عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام حقیقی،مذهب فاطمه(س) و علی(ع) است:(2)

 و آنگاه حسن صباح از سرنوشت «فاطمه(س)» نیز آگاه شد که برای «علی»،چه ها که ندید و چه ها که نکشید! و خبر یافت که چه کوشش ها برای مبارزه با خلافت جُور و اثبات حقّانیّت علی و ولایت علی،و چه رنج ها و چه تحمّل ها؛و شنید که آمدند و درِ خانه اش را بشکستند و در را بر پهلوی فاطمه زدند و پهلویش را بشکستند و خانه اش را آتش زدند!

و او صبر کرد،و به نیروی علی و به قدرت اطمینان به علی،که همچون کوهی بلند در کنارش ایستاده بود و به تسلیت صفای علی،که همچون دریائی بیکرانه در برابرش موج می زد،آتش خصم و دشمنی ها و حسدها و خطرها و پستی های قوم بدوی را تحمل کرد و همسر تنها و ستمدیده اش را که شیر خدا بود در معرکه های خونین و مرگبار جهاد،و زبان خدا بود بر منبرهای فصاحت سخن؛و اکنون،نه از زبونی و جُبن،که از هراس سرنوشت اسلام و دلهرهء سرگذشت ایمان،زبان در کام کشیده و ذوالفقار در نیام،و مرد غرور و هجوم،اکنون روحی مظلوم و معصوم گشته است.

حسن صبّاح منقلب شد؛انقلابی که امّت اسلامی را دگرگون کرد و تاریخ اسلام را تغییر داد.در قلعهء اَلَموت،نهضت خویش را آغاز نمود و دلهای پاک را به یاری دعوت کرد.دعوت او در دلِ فدائی،همچون شراب تندی،افیون نشئه آور گیجی،اثر می بخشید و مستی می آورد.به گونه ای که مرگ،در برابر چشم فدائی،شوخی ساده و بی مزه ای بود!

و آنان که از قدرت عشق و معجزهء ایمان در دل یک فدائی بی خبرند و این مستی جنون آمیز و مرموز را در فدائی می دیدند،می گفتند:این چگونه است؟این نیرو چیست؟این چه جنونی است؟حسن صبّاح،با این دل چه کرده است؟حسن،به فدائی اسماعیلی،حشیش می خوراند!

حشیش!همان افیون،همان معجون مرکب مرموزی که،شیعه را معتاد می کند و معتادتر!

پایان

اسلام حقیقی،مذهب فاطمه(س) و علی(ع) است:(1)

 حسن صبّاح[رئیس فرقهء شش امامی اسماعیلیّه]،همدرس و همراه خواجه نظام الملک و خیّام بود؛می بایست یا مانند او سیاستمداری می شد و مرد قدرت و دستگاه؛و یا همچون خیّام،حکیمی منزوی و مرد علم و درس و فلسفه و رصدخانه...و دیدیم که گرچه این دو سرمایه در او،سخت نیرومند بود؛اما چنان که در نامهء وی به سلطان سنجر می خوانیم،وقتی به بغداد رفت و دستگاه خلافت غاصب و سیاه عباسیان را دید و اسلام را در چنگال این اعراب بدوی خشن و بی احساسی که از زندگی،جز شتر و شیر شتر و سوسمار و شمشیر و قصر و کنیز و غلام و حرمسرا،و از اسلام،جز ریش و تسبیح و نمازهای ژیمیناستیکی و ورزش های نرمشی سوئدی و حنا و عبا و طهارت،چیزی نمی توانند دانست،برآشفت و به مصر رفت.

در آنجا با اسلام حقیقی،که مذهب فاطمه(س) دختر پاک و بزرگوار رسول خدا(ص) و همسر شایسته و بایستهء «علی(ع)» [و به تعبیر خود حسن صباح:علیِّ اعلا]است،آشنا شد.زیرا مصر در دست فاطمیان بود که شیعهء «علی(ع)» بودند و دوستدار «فاطمه(س)»؛که هرکه علی را به راستی دوست می دارد،فاطمه را نیز به راستی دوست می دارد.

