عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«علی(ع)» از خدا نیز تنهاتر است!(2)

بی شکّ از میان همهء شیعیان بسیار علی(ع)،آن که او را در خلوت تنهائی شب های نخلستان های خاموش در حومهء مدینه،بیرون از شهر و قیل و قال های بیهودهء شهر و بیهودگان شهر میشناسد؛و ناله های دردآلود وی را در حلقوم چاه می شنود،شیعهء خاصّ و «صاحبِ سِرّ»علی(ع) است.او است که علی(ع) در میان مدینهء پر از مشرک و منافق و در میان چهره های اعراب بدوی بی روح و بی درد و بی درک،که «اسلام»شان نیز همچون «کفر»شان به چیزی نمی ارزد،خود را با او مأنوس و آشنا می یابد؛و رنج آن همه بیگانگی را در انبوه آن همه آشنایانِ ناآشنا و نزدیکان دور و مسلمانان مشرک و دوستان بیگانه،در سیمای «علی شناس» و «علی فهم» و در عمق چشمانِ خوش نگاه «علی بین» او،از روح پرکشمکش و مجروح خویش می زداید.

سلمان،این شاهزادهء نازپروردهء ایرانی،این زادهء پاک اهورائی،زندگی افسانه ای زیبائی دارد.همچون بودا،شهر و خاندان و نعمت و راحت را رها می کند و بی قرار و سراسیمه،در راه ها و شهرها و مذهب ها و ملّت های گونه گونی آواره می شود؛همه جا سر می زند،همه جا می گردد،همه جا می جوید.

تاریخ حکایت می کند که او سال ها در جست و جو بوده است؛انتظار می کشیده است و در پی مذهبی که روحش را سیراب کند،و در جست و جوی پیغمبری که دل بزرگ و پر توقّعش را آسوده سازد،بسیار جاها را گشته و بسیار کسان را دیده است.دین اجدادی و خانوادگی اش – مزدکی – او را بسنده نبوده است؛مذهب زرتشت گرفته است و ندای راستی و پاکی و روشنائی را از درون آتشکده ها شنیده و خود را بدان سو کشانده است؛و پس از چندی دریافته است که این آتش و این آتشگاه،آتش و آتشگاهی که او گم کرده است،نیست.آتش این آتشکده ها،از هیزم و پیه و نفت است و آتش او،آتش دیگری است.او از این آتش گرم نمی شود،آن را رها می کند و سر به کوه و بیابان ها می گذارد.

در راهی ناگهان صدای دلنوازی می شنود؛در پی آن می دود و می بیند که آوای سرود نیایشی است،که از پنجرهء کلیسائی در فضا طنین می افکند؛آوائی آسمانی که از عشق و محبّت و پارسائی حکایت می کند.بدان دل می بندد و در برابر کشیش مذهب عیسی(ع)،زانوی تسلیم به زمین می نهد،و اوراد کتب مقدّس را،در زیر غرفه های کلیسا زمزمه می کند؛و روحش را از آرامش و صفا و خلوص و محبّت،سرشار می سازد و چندی بر آن می گذرد.

ادامه دارد...

«علی(ع)» از خدا نیز تنهاتر است!(1)

آشنائی!آنچه خدا نیز «می خواست» و «می خواهد».نمی خواست در کویر «عدم»،تنها نفس بکشد؛در پس پردهء غیب،برای ابد،مجهول مانَد.

نیاز،همیشه زادهء نقص نیست،زادهء فقر نیست.نیازهائی هست که زادهء کمال است و اقتضای غِنا.

آن که زیبائی دارد،در جست و جوی نگاه آشنائی است که بدان عشق ورزد.آن که غَنی است،نیازمند یافتن نیازمندی است که ببخشد.نیرومند،نیازمند حریفی است تا در هم اش شکند.نه دفتر،کتاب،چشم به راه خواننده ای خاموش نشسته است.نه ویرانه،گنج،در انتظار دست آشنائی است،که از زیر آوار بیگانگی بیرون اش کشد.و دلی که حرف دارد،مشتاق یافتن مخاطبی است،تا زندانیان معانی را که در درون طغیان می کنند،و از خاموش مُردن به وحشت افتاده اند،آزاد کند.

حرفهائی هست که کلماتش همچون سپند بر آتش،در مجمر روح،بی قرارند؛و آدمی را سراسیمه و بی تاب،همچون روح سرگردان،از شهر و دیار برون می کشاند؛و در جست و جوی مخاطب گمشده اش،بر روی زمین آواره می کند؛تا همچون دانته،«او» را درخاطرهء خویشاوندانش ببیند؛و یا همچون مولانا در قونیّه،بر لب استخر آبی؛و یا همچون «مهر» در آغوش محرم محرابی؛و یا همچون «سلمان پاک» در خلوت سوزان و تشنهء صحرائی؛و یا همچون «هَمّام» در سایه روشن مرموز و پر سخن نخلستانی؛و یا همچون علی(ع)، در...هیچ جا...هیچ کس...

