عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(20)

تجزیهء این سه بُعد روح انسانی،تجزیهء وحدت وجودی انسان است و انسانی اینچنین متلاشی شده،هرچه در آن سه رشتهء جدا از هم پیش تر رود،به رشد انحرافی و بیمارگونه ای دچار میشود که هم اکنون آثار هولناک آن را که ماهیّت انسان را به مسخ شدن تهدید می کند،به چشم می بینیم.

خرافه ها،جمودها،تعصّب های کور و ...که پس از دوران خاتمیّت پیامبران، روشنفکران امروز، رسالت رهائی توده هائی را دارند که گرفتار آن خرافه ها و ...هستند.

خودسازی انقلابی عبارت است از:خویش را انقلابی بار آوردن،به عنوان یک اصل و یک اصالت و یک هدف،یعنی به جوهر وجودی خود تکامل بخشیدن،که لازمهء آن،شرکت در سرنوشت مردمی است که انسانیّت و تکامل وجودی ما،آن را ایجاب می کند.اعتقاد به نقش اراده و آگاهی انسانی و رهبری فکری و سیاسی در تغییر علّیّت مادّی تاریخ.

لازمهء پرداختن به خودسازی،اعتراف به این اصول است:

- انسان در مسیر تاریخی و در تغییر نظام اجتماعی خویش نقش دارد،یعنی اعتقاد به آگاهی و ارادهء انسان و تلقّی آن به عنوان یک علّت در مسیر جبر علمی تاریخ و تحوّلات اجتماعی،که خود بی شک بر موازین علمی و بر علل و عوامل مادّی استوار است،همان رابطه ای که میان انسان و طبیعت هست.

- انسان نمی تواند در یک انقلاب اجتماعی،صادقانه،مطمئنّ و تا نهایت راه،وفادار و راستین بماند؛مگر اینکه پیش از آن و هماهنگ با آن،خود را انقلابی ساخته باشد و بسازد.اساسا «انسان انقلابی»،تنها انسانی نیست که در یک انقلاب اجتماعی شرکت می کند؛چه بسا که«ماجراجو ها»،«خودخواه ها»و «اپورتونیست ها(یعنی هرج و مرج طلبان)» نیز در آن انقلاب شرکت کنند،که عامل انحراف همهء نهضت ها و ناکامی همهء انقلاب ها،شرکت اینان است.یک انقلابی پیش از هر چیز،یک جوهر دگرگونهء خود ساخته ای است که «خویشتن خودساختهء ایدئولوژیک» را جانشین «خویشتن موروثی سنّتی و غریزی» کرده است.

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(19)

فاجعهء امروز بشری،تفکیک این سه همزاد است،فاجعه ای که موجب شد هریک از این سه خویشاوند،بیگانه از هم،راهی جدا در پیش گیرند و در نتیجه،آگاهی در شکل علم خشک،که «اطّلاع بر پدیده ها و روابط میان آنها» است،محدود شود و تحت تأثیر روح حاکم سرمایه داری جدید غربی،«جست و جوی حقیقت» را رها کند و تنها در پی کسب قدرت رود.در نتیجه،از مسئولیّت«کشف حقیقت» و «نجات انسان» و آمیزش با «ایمان»،خود را فارغ کند و به خدمت سرمایه داری پست مادّی درآید و ابزار دست «قدرت» و «سرمایه» شود و پادوئی حرمت «تکنولوژی» و «مصرف»!

و مذهب با جدا شدن از آگاهی و علم،در قالب های متحجّر دُگم ها و سنّت های جامد و کهنه و عبث و ناخودآگاه و فاقد فلسفه و معنی و هدف و حرکت،منجمد شود و از زمان و حرکت و تاریخ و منطق تحوّل و تکامل جامعه های بشری و زندگی انسانی و در نتیجه،مسئولیّت رشد و رهبری انسان باز ماند و ناچار،زندانی معابد غبار گرفته و بی جوش کهنه گردد و به انحصار عوام درآید و از دانش و حرکت و پیشرفت،بهراسد و به عقب مانده ترین قشرهای منحطّ و سنّتی و راکد اجتماعی بسنده کند و تنها به وفاداری نسل های فرسوده و فرتوتی که طبق عادت و وراثت،بدان وفادارند،دل خوش دارد.

هنر که زبان عمیقترین حکمتهای بشری و جلوه گاه قدسی ترین احساسهای عرفانی بود و از عشق،شور می گرفت و از خودآگاهی انسان،نور،با جدا شدن از این دو همزاد همیشگی اش،تا مرحلهء پست «جنسیّت»،«تجارت» و «تفنّن» سقوط کند و یا به خدمت سرمایه داری متعفّن درآید و مأمور خلق هیجان های مصنوعی و سرگرمی های خیالی و لذّت های بیمارگونهء روانی برای پر کردن خلأ زندگی های بی هدف و عمر های پوچ جامعهء رفاه و طبقهء انگل گردد و یا در خدمت روشنفکران بیدرد این جامعه قرار گیرد و خود هنر را پوچ کند و انگار که برای انسان،کشف بزرگی مرتکب شده اند و بی کمترین حیائی،از هنر عبث،تئاتر عبث،شعر عبث،مجسّمه سازی عبث،نقّاشی عبث،رمان عبث و اساسا«فلسفهء عبث» سخن بگویند!