و آنجا خبر یافت که فاطمه و علی،در این اسلامی که اکنون بازیچهء دستگاه سیاه پوش عباسی و خلافت غاصب عربی شده است،که ها بودند و چه ها کشیدند،و چگونه علی را خانه نشین کردند و چگونه ریسمان بر گردن اش انداختند و کشان کشان به مسجدش کشاندند،که بیعت کن.و او با آن که شمشیر برهنه را بر فرق خود،کشیده می یافت و جان اش در خطر بود،بیعت نکرد!زیرا که خود،خلیفهء حق است و وصی خداست و ولایت را بر قامت او بریده اند؛که اوست که اسلام را می شناسد،قرآن را فهم می کند،ایمان را حس می کند و اوست که ایمانی مطلق است و عشقی مطلق.و اسلامش به هیچ چیز دیگری آمیخته نیست و ایمانش به هیچ رنگ دیگری آغشته نیست.و دنیایش را،زندگی اش را،خودش را،سامان و سرنوشت اش را همه،به یکباره نثار اسلامش می تواند کرد، و کرد.

و مرد شمشیر بود و جهاد؛و دیدیم که به خاطر اسلام،که در چنگ ظاهر مسلمانان صدمه ای نبیند،خانه نشین گشت و صبر کرد.و کسی که در برابر مرگ،خاموش نمی ماند،در برابر خطری که برای اسلام پیش می آید،سکوت کرد،که می دانست همین ها که اکنون جامهء حمایت از اسلام را بر تن دارند و زمام سرنوشت آن را در دست،اگر علی قیام کند و آنان ببینند که حکومت بر اسلام،از چنگشان می رود،اسلام را به خون می کشند و با ابوسفیان،همدست و همداستان می شوند.و گفت به هر حال،آنچه باید،این است که اسلام بماند،زنده ماند،هرچند به سختی،در اختناق،هرچند در خلافت جور و جاهلیت و عصبیت عربی و نه «علی».

ادامه دارد...

اسلامِ علی وار،خط مشیِ حسین وار:(6)

تحمل پذیر نیست که ملتی متمدن،که از برجسته ترین ملت های عزیز تاریخ بوده است و ملتی که در اسلام،بزرگترین فخر را کسب کرده است و ملتی که در جهان،ادعای محبت و پیروی علی(ع) را دارد،ذلت و زبونی یابد.

سیر حوادث،در این راهی که بر آن گام بر میدارم،به تدریج مرا با تمامی وجود،مسئول کرده است.این که می گویم «با تمامی وجود»،ناشی از این خودآگاهی و علم حضوری است که می بینم،در وجود من،دیگر جائی برای زندگی و هیچ احساس دیگری نیست.

چنین احساس می کنم که گوئی،حتی تمایل غریزی به زنده ماندن هم،در من مُرده است.حمل مصدر بر اسم ذات را،که یک اصل ادبی است و صنعتی در بیان،من همانند یک اصل روانشناسی و صفتی در خویش حس می کنم.پیش از این شاید – بیش و کم – درست بود که به صفاتی چون نویسنده،سخنران،مترجم،روشنفکر مذهبی،معلم,متعصب،آزادیخواه،متعهد،باسواد،بی سواد،محقق،مقلد،مترقی،مرتجع و ...توصیفم کنند.اما اکنون فقط یک حالت ام،و آن «بی تابی» است.بی تابی ای که عناصری از شتاب زدگی و وحشت را در خود دارد.

و چگونه خدا را سپاس بگذارم که «پیش ار آن که بمیرم،مُرده ام»؛و هیچ بندی و باری بر پا و بر دوش ندارم.و در «خوب مردن»،چیزی ندارم که دغدغهء از دست دادنش،مرا زبون کند.

