عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام،دین اجتماعی:(10)

برای اینکه وقتی من می خواهم خودم را حفظ کنم،بر ارزش های موجود تکیه می کنم.این«من»ی است که همیشه مواظب دیگران است،مواظب دیگران است که درباره اش چه می گویند.کسی که مواظب دیگران است،روی ارزش های دیگران،افکار خودش را بنا می کند،تا شخصیّتش محفوظ باشد.کسی که به ارزش ها حمله می کند – و این آدم است که می تواند ارزش تازه بسازد – کسی که از حیثیّتش می گذرد،می تواند جاوید بماند.

در تاریخ،چه کسانی جاوید مانده اند؟آن ها که به دار کشیده شده اند،در زندان ها پوسیده اند،شمع آجین شده اند،تکّه تکّه شده اند.این ها را ما همیشه به عنوان سازندگان تاریخ می گیریم.

چرا؟برای اینکه این ها علیه ارزش های موجود در زمانشان،قد عَلَم کرده اند.و چنین آدمی است که می تواند از درون تاریخ ها بیرون بیاید؛آدمی که با همهء آدم ها قطع رابطه می کند،و برای قضاوتشان و رابطه شان و نفرین و آفرینشان،هیچ ارزشی قائل نیست؛برای این که خودش را بتواند فدای دیگران کند.

حدیثی است در اسلام:«کن مع النّاس و لاتکن مع النّاس»؛یعنی:با مردم باش،ولی یکی از مردم نباش!

علّت اصلی پریشانی ها،نه استبداد است،نه استعمار و نه استثمار؛این ها همه معلولند.علّت دوتا است:اوّل،استحمار!دوّم هم استحمار!

و استحمار بر دو گونه است:استحمار کهنه،و استحمار نو!

این بازگشت به خویشتن تاریخی که می گوئیم،بازگشت به جُل الاغ نیست؛بازگشت به خویشتن بالفعل و موجود در نفس و وجدان جامعه است؛که می شود مثل یک مادّه و منبعی از انرژی،به وسیلهء روشنفکر،بازشکافته و استخراج شود،و به حیات و حرکت بیفتد.آن خویشتن است،که زنده است.

تکیهء ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامی مان است؛و بازگشت به همین خویشتن را،باید شعار خود کنیم.به خاطر اینکه،این تنها خویشتنی است که از همه به ما نزدیکتر است؛و تنها روح و حیات و ایمانی است که در متن جامعهء کنونی زندگی دارد و تپش دارد...

... پایان ...

 

اسلام،دین اجتماعی:(9)

«استحمار»،یعنی انحراف ذهن آدم،آگاهی و شعور آدم،جهت آدم – چه فرد و چه جامعه – از «خودآگاهی انسانی» و «خودآگاهی اجتماعی».

برای غرب،یک اسپارتاکوس بی سواد،از یک آکادمی پر از سقراط و افلاطون و ارسطو،به کارآمد تر است.و برای شرق،یک ابوذر،عربی بدوی،از صدها بوعلی و ابن رشد و ملّاصدرا،اثربخش تر!

من الآن یکی از سپاس هائی که از خداوند دارم،این است که ریشهء دهاتی دارم.در مسائل اجتماعی،گاهی مسائلِ منفی،مسائل مثبت اند.یعنی نبودن بعضی چیزها،خودش یک نعمت است،مثل بودن چیزهائی.مثلاً من خیلی خوشحالم که در خانواده ای که ثروتمند نبوده،متولّد شدم؛یا در خانواده ای دهاتی متولّد شدم.دِه را طوری که من می شناسم،هیچ جامعه شناس دیگر نمی تواند بشناسد.

من وقتی جامعه شناسی روستائی را مطالعه می کنم،هر پنج کلمه که می خوانم،دَه کلمه در مغزم زائیده میشود؛برای اینکه دهاتی هستم.امّا آن کسی که دهاتی نیست،دِه،برایش به صورت یک چیز ذهنی وجود دارد.

روشنفکر،یک حرف بلد است،ولی نمی داند که این زنگوله را چه جوری به گردن گربه بیندازد!خود زنگوله که ارزش ندارد؛وقتی به گردن گربه افتاد،ارزش پیدا می کند.

