عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«بودن»،خود،برای چیست؟(1)

انسان گذشته،در ناخودآگاهی طبیعی و غریزی خویش آسوده بوده است.«انسان بدوی» تکّه ای – البتّه شریف – از طبیعت است.انسان بدوی،اختیار را در خود احساس می کند،امّا یک احساس کاذب.خیال می کند هرچه را می خواهد،انتخاب می کند؛امّا هرچه را طبیعت برایش تعیین می کند،او می خواهد.در مرحلهء تعیین شده ای از عمر،دو نفر را مجبور می کند،که هم را بپسندند و به همسری آزادانه و به اختیار خود برگزینند.

به گفتهء عمیق مارتین هایدگر،هنوز «من» پدید نیامده بود.«من» از هنگامی به وجود می آید که «انسان،خود را مستقلّاً وجدان می کند».قرن های طولانی گذشته است تا «من» در تاریخ پدید آمده است.دورکهیم،آن را به درستی نشان داده است.علم انسان به خودش،پس از دیگرِ علوم،طرح شده است.انسان،آخرین مجهولی است که دانش بشری کشف کرده است.کشف؟ نه،طرح.چنانکه آلکسیس کارل،بزرگترین انسان شناس معاصر گفته است،هنوز «انسان یک مجهول» است:«دامنهء علم تا دورترین مرزهای جهان گسترده است،امّا در راه شناختن انسان،هنوز یک گام برنداشته است.»

به قول شاندل:«انسان،خود را از همهء پدیده های جهان،کمتر و بدتر می شناسد؛و از این رو است که امروز،با این که بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ،مسلّح است،در قبال خویش،سخت بی دفاع مانده است.انسان امروز را دیگر نه جهل،نه طبیعت و نه بیماری خواهد کشت؛بلکه خطری که تمدّن عظیم و مسلّح کنونی را تهدید به زوال می کند،خود انسان است.او بهتر از همیشه می تواند زندگی کند،امّا کم تر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد؟»

این است آن شاهزاده ای که می گفت که:«سراپا غرق طلا و سلاح است،امّا از دردی می نالد که درمان ندارد»و من نمی دانم که تا انسان را ندانند کیست،چگونه می توانند از چیزی سخن بگویند.

همه چیز در جهان،برای بودنِ آدمی است؛و درد این است که بودن، خود،برای چیست؟چه خنده آورند آن ها که بودنِ خویش را در جهان،ابزار چیزی کرده اند که خود،ابزارِ بودنِ آنها است!و چه بسیارند آدمیانی که در این گردونهء ابلهانه دُور می زنند.داستان اینان،داستان خرِ خراس است،که از بامداد تا شامگاه در حرکت است؛و در پایان،درست به همان نقطه می رسد که آغاز کرده بود!

این است آن غار افلاطونی ای که زندگی نام دارد؛و تنها کسانی در آن خوب و خوش،زندگی آرام و سعادتمندانه ای می توانند داشت که از بیرون،بی خبرند؛پیکی،پیامی،صدای آشنائی از آن سو،آرامش تاریک شان را برنیاشفته است.در این غار،گیاه و حیوان و آدمی،هم خانه اند.

ادامه دارد...

از کویر،از دل آتش

ما سه تن بودیم،یادم هست،سه تن؛مسیح و عین القضات[همدانی] و من.

آن ها که عقل شان به چشم شان است،و فهم شان بردهء ذلیل تاریخ و جغرافی،مخاطب من نیستند.من با آن هائی سخن می گویم،که آنچه را در پس دیوار زمان و دور از صحن تنگ مکان می گذرد،می توانند ببینند و فهم کنند.و چنین کسانی هنوز هستند،کم،امّا بسیار!بسیار!این هایند گل هائی که در این خارستان کویر روز مرّگی،که چراگاه گوسفندان و شتران و گردشگاه و خوابگاه مارمولک ها و مارها و کژدُم ها و خرهای خدا است،می شکفند و بوی آدمیزاد می دهند؛گل های زیبا و معطّر حیات،در این دنیائی که قبرستان زندگان است!گل های خوب!گل صوفی،گل هوما،رزاس!

ما سه تن بودیم،مسیح،عین القضات و من!هر یک در سرزمینی زادیم؛مسیح از شهر کنار کوه جلیله و عین القضات از همدان،شهری پیر و سالخورده هم چون تاریخ،هم سنّ و سال تاریخ،و من از قلب گداخته و ساکت و بی آب و آبادی کویر،از دل آتش!

