و من،مهراوهء من،همچون شمع که هستیِ خویش را در کار گریستن،قطره قطره می گدازد و می بارد؛هیجده سال گذشته ام را همچنان که در کارِ مردم و عشقِ آزادی کردم،هیجده سال دیگرم را کلمه کلمه خواهم ساخت؛و در ستایش شمس تب خیز خویش خواهم سرود؛و چنان قامت زیبای تو را ای آفتاب!در زیر باران گلهای رنگارنگ و خوش عطر شسوق و شورها و تب و تاب ها و دعاها و ورد ها و ترانه ها و قصیده ها و غزل های بی تاب و زیبا و پرشکوهم غرقه سازم.تا این «بی توئی» سیاه و خالی را از تو لبریز کنم؛تا این زندان را بر گونهء خانه مان بیارایم؛تا بر سیمای زشت و بیگانهء این غربت،خطّی از سرزمین میهن مان،رنگی از رنگهای دیارمان نقش کنم.
ای کشور «غیب»!وسوسهء تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد.ای میهن افسانه ای من،سرزمین همهء آرزوهای بلند،شهر خدا،شوق تو،زیستن را در زمین دشوار کرده است.ای خویشاوند راستین من،که هرگز با تو نبوده ام؛ای مخاطب من،که هیچ گاه با تو سخن نگفته ام؛بی تو،با بیگانگی و سکوت می میرم.
ادامه دارد...