روشنفکرها حرفهای خوب خوب قشنگ روی دست شان مانده،نمی دانند چه کار کنند.این می گذارد در جیب آن روشنفکر؛و آن می گذارد در یقهء این روشنفکر.و برای این که کسی نفهمد،سمبولیک می گویند!

«معنویّت»،پس از مادّیّت،تعالی و تکامل است؛و پیش از آن،فریب و انحراف و تخدیر است.معنویّتی است که وسیلهء توجیه و تحکیم تبعیض،فقر،جهل و ذلّت مردم می شود.

چه کسی می تواند به مردم خدمت کند؟کسی که برای قضاوت مردم،ارزش قائل نیست.بقیّه دروغ می گویند،نوکر مردمند،عوام فریبند،دنبال وجهه می گردند،دنبال جلو افتادن می گردند،و دنبال محبوب شدن می گردند.این ها نمی توانند نظرها را عوض کنند؛این ها نمی توانند بینش محیط را تغییر بدهند؛نمی توانند ارزش نو خلق کنند.چرا؟

ادامه دارد...

اسلام،دین اجتماعی:(8)

همهء گناهان را به گردن استعمار و امپریالیسم خارجی بار کردن،یک نوع تبرئه کردن عوامل حقیقی گناه و جنایت است،که در پیش چشم ما هستند،و مستقیم با ما و ما با آنها سروکار داریم؛و دریغا که نمی شناسیم!

یک تشابهی بین سرنوشت اقتصادی شرق و سرنوشت معنوی شرق وجود دارد؛تشابهی بسیار دقیق.ملّتی که از لحاظ فنّی نتواند منابع مادّی خودش را تولید بکند،گرسنه می ماند؛اگرچه ملّتی است دارای منابع مادّی.و ملّتی هم که نمی تواند منابع فرهنگی و معنوی اش را بشناتسد و استخراج بکند،صافش بکند و تبدیل به انرژی سازنده بکند،بر روی انبوهی از منابع فرهنگی و معنوی،جاهل و نادان و عقب مانده می ماند.

راه ما این است که منابع عظیم فرهنگی را،آگاهانه،با مسئولیّت و پر از شایستگی و با مِتُد و با تعهّد نسبت به مردم و جامعه مان استخراج کنیم،تصفیه کنیم.و همچنان که در کار اقتصادی،منابع خام راکد را تبدیل به انرژی کی کنیم،و این صنعت[نفت و پتروشیمی]و این تولید و حرکت عظیم را ایجاد می کنیم؛در اندیشیدن،در تفکّر،در روح،در معنویّت و در حرکت انسانی و سازندگی شخصیّت و استقلال فرهنگی مان نیز چنین کنیم.

 ملّتی می تواند حالت رکود و عقب ماندگی و انحطاط معنوی و فکری اش را تبدیل به یک حالت سازندگی و حالت خلّاقیّت معنوی و فکری و اجتماعی بکند،که شایستگی،یعنی آگاهی فرهنگی،خودآگاهی تاریخی و توانائی تبدیل موادّ و مصالح فرهنگی در حال رکود و انحطاط معنوی و فکری اش را،به یک حالت سازندگی و حالت خلّاقیّت معنوی و فکری و اجتماعی داشته باشد.

استخراج و تصفیهء منابع عظیم معنوی و فرهنگی،که در زیر لایه های ضخیم قرون تاریک تاریخ،مدفون و حتّی مجهول مانده اند؛و وارثان آن،شایستگی بهره گرفتن از آن را از دست داده اند.و در نتیجه،می بینیم که بر روی این گنجینه های سرشار و بی کرانه ای که در تاریخ بشریّت نظیر ندارد،گرسنه و فقیر و خالی و نیازمند بیگانه به سر می برند!

ادامه دارد...

اسلام،دین اجتماعی:(7)

 به نظر من،پنج عامل،یک فرد را می سازد:اوّل،مادر است،که اوّلین ابعاد وجودی یک طفل را می سازد.دوّم پدر؛سوّم مکتب و مدرسه و فرهنگ است.چهارّم تمدّن است.پنجم،اساساً «روح زمان» است.

