عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(11)

بُعد دیگر،علی(ع) را آنقدر سیاسی و حسّاس و روزمرّه و عینی می کند که نسبت به سرنوشت یک زن یهودی که مظلوم واقع شده است می فرماید: اگر کسی به خاطر این مسئله،از درد بمیرد،نباید سرزنش اش کرد.

از لحاظ وجودی نیز بهترین تجلّی وجود انسان،به معنای یک موجود انسانی،فراتر از همهء موجودات است...اگر واقعا مکتب را از این سه  بُعد،یعنی بُعد اصالت وجودی و اصالت عدالت و اصالت عرفان،به عنوان چراغ درونی ذات انسانی نگاه کنیم،به بهترین وجه،نیازمندی زمان خود را رفع کرده ایم.

خداپرستی از دو دیدگاه قابل تلقّی است:اوّل از دیدگاه فلسفی.جهان یک پیکری زنده و معنا دار و با اراده و دارای احساس است. اگر جهان فاقد معنا باشد،سخن گفتن از معنای انسان نیز،موهوم خواهد بود.نمی توان در چنین عالم پوچی،از مسئولیّت انسان سخن گفت.مسئولیّت انسان،که ریشه در عمق هستی نداشته باشد،و بی پایه و پایگاه وجودی باشد،یک مفهوم ذهنی و ایده آلیستی است و یا ارزشی مصنوعی و دعوتی تحکّمی که تاب تحلیل منطقی و توجیه عقلی ندارد و تنها به این دلیل مقدّس است که مورد اتّفاق است و تا زمانی وجود خواهد داشت که مورد قبول اجتماع باشد.

امّا برای خداپرستان،مسئولیّت از عمق عالم وجود سر می زند و ریشه در واقعیّت عینی بیرون از ذهن فرد و سنّت جمع دارد و حالت طبیعی و معقول و جبری انسان خودآگاهی است که در طبیعتی زنده و آگاه و هدفمند دارای حساب،صاحبدل و صاحب تمییز خیر و شرّ است و در قبال هر عمل و انتخابی،عکس العمل نشان می دهد.

بر سردر معبد علم نوشته اند:هرکس وارد می شود،باید ایمان داشته باشد.

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(10)

اینگونه انسانهای پوچ و بی معنی و بی تفاوت،بهترین چشم روشنی برای جلّادها و ظالم ها و ارتجاع و استعمار و ... بوده اند و گردنکشان تاریخ،همیشه مدیون این بزرگان بوده اند،زیرا به کاسه و کوزهء کسی کاری نداشته اند.

سوسیالیسم نیز چنین حالتی دارد:انسان سوسیالیست هم فقط به مسائل اقتصادی و فاصلهء طبقاتی می اندیشد؛امّا نسبت به همهء ارزشها و ابعاد و نیازهای وجودی و انسانی،بی تفاوت است.

اصالت وجود،باز آزادی انسان و رشد و فطرت،و آن منِ متعالی انسانی ر ا دوباره مطرح می سازد و این یک نوع بازگشت به خودآگاهی انسانی است که در طول تاریخ،از بین رفته بود.امّا جنبهء معنوی دیگرش این است که اکنون منی که آزاد شده ام،چه کار باید انجام بدهم؟اگزیستانسیالیسم(مکتب اصالت وجود) دیگر برای این سؤال،جوابی ندارد.یعنی آزادی تبدیل به آوارگی و پوچی می شود.

بنابراین کاملترین انسان یا مکتب که بخواهد انسان را به فلاح و رستگاری برساند،انسان یا مکتبی است که این ابعاد اساسی را در خود داشته باشد.اگر این سه بُعد با هم وجود داشته باشند،جهات منفی شان دیگر نمی تواند وجود داشته باشد.

علی(ع) مظهر و تجلّی کامل این سه بُعد است.وی منبع فوران عشق است؛به قسمی که گاهی غش می کند و در بیابان،ناله می کند.البته ممکن است ما خیال کنیم اینها به خاطر دردهائی است که در مدینه به جانش ریخته اند و یا مثلا به خاطر غصب شدن فدک است؛در صورتی که خودِ وجودش ملتهب است...

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(9)

اگر عرفان نباشد و انسان،دغدغه ای ماورائی نداشته باشد،اصولا انسان نیست،زیرا فکر و هوش و قدرت نطق،علامت انسان بودن نیست و امروزه ثابت شده است که حیوانات هم از این امکانات برخوردار است.آنچه که واقعا انسان را از همهء حیوانات جدا می کند،آن دغدغهء در برابر غیب است.یعنی آن نارسائی طبیعت نسبت به وجود و نیاز او و گریز وی از آنچه هست،به سوی آنچه که باید باشد.

برخی اوقات،در میان بعضی از این مردم،ایجاد شکّ کردن خدمتی است هزار مرتبه بالاتر از ایجاد یقین. زیرا آن یقینی که به صورت تبلیغات و تلقین به وجود آید،مادّه مخدّری است که هیچ ارزشی ندارد.آن یقین و ایمانی که بعد از شکّ و دلهره و اضطراب و درد به وجود می آید،ارزشمند و نجات دهنده است.

عشق،ریشهء تجلّی مکتبهای عرفانی است و مذهب هم جلوه ای از همان است.عدالت مادّی بین ملّت ها و طبقات در رابطهء استعماری و رابطهء استثماری داخلی.اصالت وجود انسان به معنای تکیه کردن و برگشتن به درون ذاتی و نوعی ارزشهای انسانی و اعطا کردن اختیار و آزادی به خود من انسانی برای رشد و کمال آن و چشم گشودن به خود ذات آدم و گرایش به آن من وجودی که در درون نظام سرمایه داری از بین می رود و در درون نظام مذهبی نفی می شود و در درون نظام سوسیالیستی(نظام اصالت جامعه)،تک بعدی میشود.