تا سر از دریای موّاج و طوفان خیز رمل های داغ کویر برداشتم،و چشم بر کویر دوختم،دانستم که این جا کجا است!دوزخی بزرگ،با ملائک عذاب و پل صراطی باریک تر از مو،بُرّنده تر از شمشیر،و در زیرش چاه ویل و جنازه های پیاپی آدم ها،که پیاپی در آن سقوط می کنند،و تا هفتاد هزار سال سرنگون در کار سقوط اند و ...و بالأخره غربت و ...بالأخره تنهائی و ...بالأخره پلیدی عامّ و زشتی عامّ و نفرت عامّ،افق در افق بی هیچ لبخند چشمه ساری،پیغام نسیمی،برگ سبزی،امید رویشی،پیک آشنائی،هیچ!هوا آتش!

زمین،همه چرنده،همه خزنده!کم اند جانورانی که بر روی پا بایستند،بروند؛کم اند آن ها که بپرند،اوج گیرند؛همه بر روی سینه،بر روی شکم می خزند...اگر بر روی پا گام برداری،تا زانو به رمل فرو می روی.زمین تو را می بلعد!

... پایان ...

کویر،نیستان من و ما است(2)

«در کویر خدا حضور دارد»!

این شهادت را یک نویسندهء رومانی داده است،که برای شناختن محمّد(ص) و دیدن صحرائی که آواز پر جبرئیل،همواره در زیر غرفهء بلند آسمان اش به گوش می رسد،و حتّی درختش،غارش،کوه اش،هر صخرهء سنگش و سنگریزه اش،آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود؛به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را،در فضای اسرار آمیز آن،استشمام کرده است.

در کویر بیرون از دیوار خانه،پشت حصار ده،دیگر هیچ نیست.صحرای بی کرانهء عدم است،خوابگاه مرگ و جولانگاه هول.راه،تنها به سوی آسمان باز است.آسمان!کشور سبز آرزوها،چشمهء موّاج و زلال نوازش ها،امیدها و انتظار!انتظار!

آسمان کویر،سراپردهء ملکوت خدا است.آسمان کویر،بهشت،آن جا که «می توان،آنچنانکه باید بود»،«آنچنان که شاید،زیست»؛آن چه در کویر همواره افسانه ها از آن سخن می گویند،آن چه هرگز در زمین نمی توان یافت.آری!در کویر،هیچ کس این دو را ندیده است.

کویر،این هیچستان پر اسراری که در آن،دنیا و آخرت،روی در روی هم اند.دوزخ،زمینش و بهشت،آسمانش و مردمی در برزخ این دو.

شب کویر!این موجود زیبا و آسمانی،که مردم شهر نمی شناسند.آن چه می شناسند،شب دیگری است؛شبی است که از بامداد آغاز می شود.شب کویر به وصف نمی آید.شب های تابستان دوزخی کویر،شب های خیال پرور بهشت است.مهتاب اش سرد و باز و مهربان است،و لبخند نوازشگر خدا.

آسمان کویر!این نخلستان خاموش و پرمهتابی،که هرگاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را،همچون پروانه های شوق،در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها می کنم،ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم.ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را – که همچون این شیعهء گمنام و غریبش – در کنار آن مدینهء پلید و در قلب آن کویر بی فریاد – سر در حلقوم چاه می بُرد و می گریست.چه فاجعه ای است در آن لحظه،که یک مرد می گرید!...چه فاجعه ای!...

... پایان ...

کویر،نیستان من و ما است(1)

کویر!کویر،نه تنها نیستان من و ما است،که نیستان ملّت ما است و روح و اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است.کویر!«این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است»!

این عظمت بی کرانهء مرموزی که،نومید و خاموش،خود را،به تسلیم،پهن بر خاک افکنده است.خشک بی آبی و آبادی ای،بی قلّهء مغرور بلندی،بی زمزمهء شاد جویباری،ترانهء عاشقانهء چشمه ساری،باغی،گلی،بلبلی،...هیچ!آرام،سوخته،غمگین،مأیوس؛زادگاه خیال و افسون و افسانه؛سرزمین نه آب،سراب؛ساکت،نه از آرامی،از هراس؛با هوای آتشناک بی رحمش،که مغز را در کاسهء سر به جوش می آورد و زمین تافته اش،که گیاه نیز از «روئیدن» و «سر از خاک برآوردن»می هراسد؛و مردمش،پوست بر استخوان سوخته،با چهره هائی بریان و پیشانی هائی چین خورده!که نگاه کردن در کویر،دشوار است.چشم ها را با دست،سایه می کنند تا کویر را نبینند.نبینند که می بینند.ندانند که می دانند!گاه طوفانی بر می خیزد و خاک را بر افلاک می نشاند و آسمان را تیره می دارد و روستاها را بر می آشوبد و چون فروکش می کند،از پس آن،باز چهرهء کویر!همچنان که بود.