گاه می بینیم که همه احساس می کنند یک چیزی بُت است؛ولی جرأت این که تبر را بردارند و آن را بزنند،ندارند.و به خاطر همین ضعف،مدّت ها بت،«بت» می ماند؛علیرغم افکار عمومی.و با اینکه همه فهمیده اند که دیگر،این ارزشش را از دست داده،و نقشی ندارد؛ولی جرأت این را که نفی کنند،ندارند.

روشنفکران متعهّد مسلمان،باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند:

روشنفکران جهان،برادران مسلمان،تودهء مردم شهری،زنان،روستائیان،و بچّه هایمان!

معتقدم علّت العلل و یا به اصطلاح اصولیّون،علّت بعید همهء حوادث مثبت و منفی را در تاریخ یا اجتماع،باید در درون جُست.چه،بی آن،هیچ «عامل» خارجی،نمی تواند در سرگذشت و سرنوشت جامعه ای،یک «علّت» گردد.

و از این است که من بر آنم که ایران،نه از اسکندر و نه از عرب،بلکه از هخامنشیان و ساسانیان و دستگاه مؤبدان شکست خورد.و علّت زوال تمدّن و حیات اجتماعی ایران اسلامی قرن هفتم را،نه در یورش مغول،بلکه باید در انحطاط بینش اسلامی و رواج تعصّب مذهبی و زوال حسّ ملّیّت ایرانی و رکود روح اسلامی جُست.

همهء پریشانی ها و شومی ها را به گردن عوامل خارجی انداختن،اغفال مردم از واقعیّت های زشت داخلی است.و نتیجه اش،نادیده گرفتن و پوشاندن سرچشمهء اصلی و کانون های نخستینی است،که استعمار،یکی از جوشش های آن است؛و به تعبیری،یکی از مدعوّین طبیعی و حتّی جبری آن!

ادامه دارد...

اسلام،دین اجتماعی:(6)

انقلاب،قبل از خودآگاهی تودهء مردم،خود آغاز فاجعه است!

غیر از صحّت و سُقم،منطقی بودن یا بی منطق بودن یک نظریّهء اجتماعی،«جغرافیای آن نظریّه و حرف» هم مهمّ است.

من هیچ وقت نمی توانم «احمدکسروی» را ببخشم – ولو همهء کتابهایش از اوّل تا آخر درست باشد،و صد در صد منطقی،و هیچ کدامشان عیبی از لحاظ علمی نداشته باشد – که این حرفها را در بین سالهای 1321 تا 1326 زد.آن جا جای این حرفها نبود؛جای حرفهای دیگری بود.اگر وحی هم می بود از طرف خدا،می بایستی درِ دهنش را می بست و نمی گفت.

من یادم هست نسل جوان آن موقع،تمام هدفشان در آن دوره ها این بود که بروند کتاب دعا و کتاب فلان را بردارند و بیاورند و بسوزانند.و بعد دست بزنند و هورا بکشند،و راجع به اموری از این قبیل بحث کنند.مسائل مملکتی،مسائل اجتماعی،مسائل جهانی،همه هیچی.این جوری در مغزها حسّاسیّت به وجود می آورند.

من هیچوقت دستپاچه نیستم که زودتر به نتیجه برسم.فقط مضطرب هستم که مبادا راهِ رسیدن به نتیجه را درست انتخاب نکرده باشم.

اعتقاد من این است که در نظام،هر عاملی که ما را از مسیر حرکت،قدرت و کسب امکانات،پُست ها و قدرتهای زندگی اجتماعی،عقب براند و منزوی کند،یک نوع دعوت به انحطاط است؛یعنی صحنه را به دست بیگانه ها،دشمنان طبقاتی و دشمنان اعتقادی و فکری مان سپردن است.آنها از خدا می خواهند که صحنه خالی باشد.ما که در کار فکری هستیم،می دانیم که کجا را اگر بگیریم،دشمنان ناراحت می شوند،زیرا آن جا امتیاز آن ها است.

در پس چهرهء هر مدنیّتی،مهاجرتی پنهان است؛و به سخن هر جامعهء بزرگی که گوش فرا دهیم،به زبان تاریخ و اساطیرش،از هجرتی حکایت می کند.و در اینجا است،که مسئلهء هجرت در تاریخ اسلام،قرآن و سیرهء پیغمبر(ص)،نه یک واقعه است – چنانکه غالباً می بینید – بلکه یک اصل بزرگ اجتماعی است.

ادامه دارد...