می کشد،رنج می برد،ایثار می کند،می گدازد،به او ایمان دارد،بر او نماز می برد،غرور پولادین اش را – که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است – مغرورانه بر قامت والای او می شکند؛و اسماعیلِ نان،مقام،جان و حتّی نام خویش را،در محراب خاطر او،به تیغ بی تابی،قربانی می کند.

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،«ذکر» آدم بودن اوست.یادگار بهشت آدم،یادآور هبوط و نالانی غربت کویر.

هرکسی توتمی دارد و توتم هرکسی،خویشاوند آن «منِ» بهشتی اوست،بازماندهء آن منی که در «زندگی» به «شهادت» رسیده است،در هیاهوی زاغان پلید و حریص و لجن خوار «روزمرِّگی» خاموش گشته است،و در نمایش مهوّع زمین و آتش بازی فریبندهء زمانه،فراموش شده است.

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی،یادآور آن است که روزی او نیز «آدمی» بوده است؛و نشانهء آن که هنوز می تواند بپرستد،می تواند خود برای دیگری باشد،می تواند عشق بورزد،از سود و صلاح و واقعیّت فراتر رفته است،و می تواند معنی ارزش،حقیقت و آرمان را فهم کند،حتّی می تواند تا «ایثار» اوج گیرد.

به هر حال هرکسی توتمی دارد و توتم من «قلم» است.

هر قبیله ای توتمی را می پرستد که روح جدّ نخستین همهء افراد قبیبله در او حلول کرده است؛در او زندهء جاوید است؛روح قبیله در او جسم گرفته است.کشتن او،خوردن او،بر افراد قبیله اش حرام است.بر قبیله های دیگر حرام نیست؛آن ها بیگانه اند؛آن ها توتمی دیگر دارند؛از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند.فروختن و مبادله و بریدن پشم و دوشیدن شیر و کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد قبیله اش حرام است.توتم،خدای قبیله است؛ربّ النّوع قبیله،ناموس قبیله،تجسّم روح و شرف و قداست و حقیقت و شخصیّت و تجلّی ذات و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است.

و قلم،توتم قبیلهء من است.خدای همهء قبایل،خدای همهء آدمیان به آن سوگند می خورد؛به هرچه از آن می تراود،سوگند می خورد،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد،سوگند می خورد.

و من؟

قلم،خویشاوند آن «منِ» راستین من است؛عطیّهء روح القدس من است؛زبان دفترهای خاکستری و سبز من است؛همزاد آفرینش من،زاد هجرت من،همراه هبوط من و انیس غربت من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است؛روح من است که جسم یافته است؛«آدم بودن من» است که شیء شده است.

آن «امانت» است که به من عرضه شده است!

ادامه دارد...

... و قلم،توتِم من است(1)

هنوز هم توتِم پرستیم. [توتِم:چیزی که به عنوان سمبل مقدّس گروه یا قبیله،مورد پرستش قرار گیرد.]هر کسی توتمی دارد؛از میان اشیاء این عالم،هر کسی خود را با یکی از آن ها خویشاوند می یابد؛احساس می کند که میان او و آن،پیوندی است مرموز،که حسّ می شود و وصف نمیشود و آن توتم او است.شخصیّت خویش را در توتم خویش احساس می کند؛خود را در آن می بیند؛جایگاه آن «خودِ حقیقی» . راستین و پنهانی و صمیمی اش را در توتم اش می یابد.«توتم» هر کسی،«خود» او است که در خارج از وی وجود یافته و مجسّم شده است.

توتمِ یک شوالیه،یک عیّار،یک اسوار،یک سوار کار،«شمشیر» او است.

هرکسی توتمی دارد؛توتمی که روح جدّ اعلایش،روح قبیله اش،ریشهء فطرت اش،عنصر اصلی خلقتش در آن حلول کرده است.توتم او،همان «خودِ پنهان راستین»او،همان «جوهر حقیقی نخستین» او،همان «خودِ خود» او است که به آن شکل،در آن هیأت،«تجسّم» یافته،شکل مادّی عینی گرفته؛روح او است که جسم شده،شخصیّت او است که شیء گشته؛و بدین گونه است که توتم پرست،در پرستش توتم خویش،خویشتن مدفون در خویش را می پرستد و خویشتن مقدّس بالقوّهء خویش را.