کویر!آن جا همواره طوفان خیز است و همواره آرام؛همیشه در دگرگون شدن است و هیچ چیز دگرگون نمی شود؛همچون دریا است،امّا،نه دریای آب و باران و مروارید و ماهی و مرجان،که دریای خاک و شن و غبار و مار و کلپاسه[مارمولک] و سوسمار.بیش تر خزندگان و گاه گاه پرواز مرغکی تنها و آواره،یا مرغانی هراسان و بی آشیانه،قصّهء «تاگور و طوطی اش»،نه در هند،که در ارمنستان!

آن چه در کویر می روید،گز و تاق است.این درختان بی باک صبور و قهرمان،که علیرغم کویذر،بی نیاز از آب و خاک و بی چشمداشت نوازشی و ستایشی،از سینهء خشک و سوختهء کویر،به آتش سر می کشند و می ایستند و می مانند،هریک ربّ النّوعی!بی هراس،مغرور،تنها و غریب.گوئی سفیران عالم دیگرند،که در کویر ظاهر می شوند!این «درختان شجاعی که در جهنّم می رویند».

امّا آنچه در کویر،زیبا می روید،خیال است!این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می کند،می بالد و گل می افشاند و گل های خیال!خیال،این تنها پرندهء نامرئی که،آزاد و رها،همه جا در کویر جولان دارد.سایهء پروازش،تنها سایه ای است که بر کویر می افتد و صدای سایش بال هایش،تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می دهد و آن را ساکت تر می نماید.

کویر،انتهای زمین است،پایان سرزمین حیات است؛در کویر گوئی،به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب به آن می خواند – در کویر به چشم می توان دید،می توان احساس کرد.و از آن است که پیامبران،همه از این جا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند.

ادامه دارد...

حرفهائی که هر کسی،برای نگفتن دارد!

در فرار به تاریخ،از هراس تنهائی در حال،برادرم عین القضات[همدانی] را یافتم،که در آغاز شکفتن – به جُرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه – در 33 سالگی،شمع آجین اش کردند!

که در روزگار جهل،شعور،خود جُرم است؛و در جمع مستضعفان و زبونان،بلندی روح و دلیری دل،و در سرزمین غدیرها – به تعبیر بودا - «خود جزیره بودن»(اوپا) گناهی نابخشودنی است.

بسیار بوده است که «بثّ الشکوی» ای از خویش را می خوانده اتم و می یافته ام که برادرم عین القضات نوشته؛آنچنان که این نوشته را در «بثّ الشکوی»های او خواندم،و چنین یافتم که من نوشته ام.که «خویشاوندی»،خود،«یک دیگریِ» دو «خویشاوند» است.

این «بثّ الشکوی» ها،نه کتاب است و نه مقالات؛«صمیمانه ترین نامه ها،نامه هائی است که به «هیچ کس» می نویسیم»؛و «سخنی از حقیقت سرشار است،که هیچ مصلحتی،گفتن آن را ایجاب نمی کند».و این ها است «حرف هائی که – به گفتهء شاندل – هرکسی برای نگفتن دارد».

در اوج آگاهی،آدمی خود را زندانی چهار «زندگی» می یابد:«طبیعت»،«تاریخ»،«جامعه» و «خویش»!و سخن،گفتن از «معانی و عواطف» و «دردها و نیازها»ی آدمی است،که در هر یک از این چهار زندگی اش،بر گونه ای است:هرگاه در «هستی» سخن می گوید،سخن اش فلسفه است.گاه در تاریخ و سخن اش انسان است.و گاه در جامعه و سخن اش سیاست؛و گاه در خویشتن و سخن اش شعر.

و من،همهء عمر،آن چه گفته ام،از سیاست گفته ام.«ما» بوده است،که در «من» از خویش سخن می گفته است،و از زمینه و زمانهء خویش؛و مخاطبم،لاجرم،مردم عصر من و سرزمین من.

و امّا گاه،خود را موجودی می یافته ام در «این دنیای بزرگ»؛و گاه مردی در «انتهای زمان»،با این تاریخ شگفت که «در من جاری است»؛و گاه «مردی در خویش».و در این لحظات،از آن چه همواره در ناخودآگاهی،جزئی از آن کلّ و بُعدی از آن ذات بوده ام،جدا می شده ام،و تنها و مجرّد؛و «من» می شده ام،و در برابرِ «بودن»؛و من می شده ام،و در من «زیستن»؛و من میشده ام،و با من،«خویشتن»!

