عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(6)

میهن من،مهراوهء من!انتظار،گم کردن تو است؛غربت،غم دوری تو؛اضطراب،درد بی تو ماندن؛غم،داغ بی تو زیستن.

عشق آرزوی تو؛شعر گفت و گوی تو؛مذهب راهی به سوی تو؛غرفان آشنائی تو؛من با همهء نگاه ها بوده ام.در همهء دل ها گداخته ام؛در همهء نژادها،هم سفر تاریخ،هم نشین اساطیر بوده ام.

در حلقوم هر دردمندی تو را نالیده ام؛در چنگ هر نوازنده ای تو را نواخته ام؛در زبان همهء شاعران،تو را سروده ام؛در قلم همهء نقّاشان،تو را نگاشته ام؛در خلوت تنهایان برای تو گریسته ام؛در همهء دل های عاشق به خاطر تو تپیده ام؛همهء چشم های خوب از دل من اشک ریخته اند؛همهء آه های ناکام از سینهء من برخاسته اند؛در همهء بی تابی ها،غم های ناشناس،حسرت های مجهول،عطش های تشنه،جست و جو های بی انتها،همه من بوده ام،همه تو بوده ای.

هنر را به جست و جویت فرستاده ام و هنوز نیافته است.عشق را در پی ات روان کرده ام و هنوز آواره است.زیبائی ها از تو نشان می گیرند و هنوز نشناخته اند...کجائی؟که ای؟ای آشنای ناشناس!ای خویشاوند بیگانه!ای همیشه با من،«بی توئی» بد است؛غربت طاقت فرساست.

... پایان ...

 

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(5)

و من،مهراوهء من،به همهء معبدهای جهان،به همهء صومعه های تاریخ،از شرق دور تا اقصای مغرب زمین سر خواهم کشید،و در انزوای پر از قدس و اخلاص و نیاز مشتاق ترین پرستندگان خدا،عاشق ترین بندگان خدا،خواهم ایستاد؛و به راز و نیازهای دل های دردمند،به دعاهای گریه آلود جان های آتش گرفته و به اورادی که از نهادهای پر التهاب خلوت گزیدگان پارسائی که پرستیدن را بر زیستن،و سوختن را بر ساختن،و جنون را بر خرد و آخرت را بر دنیای خویش برگزیده اند.و دست بر دامن او،سر بر زانوی او،نقش دیوار محراب او،جهان و زندگی جهان و هرچه را در آن است،رها کرده اند،گوش فرا خواهم داد.

و من،مهراوهء من،همچون شمع که هستیِ خویش را در کار گریستن،قطره قطره می گدازد و می بارد؛هیجده سال گذشته ام را همچنان که در کارِ مردم و عشقِ آزادی کردم،هیجده سال دیگرم را کلمه کلمه خواهم ساخت؛و در ستایش شمس تب خیز خویش خواهم سرود؛و چنان قامت زیبای تو را ای آفتاب!در زیر باران گلهای رنگارنگ و خوش عطر شسوق و شورها و تب و تاب ها و دعاها و ورد ها و ترانه ها و قصیده ها و غزل های بی تاب و زیبا و پرشکوهم غرقه سازم.تا این «بی توئی» سیاه و خالی را از تو لبریز کنم؛تا این زندان را بر گونهء خانه مان بیارایم؛تا بر سیمای زشت و بیگانهء این غربت،خطّی از سرزمین میهن مان،رنگی از رنگهای دیارمان نقش کنم.

ای کشور «غیب»!وسوسهء تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد.ای میهن افسانه ای من،سرزمین همهء آرزوهای بلند،شهر خدا،شوق تو،زیستن را در زمین دشوار کرده است.ای خویشاوند راستین من،که هرگز با تو نبوده ام؛ای مخاطب من،که هیچ گاه با تو سخن نگفته ام؛بی تو،با بیگانگی و سکوت می میرم.

ادامه دارد...

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(4)

و تو مرغ آواره،آن مرغ آوارهء کویر،که از مرغدان روستائیان کویر بگریخته ای؛که در آسمان بی پناه کویر،که از سقفش آتش می بارد و از کف اش خاک بر میخیزد،بر بلندترین شاخهء آزاد و بی پیوند این درخت بنشستی.

سال ها پیش دل من،که به عشق ایمان داشت.

تا که آن نغمهء جان بخش تو از دور شنید.

اندرین مزرع آفت زدهء شوم حیات،

شاخ امیدی کاشت.

چشم بر راه تو بودم،که تو کی می آئی.

بر سر شاخهء سرسبز امید دل من.

که تو کی می خوانی؟

تو پُرم کردی؛تو لبریزم کردی؛تو آبادم کردی؛تو آزادم کردی.و من پُر شدم؛و من لبریز شدم؛و من آباد شدم؛و من آزاد شدم.و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟و که می داند که کوزهء خالی و غبارگرفتهء قلب یک سینه چیست؟و که می داند که شاهباز آسمانی پرواز در بند گرفتار یک تنهای محزون چیست؟و که می تواند دانست که یک انسان،چگونه پر می تواند شد؟یک دلِ آباد چگونه می تواند شد؟یک گنج پنهانی از ویرانه های یک «بودنِ»ویران،چگونه می تواند پدیدار گشت؟

و من،مهراوهء من،سرگذشت لبریزیِ خویش و سرنوشت آبادیِ خویش و قصّهء کند و کاو گنج پنهانی خویش و حدیث اعجاز تو را،در دگردیسی خویش و حکایت پوست انداختن از بایزیدی خویش و جوش کردن یکبارهء بی شمار نهرهای غریب از دوردست صحراهای پرافسانهء بیگانهء خویش،و داستان سفرهای شبانه و پروازهای بال در بال نیم شبانهء خویش و اسطورهء معراج های تماشائی خویش و اعجازهای پیامبرانهء خویش و وحی خویش و الهام خویش و قرآن خویش و نبوّت خویش و خداوندگاری خویش و آفریدگاری خویش همه را،نکته به نکته،مو به مو شرح کنم.