هر کسی را توتمی است؛و توتم هر کسی خویشاوند او،یادگار خویشاوندی او،تجلّیگاه آن عالم «ذر» صبح اَلست؛«قالوا بلی!» چهرهء دوستش،یادآور میهن اش،مُهر نماز محرابش،زبان خاموش و لب های دوختهء حرف هایش،«حرف هائی که برای نگفتن دارد.»

هر کسی را توتمی است؛و توتم «ذکر» است.و مگر نه زندگی،هیچ نیست جز فراموشی؟و خوش بختی هیچ نیست جز لذّت و آرامش کسی که،دیگر هیچ چیر را به یاد نمی آورد؟! که «آدمیّت»،یعنی از دست دادن بهشت،یعنی هبوط،تبعید،کویر،غربت،تنهائی و هم نشینی و هم خانگی با مرغ و مور و مگس! و خوش بخت،بدبختی است که آدم بودن خویش را پاک از یاد برده است!امّا،بدبخت – آن که هنوز سرگذشت خویش را به یاد می آورد – خوش بختی است که «رنجِ بودن» را همچنان حسّ می تواند کرد.چه،هنوز آدم است،و هر کسی «آدم» است،اگر هنوز فراموش نکرده باشد!

و توتم نمی گذارد که فراموش کنی،هر دَم به یادت می آورد.توتم،«ذکر مجسّم» بهشت،آدم و حوّا،شیطان،عشق،عصیان،آگاهی،هبوط و ... در «کویر» است!

هر کسی را توتمی است؛توتم هر کسی،«خودِ خوبِ» او است.

توتم،یک ذات ماورائی دارد،یک موجود غیبی است،از جنس طبیعت نیست.ابزار کار نیست،وسیلهء کسب نفعی،دفع ضرری،بخشندهء نامی و پزندهء نانی نیست.همه چیز در این دنیا برای من است؛امّا توتم؟من برای اویم! تمامی نیازم در برآوردن نیاز او سیراب می شود.تمامی وجودم در مردن و قربانی شدن در آستانهء محراب او ایجاد می شود.«بودن» خویش را نذر دیگری نمودن،جبر دیگری را،به دلخواه،اختیار کردن،در یاد او،خویشتن را به لذّت سکر آور و حلاوت جذبه خیزی توصیف ناپذیر از یاد بردن،و بالأخره با ریه های او دَم زدن.با نبض های او تپیدن،با قدم های او رفتن،با حلقوم او نالیدن،با بودن او زیستن،و در زیستن او جان دادن،مردن،و آنگاه به کام دل رسیدن؛همه،نیازها و آرمان ها و کشش ها و رشته های پیوندی است که در عقل این جهانی نمی گنجد؛منطق دکارتی نمی فهمد.فلسفه و علم،بیگانگان پرت و دوری هستند که به این سرزمین راه ندارند و در این سراپردهء غیبی،بارشان نمی دهند.آن جا بارگاه بلند «دل» هائی است که،«دوست داشتن» را – که یک راز غیبی است – می شناسند؛و دامان مهربان «سر» هائی که،بالاتر از «فهمیدن» را می فهمند!این ها «تبعیدی» هائی اند در این «کویر»،که هنوز «آدم» اند و هنوز «غربت» را حسّ می کنند.

ادامه دارد...

ای تنهای در انبوه خلق،برخیز!

درست یادم هست که در کلاس پنجم دبستان بودم؛و تا وارد مدرسه شدم،ناگهان ناقوس به صدا در آمد.و بچّه ها پنداشتند که زنگ مدرسه است.ولی من بر خود لرزیدم،و بر جا خشک شدم،و سرم دور برداشت؛و دیدم آسمان آبی بر بالای سرم به شور و شعف چرخ می زند.

مرا به کلاس بردند و روی نیمکتم نشستم؛و دیدم پنجره ای از کلاس درسم به بیرون باز شد؛و کنار آن برای نخستین بار ایستادم.و در آن حال،چشم به آسمان گشودم و خورشید را دیدم،که با تلألؤ های طلائی خود،بر چهرهء ملتهب کودکانه ام لبخند می زند.