و در این«آن»های شگفت و هراسناک،معانی و عواطف غریب در من حلول می کرده اند،و دردها و نیازهای ناشناس در من می روئیده اند،و بی من،کالبد می گرفته اند،و خود،سخن می شده اند؛و در این جا است که کلمه،نه دیگر «نشانهء دلالت»،که به گفتهء سارتر:«شیء» و «مفهوم»،نه مدلول و مقصود،که صفت و ماهیت لفظ؛و واژه ها،نه علائمی گزارشگر و قراردادهائی حکایت گر،که به تعبیر شاندل:«پاره های بودن آدمی»می شوند؛و لاجرم،بی آداب و ترتیبِ«انتقال» و بی قید و بندِ«مخاطب»؛که «حرف زدن»است و نه«گفتن».

و از این است که بدعت و غرابت«سبک»و«زبان»در این نوشته ها،بدعت و غرابت معانی فکری و احساسی را – که در این حال از هم تفکیک ناپذیرند – دیریاب تر کرده است.و ناچار به همان اندازه که ناقدان متداول بازار،طعمه های خویش را به آسانی در این کتاب می جویند،جویندگان صادق معانی،بی«دو بُعد دریافت» و نیز بی«دو سرمایهء فرهنگ»،جز لعاب رقیقی از سطح این کتاب و جز احتمالاً زیبائی سخنی و هنرمندی تعبیری و گیرائی توصیف و تشبیهی،در آن هیچ نخواهند یافت.که کویر است و «چشم های شهری»،در آن،جز طلوع و غروبی زیبا و آسمانی ستاره ریز،هیچ نمی بینند.

این کتاب،به تعبیر سارتر،«شعر»ها،و به معنی فارسی کلمه،«غزل»ها و «نفثة المصدور» های یک سینهء مجروح و «بثّ الشکوی»های یک «روح کویری» است.

و این کویر،هم «جهان من» است و هم«تاریخ من» و هم «میهن من» و هم«دل من»،«خویشتن غریب من»،«زیستن بایر و آتشناک من» و بالأخره،«داستان من» است.و این کویر تشنه و مزموز و گدازان و منتظر و غمگینِ«بودن»!

خوانندهء این سخنان نباید خود را «مخاطب» انگارد،که این سخنان،بی مخاطب است؛باید«بیننده» و «جوینده»ء آن باشد.الفاظ و عبارات را «نخواند»؛معانی و عواطفِ«جمله گشته»و«کلمه شده» را «لمس کند»،«بچشد»،«ببوید»؛نه آنچنان که«نامه»ای را «می خواند»،آن چنان که «سرگذشتی» را«می بیند»؛نه آنچنان که به «خطاب»گوینده ای«گوش می دهد»،آن چنان که «آوای موسیقی»ای را «می شنود»؛آنچنان که تنهائی دردمند را می بیند،که«خود را می نالد»...

که در «کویر» هیچ نیست،نه حرفی،نه کسی.تندبادی سرگشته و بی آرام،در این بی کرانگیِ تشنه،همچون روحی تنها و سرگردان،می وزد و می نالد و می جوید و فریاد می کشد.

و تو،چند گامی از «حاشیه»،به درون آی و چشم هایت را با هر دو دست ات سایه کن و بی آنکه بخواهی «نقد فنّی»کنی،به تماشای سرنوشت اش بنشین.از زاویهء نگاه من،به این دنیا بنگر!با کاروان دل من،با زاد فرهنگ من،بر روی جادّهء تاریخ من،و با تازیانهء رنج ها و شوق های من،بر سینهء این کویر بران!

تا به «بوی سخن ام»،نه به «دلالت الفاظم»،به دل این کویرها راه یابی و در صمیم این «صحرای عمیق» گم شوی و تنهائی و غربت و هراس و شکوه و بی کرانگی و ملکوت و زیبادی های وحشی کویر را تماشا کنی؛و از آنجا به «ماوراء الطّبیعه»ء این «دنیا» و به «غیبِ»این غم ها و شادی های همه نزدیک و همه پیبدا و همه روزمرّه،سر کشی و آن گاه،به نفرین و یا آفرین من بنشینی.

به هر حال خوانندهء صادق کویر،ای دوست،ای دشمن دانا،این «شقشقیّه» را – همچنانکه «شقشقیّه»ء خویش – مشنو،ببین!مخوان!بیاب!

و پیش از آن که بیندیشی،تا چه بگوئی؟بیندیش،که چه می گویم؟

... پایان ...