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(18)

آگاهی،نیاز به فهم و تفسیر جهان را در او پدید آورد و طبیعی بود که چنین نیروئی،او را نمی گذاشت که همچون دیگر حیوانات،در حدّ نیازهای زیستی اش و نیز در سطح پدیده های حسّی اش متوقّف مانَد.گرایش فکری او در جست و جوی علّة العلل،درک حقیقتی پنهان در پس محسوسات و کشف وحدتی در کثرت،در همان حال که او را به تفکّر فلسفی می راند و به کشف قوانین علمی می کشاند،به سوی علّت اوّلی و حقیقت متعالی و راز هستی نزدیک می کرد و این حرکت تکاملی است که مفهوم خدا را در اندیشهء او رشد و عمق میداد و در مسیر تکامل فرهنگی و علمی و ذهنی اش،آن را به تدریج تصحیح و تکمیل می کرد و به «او» نزدیکتر می گشت.

از سوی دیگر،آگاهی انسان نسبت به جهان خارج،او را متوجّه خویش می ساخت،احساس «خودآگاهی» که بارزترین شاخصهء نوعیِ انسان است،احساسی شگفت انگیز و خدائی است.«خودآگاهی»،احساس «بیگانگی» را در او بیدار می کند:بیگانگی انسان با طبیعت مادّی،با این جهان بزرگ.امّا ناخودآگاهی که او را احاطه کرده است،در خود،زندانی ساخته است.بیگانگی،او را به احساس«غربت» می کشاند.این احساس که:«من متعلّق به اینجا نیستم»!

طبیعی است که غربت،نمی تواند معنا داشته باشد،مگر آنکه مفهوم ضدّ آن،یعنی «وطن» در فهم آدمی که از غربت رنج می برد،به وجود آید و این احساس در او «تنهائی» را پدید می آورد و دغدغهء نجات و فلاح و عشق به بازگشت را.بازگشت به کجا؟به آنجا که احساس می کنم باید اهل آن باشم،به آن «نه اینجا» یعنی غیب!

غیب،خاستگاه عمیق عرفان،عشق،زیبائی،قدس،ماوراء،ارزشهای برتر،شعر،هنر و آن روح ناآرام و نالان و شوریده و تشنه ای است که در عالیترین تجلّیّات معنوی انسان در طول تاریخ موج می زند.خاستگاهی که در عمق فطرت و خصیصهء وجودی نوع انسان،پنهان است،خاستگاهی که سه جلوهء خویشاوند روح انسانی از آن طلوع کرده است:آگاهی؛مذهب؛هنر.

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(17)

اگر هزاران اسمی را که انسانها در طول تاریخ،برای خدایان خود در اقوام و مذاهب و فرهنگ های گوناگون به وجود آورده اند گرد آوریم،به چند معنی اصلی می رسیم که در بین تمامی اقوام،مشترکند: پدری،بزرگی،جلال،قدّوسیّت،زیبائی،ماورائی،مهر و غیب.

هیچ یک از این مفاهیم،با توجیهاتی که جامعه شناسان یا دانشمندان ضدّ مذهبی دربارهء پیدایش احساس مذهبی و ظهور پرستش معبود در زندگی انسان کرده اند سازگاری ندارد،نه جهل نسبت به علل مادّی پدیده ها،نه احساس ترس از حوادث مهیب طبیعی،نه تجلّی خارجی روح جمعی،هیچیک در این صفات که از نوع تلقّی و تصوّری که انسان از آغاز نسبت به معبود داشته،حکایت می کند،انعکاسی ندارد.حتّی سمبل های جادو هم در دوران ابتدائی،مظهر زیبائی،نفاست و لطف بوده اند؛نه قدرت و وحشت.در عین حال،تمامی این عوامل در شکل گرفتن روح و بینش مذهبی در همهء ادوار و در میان همهء اقوام،اثر عمیق و آشکاری داشته اند.

این مفاهیم نخستین،که نشان می دهند انسان چگونه خدا را می فهمیده و چه احساسی نسبت بدان داشته،ما را به سرچشمهء اوّلیّهء احساس عرفانی در نوع انسان،نزدیک می سازد و فهم این واقعیّت انسانی را آسان می کند که مجموعهء این معانی مشترک نخستین،زادهء دو عامل اصلی است که نوعیّت انسانی را می سازند و به تعبیر خودمان از «فطرت انسانی» سرچشمه می گیرند و آن دو،یکی«آگاهی» است و دیگری «کشش به سوی تعالی».

اوّلی به صورت «فلسفه و علم» تجلّی کرد و تکامل یافت و دوّمی به صورت «اخلاق»،یعنی عشق و پرستش زیبائی،خیر،ارزشهای انسانی و آنچه ایثار و فداکاری و جانبازی در راه عقیده و از خودگذشتگی در پای آرمانهای بلند و شرافت و شهادت را تحریک و توجیه می کند و نیروی محرّک تکامل در اوست.و احساس مذهبی زلال،آمیزه ای از این دو است.

ادامه دارد...