و من،مهراوهء من،همهء آیات آسمانی را که بر لبان خدا رفته است،از نخستین روز که با آدم سخن گفت،تا آن پنجشنبهء بزرگ که لبان محمّد(ص) خاموش گشت،خواهم جُست؛و از آن میان،اعجازی ترین آیات خداوندی را برای تو برخواهم گزید.

ادامه دارد...

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(3)

به صعودم ادامه دادم،خسته و پای پر آبله و دشوار،امّا برای تو باید می رفتم.چه می دانم مهراوهء من،افسانهء من!چه می دانم؟شاید در جست و جوی تو می رفتم.

که می داند که پُر شدن یعنی چه؟پُر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

بارش تند باران تندرآسا،صاعقه زدن،با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه،زرد و خشک،که در کویری سوخته و ساکت،عمری در انتظار باران،سر به آسمان برداشته است،چه حادثه ای است!که می داند؟که می داند؟

من می دانم مهراوه!من می دانم ای باران تند بهاری!ای ابر باران خیز اسفندی،که ندانستم از کدامین افق آمدی؟از کدامین دریا به نیروی آفتابِ دوست داشتن برخاستی؛و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؛و با ناز انگشتان باران ات،آن تک درخت خشک بی برگ و باری را،که از قلب تافتهء کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود،و سر به دوزخ برداشته بود،باغش کردی و در همهء جنگل های زمین،طاق؟

من می دانم مهراوهء من!و...تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست که،تو گل نازی که در گلخانه روئیده ای؛قناری زرّین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم؛که در طوفان روئیده ام؛که در آتش،شاخ و برگ افشانده ام؛که سیلی ها خورده ام؛بادها و تبرها خورده ام؛از هیزم شکنان،که برای تنور آبادی های این سرزمین،جگن ها را،گز ها را و تاق ها را از ریشه می زنند.که روئیدهء کویرم و تنها...و تنهای تنها.نه خزه ام،نه خار،نه جگنم،جکنی بی باک و مغرور،که هرگز با کویر خو نکردم؛و علی رغم هول و حریق این زمین دوزخی،تن به خاک ندادم؛برگ و بار ندادم.و سرنوشتم به جُرم گستاخی در برابر این جهنّم پست،که زادگاه خزه ها و خزندگان است،تنهائی بود،و زندگی ام خاموشی و سرنوشتم خاکستر در آتش تنوری که به سوختن من،نان می پزند،که به سوختن ما نان می پزند!

ادامه دارد...

وسوسهء تو،مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد!(2)

و من – در آستان محراب تو – ای قدسی محراب معبد مهر – چنان ات به درد و اشک،دعا خواهم گفت که خدایان همهء عصرها،از پرستندگان پارسای خویش،از همهء زاهدان شب زنده دار خویش و همهء عارفان مشتاق و عاشقان گداختهء خویش،که در همهء امّت ها دعایشان گفته اند و به گرم ترین اورادشان عبادت کرده اند،سرد گردند.

مهراوهء خوب من!

من از اقصای زمین می آیم،از اقلیم های افسانه،دریاهای ناشناس،سرزمین های غریب.من از اقصای تاریخ می آیم؛من همهء قرن ها را بوده ام.من با همهء پیامبران،با همهءشاعران،حکیمان،پیکرتراشان،پارسایان،راهبان دِیرها،گوشه نشینان معبدها،قهرمانان،شهیدان،عاشقان،دیوانگان زیبا،خردمندان بزرگ،با اینان همه،در همه جا،همه وقت زندگی کرده ام.از هر عصری عتیقه ای همراه آورده ام؛از هر کسی هدیه ای گرفته ام؛و هر پیامبری آیه ای به ارمغان داده اند.و اینک با دامنی پر از خوب ترین گوهرهای زمانه،دستی پر از زیباترین زیورهای زمین آمده ام،تا همه را،هرچه را اندوخته ام،به معبد پاک تو،ای الههء مِهر،مهراوهء قدسی من،وقف کنم.

ای خوبی خوب!آئینهء مهر!

من به سختی و دشواری بسیار،پیش از آن که تو باشی،سال ها پیش از آن که صدای گام های تو در خلوت ساکت عزلت من پیچد،آن سال ها که «چونان کرگدن تنها سفر می کردم»،از قلّهء کوه پارناس در یونان افسانه ای بالا رفتم.دیگران همه در نیمهء راه،باز ایستادند.امّا من که در «بودنِ»خویش،کمین تو را داشتم؛که در انتظار تو زندگی می کردم؛و چشمان چشم به راه تو را در پای آن کوه می دیدم،و تو را در پس پردهء غیب،همواره می یافتم.با تو پیش از تو،آشنائی داشتم.با تو پیش خویش گفت و گو ها می کردم.

ادامه دارد...