پایان

اسلامِ علی وار،خط مشیِ حسین وار:(5)

 

سالهاست که از اولین گامی که سید جمال الدین اسد آبادی برداشت،می گذرد؛و گام دوم را کسی بر نداشته است.قرن هاست که مسیحیّت منحطّ،اعتراض کرده است و چند قرن است که رنسانس و حتی دنیای اسلامی غیر شیعه،چند دهه است که از قید شیوخ متعصب «الازهر» رها شده اند.و اکنون اسلام،در میان روشنفکران و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و محققان و هنرمندان نسل جدید،پایگاهی اصیل و مستقل و نیرومند دارد.در جامعهء ما،نویسنده بودن و حتی روشنفکر بودن،با مذهبی بودن مغایر است!Top of Form

Bottom of Form

 زمان می گذرد و نسل جدید را به سرعت تبدیل می کنند.اگر «مذهب» را از انحصار همین قالب های تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم،و آن را به یک حرکت بدل نسازیم،مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسوده ای که هم چون عادتی کهن به آن وفادار مانده اند،خواهد مرد.وجود این عناصر بد اندیش و مشکوک و آلوده ای که «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»،این مرگ را تسریع خواهد کرد.

 درست است که خداوند،حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن اصل دین،دلسوزی کرد و نگران بود،ولی ما برای مردم خودمان و آیندهء مردم خودمان دل می سوزانیم؛که فردا نسلی پوک و پوچ،که نمونه هایش را از الأن می بینیم،مردم ما را خواهند ساخت.

حیف است این مردم،پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرن ها تلاش برای تکامل و حق پرستی و عدالت،تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته؛که چون یک ملت نوساختهء آفریقائی یا استرالیائی،باید از صفر شروع کند!

 از این همه ذلت،و ذلت و ضعف، و ضعف و تسلیم،و تسلیم و خلق و خوی دُم جُنبانی در برابر قدرت و برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،و وحشی گری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب،به ستوه آمده ام.

ادامه دارد...

اسلامِ علی وار،خط مشیِ حسین وار:(4)

من علّت تمام این بدبختی و این روح ذلت پذیری را در دو چیز می بینم:یکی تقیّه در برابر حاکم و دیگری،ریا در برابر عوام! پس مجال ظهور حقیقت کجاست؟

در اینجا،خدا گواه من است،که من بر شهامت و یا قدرت خودم تکیه نمی کنم،که نه شهامت دارم و نه قدرت.بلکه بر شدت دردم تکیه می کنم،که خیانت این ها و اسلاف اینها به این مردم و این تاریخ و این تشیع عزیزِ عزت بخش و این خاندان معصومِ فاطمه(س) و این ائمهء بزرگ(ع) که می توانست ایمان و تشیع شان،ملت ما را رستگارترین و انسان ترین مردم جهان کند.

و این سرگذشت سرخ شهیدان شیعه و علمای بزرگ و مجاهد و آزادمرد شیعه، زنده ماندن را برایم محال و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است.

دیگر نمی توانم به دنبال شغل و کارم بروم.نمی توانم لحظه ای به فردای زندگی ام فکر کنم.این رنج،مرا بی تاب تر و ناتوان تر از آن کرده است که بتوانم به خود بیندیشم و آرام بگیرم و حساب و کتاب کنم.حتی نمی توانم محققانه و خاطر جمع،به تحقیقات علمی بپردازم.حتی مطالعه کردن که کار همیشگی ام بوده است،برایم مشکل شده است.دلم می خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از «فاجعه» باخبر کنم.این را هم که محروم ام:

«سنگ ها را بسته و سگ ها را رهانیده اند».

نه می توانم حرف بزنم و نه بنویسم.عقدهء درد،دارد خفه ام می کند.اگر نسبت به این شیعه،بی تفاوت بودم،به خیانت اینان می توانستم کاری نداشته باشم.تقیّه کنم و رعایت مصلحت.سیاست بازی را بلدم،اما قدرت انجام آن را ندارم.می گویند:

«بله،ولی هنوز زود است و فعلا به مصلحت نیست !!!».

 

ادامه دارد...