و بر بالای آن دیدم که ناگهان ستاره ای همچون تیر شهابی،از دل آبی آسمان سر زد، با نوری سبز و پنج پر،که تیر کشید و به شتاب خیره کنندهء خیال،به زمین آمد و به چشمانم فرو شد.و گذر آن را همچون تیر کشیدن عصبی در درون،و یا عبور خاطرهء داغی از عمق روح،و یا جَستن خطّ نورانی صاعقه ای از قلب شب،در مغز سرم احساس کردم؛که از آن جا تیر با همان شتاب که در خیال نمی گنجد،باز هم فرو رفت.و ردّ پایش را در سینه ام حسّ کردم،که از آن جا گذر کرد،و به سمت چپ رفت؛و از دهلیز قلبم خود را وارد کرد؛و بی درنگ در جویبارهای خون افتاد؛و غرق شد؛و من دیگر چیزی احساس نکردم؛و گُم اش کردم؛و ناپدید شد؛و ندانستم کجا خود را پنهان کرد.

و سالها گذشت،و من در پی آن که،این چه حادثه بود و چه معنی خواهد داشت.و این،نه همان داستان رسول اکرم(ص) است؟که در کودکی ناگهان در بیابان بر سرش فرود آمدند از آسمان صحرا،و بر خاک درازش کردند و سینه اش بشکافتند،و نوری در آن به ودیعت نهادند و رفتند.

و حلیمه،دایهء وی سراسیمه گشت و کودک را هراسان به مکّه باز آورد.و کس ندانست که چیست،تا آن شب غار،که آن نور سبز از جانش طلوع کرد؛و دیدگان بی سوادش را توانای قرائت،و انگشتان بی هنرش را دارندهء آن قلم؛که خدایش در نخستین خطاب از آن نام می برد،که به آن بود که وی انسان را تعلیم کرد،و آنچه نمی دانست،به او آموخت...

«...عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ»،(سورهء علق)

و من نیز سرنوشتی در حدّ بندگی خویش،همچون رسول(ص) داشتم؛که آن فرشته،او را پیغام آورد که « یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»،« در گلیم پیچیده!برخیز!...»،و مرا که:

 «ای تنهای در انبوه خلق،ای خاموش در هیاهوی سخن و ای شکست خورده،که خود را در زرورق رنگین پیروزی ها از چشم خویش پنهان کرده ای!»

من به اعجازهای رنگین خویش،می بینم آن چه را خلق نمی بینند؛برخیز و آن «من» ها که خود را بر تو افکنده اند – و نفس های امّاره اند – بکش؛و گریبان خویش را از چنگال های خلق زمانه رها کن.و هوس ها که بر آینهء زلال آن خویشتن اهورائی ات زنگار بسته اند،به آبِ دیده بشوی،و به سوهان ریاضت،صیقل اش ده؛تا پرتو شمع در آن افتد؛و تو خویش گم کرده در انبوه دیگران،خویش را در آن بازیابی.

و آنگاه این بت پولادین غرور را از کعبهء دل به در آر،و بر پای گلدستهء زرّین معبد یکتاپرستی فروشکن.و خود را رهائی بخش؛و سر از تشنگی به ساحا دریا فرود آر؛و از «چشمه های سبز علوی» سیراب بنوش.و خویش را – ای گرفتار آن ترسای صنعانی – در خلوت انس و محرم کلیسای زیبای روح قدسی اعتراف کن؛و دل از بند نام و ننگ بر کَن.و دین و دنیا به دینداران و دنیاداران واگذار.و به جای این هر دو،غم را برگزین،و درد را اختیار کن،و بنال.و تو چه می دانی که چه راحت و لذّتی است،در نالیدن؟!که گرگ می نالد...که خدا می نالد...»   پایان


ای در وطن خویش غریب،هموطن منی! (3)

من خود از آن نمونه های بسیار برجستهء افراد استثنائی هستم،که از میان چهره ها و آوازها و حرف ها و نگاه ها و روح ها و آدم های رنگارنگی،که در صفی به طول سال های عمرم از برابرم رژه رفته اند،به یکی از این ها که نمی دانستم و نمی دانم چه جاذبه ای در او بود،که مرا به خود«ربود»،چنان پیوستم که هرگز خودم را به تنهائی دیگر به یاد نمی آورم؛و چنان که نمی توانم خودم را بدون چهره ام تصوّر کنم،بدون او نمی توانم خود را احساس کنم و بفهمم.