روحی که «پیام» دارد،نه مرید می طلبد،نه عاشق.در رهگذر«عمر»،چشم انتظار ایستاده است؛و «وجود»ش،«ندا»ئی است که آشنائی را می خواند؛و «حیات»اش،«نگاهی» که در انبوه این صورتک های مکرّر و بی مسئولیّت و بی انتظار و بی اضطرابی که بیهوده می گذرند؛چهرهء مأنوس و محرم خویشاوندی را بیابد،که بر آن موجی از «حیرت» افتاده است؛و دو نگاهش،همچون دو کودک گم کرده مادر،در این دنیای بی پناه آواره اند.

آری،نه مرید،نه عاشق،آشنا!

ادامه دارد...

کویر،تجسّم سرنوشت آدمی در طبیعت(2)

من در کتاب «کویر»،از لائوتزو و بودا،تا هایدگر و سارتر،پلی زده ام.و بهتر بگویم،پلی کشف کرده ام؛که آن را مدیون «قصّهء آدم» در فرهنگ ابراهیمی ام،و تجسّم عینی و سمبلیک اش:«حجّ»؛ تئاتری که در آن،کارگردان خداست،و بازیگر،انسان،و نمایش نامه اش،فلسفهء وجود و داستان آفرینش و قصّهء خلقت انسان،و تکوینش در تاریخ و حرکتش در ذات،بر مبنای جهان بینی توحید!

چه قدر آرزو می کردم که آقای سارتر را بیاورم به «میقات»،و بر او احرام بپوشانم؛تا آن «خودی را که این همه از آن رنج می برد و در تلاش پوست افکندن از خویش است»،در میقات بریزد.و آنگاه در گرداب عشق،به طوافش افکنم،تا به «نفی خود» رسد.. آنگاه،از نفی خویش به اثبات رسیده،در میان آن دو کوه بدوانم اش،به تلاش آوارگی و جست و جوی گم کرده،که دلهرهء آدمی است؛دلهرهء وجود آدمی،دلهره ای که او را سخت بی تاب کرده است.

و آنگاه بگویمش که «قبله در قفا بنه»،و با خیل آدمیان یک رنگ و یک شخصیّت،که دیگر نام و عنوانی ندارند،حرکت در آن سوی قبله را آغاز کن!به سوی عرفات،مرحلهء «شناخت»!و در بازگشت به سوی کعبه،درنگ در مشعر،سرزمین شعور،شعور حرام!حکومت شب و جمع آوری سلاح و آمادگی و انتظار حمله،چشم در مشرق و هماهنگ با آفتاب،یورش بردن به «منی»صحنهء جنگ و سرزمین عشق!و کوبیدن هر سه بت تثلیث،سه قدرتی که آدمی را در طول تاریخ،قربانی استبداد و استثمار و استحمار کرده است، به نام سیاست،اقتصاد و دین!

و آنگاه،اسماعیلت را،که نمی دانم[اسماعیلِ تو]چیست؟مادام سیمون دوبوار است،یا شهرت جهانی است،عنوان بت نسل امروز یا...هرچه،هر عزیزی که تو را از مسئولیّت باز می دارد،قربانی کن!

در سرزمین عشق،کارد بر حلقش نِه،بفشر و ...

گوسفندی ذبح کن!و لقمه ای به گرسنه ای ببخش!

وه!که این حجّ،کلافه ام می کند!چهار سال است که هنوز از حجّ بازنگشته ام!هنوز حاجی نشده ام!

این «پل واسطه» از بودا به سارتر،«کویر» است!

...پایان ...

کویر،تجسّم سرنوشت آدمی در طبیعت(1)

«تو  قلب بیگانه را می شناسی،زیرا در سرزمین مصر،بیگانه بوده ای»!

تمام «کویر»،حکایت همین «قلب غریب» است!

من معتقدم که به همان اندازه که «زهد»،بیهوده می کشد،تا بدون حلّ تضادّهای طبقاتی و تحقّق سوسیالیسم،توحید و اخلاق و تکامل معنوی را، در جامعه احیاء کند،سوسیالیسم نیز،ساده لوحانه می پندارد که با حلّ مشکلات اقتصادی و نفی استثمار مادّی،انسان را به مرحلهء«بی نیازی و بی رنجی»خواهد رساند.