عرفان برای انسان،یک حسّاسیّت های معنوی و ارزشهای متعالی،روانی و روحی ایجاد می کند که وجود و روح او را رشد و کمال می دهد؛ولی او را از بعضی از فاجعه هائی که در اطرافش می گذرد،غافل می کند.

درست مثل مردی که در گوشهء خلوت روحانی و معنوی خویش تا آسمان به معراج معنوی و روحانی می رود؛امّا در پشت همان دیوار خلوتگاهش،ظلم و فاجعه و فقر و بی ناموسی و جهل و فساد و انحطاط انسان و همهء معنویّات انسانی اتّفاق می افتد؛ولی او اصلا خبردار نمی شود.این است که این نجات و رستگاری انسان،به یک نوع خودپرستی تبدیل می شود و هرکس در تلاش است که تنها به بهشت برود.چگونه ممکن است که انسان،از یک طرف رشد معنوی پیدا کند،و از طرف دیگر،در برابر یک وظیفهء معنوی،اینقدر بی تفاوت باشد؟

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(8)


روح هائی که به دنبال آزادی می گشتند،خود به خود در برابر چنین مذاهبی ایستادند و چاره ای هم نداشتند.بدین ترتیب،افکار جدیدی که به دنبال آزادی انسان و دنبال رشد علم و عقل بودند،با اینگونه مذاهب رو در رو شدند.

مذهب هم که به دست متولّی های منجمد شدهء قرون وسطائی افتاده بود و در این شکل،نقش ارتجاعی و ضدّ انسانی داشت،در برابر این نهضت جدید قرار گرفت و خود به خود سرنوشت اش در اروپا و بعد هم در همهء دنیا به این صورت در آمد که عنوان شد:اساسا آزاد شدن انسان،موکول و منوط به رها کردن قید و بند هائی است که مذهب بر دست و پای وی نهاده است.البته مقصودم از قید و بند های مذهب،آن چیزهائی است که دستگاههای روحانیّت در اسلام و مسیحیّت، و در مذهب یهود و هندو و همه جا بر دست و پای افکار و اندیشهء انسان زده اند.

عکس العمل وجدان آزاد انسان،مبارزه با این قید و بند ها بود.در نتیجه،مکتب های مختلف به وجود آمد.این نهضت و گرایش به طرف مردم و برای عدالت طبقاتی و تنظیم عادلانهء روابط انسانها در دنیا،در برابر مذهب،رشد پیدا کرد،زیرا مذهب در دست دستگاههای حاکم و طبقهء روحانی ای بود که در طول نظام حاکم رشد پیدا کرده بودند.

بنابراین مطلب در افکار عمومی اینطور مطرح شد که:اساسا مذهب،وسیله ای است برای توجیه وضع موجود به ضرر مردم و به نفع یک اقلّیّت(یعنی طبقهء حاکم) و عملا هم می بینیم که اینطور هست.وقتی یک نهضتی که با مذهب کاری ندارد، می خواهد یک عدّه ای را از بهره کشی نجات دهد،آنوقت مذهب موجود،آن نهضت را تکفیر می کند،در نتیجه،عرفان و معنویّات هم زیر سؤال می رود و وسیله ای برای تحکیم و توجیه وضع موجود پنداشته میشود.با ادامهء فعّالیّت این نهضت ها،مذاهب و در نتیجه،عرفان و احساس عرفانی از صحنهء زندگی مردم کنار رفت.

ادامه دارد...

خودسازی در جهت ساختن جامعه:(7)

تمامی مذاهب،غیر از احکامی که راجع به زندگی و اقتصاد و سیاست و اخلاق و ... دارند،دارای یک ریشهء عرفانی اند.اساسا جوهر دینی،همین احساس عرفانی است،چه این دین شرقی باشد یا غربی،چه شرک باشد یا توحید،فرقی نمی کند،چون اینها مربوط به نوع و درجهء تکاملی مذهب است.

این احساس عرفانی است که انسان را فضیلت و کرامت می دهد و او را از سایر موجودات،جدا می کند.به میزانی که انسان متکاملتر باشد،این نیاز و عطش در وی شدیدتر است.

انسانهائی که کامل ترند،ناراضی ترند.انسانهائی که تکامل معنویشان بیشتر است و نیازهایشان متعالی تر،مواهب مادّی برایشان کوچکتر و حقیرتر است و عجز طبیعت هم از سیر کردن آنها بیشتر و این یک امر بدیهی است.

ژان پل سارتر می گوید:نبودن خدا،انسان و زندگی و همهء هستی را بیشعور و بی سرانجام و بی معنی کرده است.اگر خدا را برداریم،هرکاری مجاز است.زیرا فقط اوست که خیر و شرّ را توجیه می کند...

عرفان در شرق،بعدا وارد مذهب شد و مذهب نیز کم کم به صورت یک دستگاه روحانیّت در آمد و یک طبقه را تشکیل داد و چون جزو طبقهء حاکم بود،از لحاظ وضع اجتماعی به دیگر طبقات حاکم وابسته شد و در نتیجه و متأسّفانه عرفان و مذهب تبدیل به خرافات و توجیهاتی شدند به نفع طبقهء حاکم و علیه مردم و رشد انسان و فطرت آزاد انسانی.و به صورت زنجیری در آمدند که بر پای تکامل معنوی و مادّی انسان بسته شدند.

ادامه دارد...