دوازده سال است که از آشنائی من با وی می گذرد.من هر روز در اندیشهء او پریشان تر می شوم؛و چنان دوستش می دارم،که گاه احساس می کنم که در روحم نمی گنجد و دارد بیرون می تراود،و دیگر قلبم تحمّل آن را ندارد و نزدیک است که پاره شود.و یاد او،گاه گوئی همهء خونی را که در رگ های اندامم جاری است،به دلم باز می گرداند،و همه را می خواهد به فشار در آن بگنجاند و بریزد،و نمی گنجد و نمی شود؛ و کشمکش سختی است و مرا آزار می دهد،و قلبم درد می گیرد،و نفسم بند می آید و عقده،گلویم را می فشرد و چشم هایم می سوزد و بدنم داغ می شود؛و خیلی عذاب می کشم و خیلی دلم هوس می کند که کمی گریه کنم و کمی به صدای بلند،گریه کنم که راحت شوم.امّا خجالت می کشم بگویند ببین!یک مرد گُنده!یک مرد گُنده دارد برای معلّمش گریه می کند.مگر تو بچّهء کودکستانی یا دانش آموز دبیرستان دخترانه؟ماسینیون کیه؟این ها هم حرف شد؟

او شش سال است،رفته است؛و من در این «بی توئی» تلخ و سخت ام.ای ماسینیون من!ای فرشتهء تنهائی من!چه می کشم؟در این شش سال،یک ریز می نویسم و یک ریز از تو حرف می زنم و لحظه ای قلم از انگشتانم دور نشده است؛این قلم،تنها مونسی است که می تواند این خلأ «بی توئی» مرا کمی آرام کند.و وای اگر در این شب ها و روزهای بدسرشت کج بین،این دیوان شمس من نبود و این ارژنگِ مانی من نبود،چه می کردم!

از آن سال،دو بار به کوچهء او رفتم؛و دیدم آن اتومبیل خوش رنگ خوش بخت سمندی،که همیشه او را در آغوش خود داشت،هست،و او نیست!و...به چه حالی،من از آن کوچه گذشتم!

و تو ای آموزگار بزرگ درس های شگفت من!ای که دست کینه توز مرگ – در آن حال که عطشم به نوشیدن جرعه هائی که از چشمهء جاوید درون پر از عجایب ات،در پیمانه های زرّین کلمات ات می ریختی،مرا بی تاب کرده بود – در این کویر سوختهء پر هول،تنها رهایت کرد.

ای که به من آموختی،که عشقی فراتر از انسان،و فروتر از خدا نیز هست؛و آن،«دوست داشتن» است؛و آن آسمان پرآفتاب و زیبای «ارادت» است؛و آن بی تابی پرنیاز و دردمند دو روح خویشاوند است؛آشنائی دو تنهای سرگردان بی پناه در غربت پر هراس و خفقان آور این عالم است؛که عالمیان همه،هم زبانان و هم وطنان همند.

تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را،در غربت این آسمان و زمین بی درد،دردمند می دارد،و نیازمندِ بی تاب یکدیگر می سازد،«دوست داشتن» است.و من در نگاه تو،ای خویشاوند بزرگ من،ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخن ات،شوق فرار پدیدار! دیدم که تبعیدیِ این زمینی و قربانی معصوم این زمان.

و من در آن تیغهء مرموز و ناپیدای نگاه تو،که از عمق چشمان پر غوغایت،آن منِ پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد،و در گوش اش قصّه های آشنائی می سرود،خواندم که تو نیز،ای «در وطن خویش غریب»،هموطن منی،و ما ساکنان سرزمین دیگریم،و بیهوده این جا آمده ایم.و همچون مرغان ناتوانی،طوفان دیوانهء عدم،تو را در زیر این سقف سادهء بسیار نقش،بیگانه افکنده است.

و اکنون،تو با مرگ رفته ای؛و من،اینجا،تنها به این امید دم می زنم،که با هر «نفس»،«گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...

...این زندگی من است!

 ... پایان ...