شکست نسبی رسالت انبیاء در تحقّق توحید،به عنوان توحید الهی و لازمه اش:

توحید انسانی؛حاکمیّت اسلام اشرافیّت و محکومیّت اسلام«علی(ع)»،ثابت می کند که:

 تا قدرت در اختیار یک طبقه است،توحید نیز در دست او،ابزار شرک می شود،و احساس مذهبی نیز،عامل تخدیر و بیماری فلج کننده!

به نیروی خودِ اسلام،خانوادهء پیغمبر(ص) مظلوم می شود؛به نیروی قرآن،«علی(ع)» در صفّین شکست می خورد؛و بالأخره با فتوای دینی،«حسین(ع)» تکفیر می شود!

از سوئی،رشد بورژوازی در غرب،نشان می دهد که،به میزانی که نیازهای اقتصادی بیش تر تأمین می شود،و انسان غربی به رفاه می رسد،دغدغهء روح و نیاز انسانی و عصیان و عطش،بیش تر جان می گیرد.

«کویر»،تجسّم سرنوشت آدمی در طبیعت است.

بسیار پرمعنی و قابل تأمّل است که نهضت اگزیستانسیالیسم(نه فلسفه اش)یک قرن پس از مارکسیسم اوج می گیرد!و به همان میزانی که مارکسیسم زادگاه اوّلیّه اش:آلمان،فرانسه و انگلیس را ترک می کند و راهی آسیا و آمریکای لاتین و آفریقا می شود،و جامعه های فقیر و عقب مانده از او استقبال می کنند،هموطنانش به اگزیستانسیالیسم رو می کنند؛و نسل جوان،بیشتر از نسل پیر و در دوران کنونی،بیشتر از سال های فقر پس از جنگ و سال های بیداد استثمار طبقاتی و فقر وحشتناک طبقهء کارگر دوران بین دو جنگ!

ادامه دارد...

«چه اندازه بودنِ آدم»،مسئلهء اساسی این است.(5)

و آن گاه می بینیم که یک «شبه خدا»،در گوشه ای از این دنیای بزرگ خدا – که آن را برای گیاهان و حشرات و حیوانات و شبه آدم ها ساخته است – تنها ایستاده است؛و همهء درها و دیوارها و برج و باروها و بناها و درخت ها و باغ ها و مزرعه ها و شهرها و آبادی ها را در خویش ویران می کند.همه را با خاک یکسان می سازد و می سوزاند و می شکند و خاکستر می کند و خاکسترش را به باد می دهد و کویر می سازد،کویری ساکت و سوخته و بی آب و علف،بی سایهء درختی،شبح بنائی،سوادِ آبادی ای،انتهای زمین،پایان سرزمین حیات؛آنجا که گوئی به مرز عالم دیگر نزدیکیم؛آنجا که همواره فلسفه از آن سخن می گوید،و مذهب به آن می خواند!آن جا که پیامبر می سازد؛آن جا که خدا حضور دارد؛آن جا که آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفهء بلند آسمانش به گوش می رسد؛و حتّی درختش،غارش،هر صخرهء سنگ و سنگریزه اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود.

صحرای بیکرانهء عدم،خوابگاه مرگ و جولانگاه هول،...آسمان!کشور سبز آرزوها،چشمهء موّاج و زلال نوازش ها،امیدها و انتظار!انتظار!انتظار...

و آسمانش،سراپردهء ملکوت خدا و...بهشت!بهشت!

«آن جا که می توان،آنچنان که باید،بود»...

...«آنجا که می توان آن چنان که شاید،زیست»!

و آن گاه می بینی،در این کویری که به عدم می ماند،عدم – آنچنان که خدا نیز خلقت جهان را در آن جا آغاز کرد - «انسانی تنها»،این خداگونهء تبعیدی،در اعماق دور این کویر بیکرانهء پرآفتاب،دست اندر کار یک «توطئهء بزرگ»است!

توطئه ای به همدستی خدا و عشق،برای بازآفرینی جهان!«فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن»،خلقتی دیگر بر روی ویرانه های عالم،بر خرابهء هرچه هست.هرچه بود!بنای جهانی نو،در این دنیای فرتوت حشرات!جهانی که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند:

خدا،انسان و عشق!

این است«امانتی» که بر دوش آدم سنگینی می کند؛و این است آن «پیمانی» که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم،و «خلافت» او را در کویر زمین تعهّد کردیم.ما برای همین «هبوط» کردیم،و اینچنین است که به سوی «او» بازمی گردیم.

... پایان ...