 

ای در وطن خویش غریب،هموطن منی! (2)

باید روزگار یکی نغز بازی کند،به قول شاعر؛گرچه شعرش تکراری است؛امّا معنایش در این جائی که من از آن سخن می گویم،چیز دیگری است!این از آن حرف هائی است که مفهوم اش ساده و تکراری است،امّا مصداقش به جلال و شگفتی و زیبائی یک معجزه است:

«یکی نغز بازی کند روزگار؛که بنشاندت پیش آموزگار»

نه آموزگاری که شاعر می فرماید؛کسی که به آدم«معلومات»می آموزد!معلومات را که از هر «بامعلوماتی» می توان آموخت؛حتّی از یک کتاب 15 تومانی،امّا روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که،ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک «حادثه» است!حادثه ای که می توانست اتّفاق نیفتد.ممکن بود هرگز پیش نیاید و تا آخر عمر هم متوجّه نشوی که چنین چیزهائی،چنین اوج ها و رنگها و گرماها و جلوه ها و پروازها و تکان هائی هم در دنیا هست.در همان راهی که در آن متولّد شده ای،همین جور بروی و بروی و بروی تا پیر شوی؛و بعد هم،همچون گاو مثنوی در بغداد،«فوت» کنی!

آه،اگر در زندگی،ماسینیون را نمی شناخنم!احساس می کنم که اگر این حادثهء بزرگ در عمرم رخ نمی داد،تا آخر عمر از چه چیزها بی خبر می ماندم!آن چه از او گرفتم – اگر او نمی بود و یا من با او نمی بودم – از چه کسانی می توانستم بگیرم؟از چه کتاب هائی می توانستم بیاموزم؟مگر طعم خاصّ یک انسان خوش طعم،مگر بوی مست کننده و گیج کننده و نشئه آور یک روح تند و لطیف و معطّر،مگر رنگ خیره کننده و مرموز و حیرت آور یک احساس خوش رنگ،مگر گرمای نوازشگر و لذّت بخش یک قلب مشتعل از آتش ها،حریق ها،آتشفشان های مجهول و اسرارآمیزی که از غیب درون،ماوراء الطّبیعهء دل،در روح می گیرند،و مگر زیبائی ها و خوبی های یک انسان خوب زیبا،و...مگر این ها را در کتاب ها نوشته اند؟در رشته های علوم تدریس می کنند؟مگر در آزمایشگاه ها به تجربه می یابند؟مگر با تفکّر و هوش و نبوغ و استعداد می توان شناخت؟مگر این راه های مجهول و صعب را،بی راهبری سالکی که از راه و رسم منزل ها خبر دارد،می توان پیمود؟

 باید حادثه ای ناگهان دست خوشبختی را بگیرد و پیش انسانی این چنین بنشاند،تا ببینی،لمس کنی،حسّ کنی،این ها را از وجود او،دیدار او،صحبت او،آشنائی او،لبخند او،نگاه او،رفتار او،سخن او،سکوت او،زیستن او،بودن او و حتّی یاد او و به یاد آوردن او و احساس حضور او،بیرون بکشی،الهام گیری،استخراج کنی،بچشی،بمکی،بمزی،ببوئی،بشنوی،ببینی.باید نزدیکش بنشینی و به او دل دهی،و در او حلول کنی،و در او غرق شوی،و رام اش شوی.آغوش احساست را،آغوش روحت را،لبان قلبت را،دهان فهمت را در او بگشائی و به روی او باز کنی.

خدایا!تو را چگونه سپاس بگزارم؟چگونه؟اکنون ماسینیون مُرده است.و من،در گوشهء قبرستانی از شرق،تنها مانده ام؛و در میان موجوداتی – که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم.احساس شگفتی است!

گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنائی با او،در زندگی من تصادفی بود.تصادف؟!یعنی ممکن بود که اتّفاق نیفتد؟ممکن بود من بمیرم و هرگز چون او مردی را که به اعجاز می مانست،نبینم؟چه وحشت آور است تصوّر آن که ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید.تصوّر زندگی من،بی آشنائی با او،تصوّر من بی او!چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادّی و نگاه احمقی می داشتم!از احتمال شباهتم با آن ها که هرگز او را و یا – اگر باشد – کسی چون او را نشناخته اند،بر خود می لرزم.من او را همچنان احساس می کنم که دکتر بیلبرگ،آن سیاه پوست فقید را.به راستی این قلب او است که در سینهء من می تپد؛امّا یک قلب طبیعی.قلب مصنوعی،همان مُشت خونینی بود که بیش از یک «تلمبه»،هنری نداشت.

ادامه دارد...