عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت چهارم):

چراغ ها را باید روشن کرد:

اسلام شام و بغداد را رها کنیم؛در حرا و در مسجد النبی بگردیم.تشیع چهارباغ اصفهان را رها کنیم؛تشیعی را که در خانهء فاطمه(س) روئید و در صحرای خاموش و خلوت « ربذه » مُرد؛در محراب کوفه شهید شد؛و در کنار فرات،باز جوشید،بجوئیم.

در نظام طبقاتی،توحید حاکم نیز،نقش شرک را دارد.

در حاکمیت زور،قرآن نیز جانشین «بت» می شود.

مگر نه اینکه ابوسفیان در جنگ اُحُد،بت عُزّی را بر سر دست بلند کرده بود و به جنگ «محمد(ص)» آمده بود؟

و فرزندش معاویه،پس از اسلام،در حکومت اسلام،قرآن را بر سر نیزه،پرچم کرد و به جنگ «علی(ع)» آمد؟

بگردیم و آن ایمانی را که در طول زمان و در نظام مشابه حاکم بر زمین( به نام کفر یا دین)پایمال شده است و غریب،تبعید شده است و شهید،پیدا کنیم.و عده ای از مردم جامعه را همراه ببریم،تا آنچه را که مرداب سازان در آبگون این قنات،مدفون کرده اند و از وجدان مذهبی و ضدّ مذهبی،روشنفکر و مرتجع دنیا مجهول ساخته اند،بشکافیم و بیرون آوریم و «جاری» سازیم.و این جامعهء بیمار و پژمرده را با مزرعهء خشکیده و مردم بی خونش،حیات و حرکت و خرّمی ببخشیم!

برادر!چراغها را باید روشن کرد؛

من از تو،برای طلوع،بی تاب ترم؛

بگذار این مذهب جادو،در روشنی بمیرد؛

تا «مذهب وحی» را ببینیم؛

چهرهء «علی»،در روشنائی،زیبا و خدائی است؛

به تو و به من،بی مذهب و مذهبی،هردوی مان،« علی » را در تاریکی نشان داده اند...

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت سوم):

پنجمین مرحلهء شناخت اسلام،شناختن نمونه های بارز و کالاهای روشن و ممتازی است که این کارخانهء انسان سازی،به بشریت و جامعه و تاریخ عرضه کرده است.

مثلا اگر هارون را در مذهب موسی و سن پل را در مذهب عیسی و علی(ع) یا حسین(ع) یا ابوذر را در مذهب اسلام،به عنوان نمونه ها و پرورش یافتگان خاص این مذاهب،انتخاب و مطالعه کنیم،شناخت مذاهب فوق برای ما آسان خواهد شد.

شناخت این نمونه ها به صورت دقیق و روشن از لحاظ علمی،مانند شناخت کارخانه ای است که ما کالاهایش را بشناسیم و از کالاهایش،پی به کیفیت کارخانه ببریم؛زیرا که مذهب،اصولا یک کارخانهء انسان سازی است.

امام حسین(ع) را به عنوان پروردهء مشخص مذهب اسلام،مثال می زنیم تا بفهمیم که اگر کسی به این «الله» و قرآن و پیغمبر معتقد باشد،چگونه انسانی خواهد بود.زندگی «حسین(ع)» معلوم است؛زندگی خصوصی اش معلوم است؛حیثیت اش در جامعه معلوم است؛میزان کار و از خودگذشتگی اش معلوم است؛و معلوم است که وقتی حقیقت و هدفش و آنچه که به آن معتقد است،به خطر می افتد،به چه سادگی،از هرچه که انسان در زندگی با آن پیوند دارد،می گذرد.به این صورت است که می توان نماینده ای برای شناختن یک نمونهء بارز انسانی،مثل«حسین ابن علی» تعیین کرد.

به جز شناخت زندگی و افکار و خصوصیات «حسین(ع)»،راه دیگری نیز وجود دارد؛و آن این است که «حسین» را مثلا با ابوعلی سینا و یا حسین ابن منصور حلّاج،که مسلمان و پروردهء فلسفه و تصوف ایران هستند،مقایسه کنیم.مقایسهء این سه نفر،ما را در شناخت اختلاف مکتب فلسفه و یا تصوف،با مکتب اسلام و وجوه اشتراک این مکاتب،به طور محسوس و سمعی و بصری واقف می کند.

بوعلی یک مرد فیلسوف و دانشمند و نابغهء بزرگ است که افتخار علم و فلسفه و تاریخ تمدن اسلامی است.اما این انسان بزرگ و عمیق که در بُعد ادبی و فلسفی اش این همه برجسته است،در بُعد اجتماعی اش به سادگی در خدمت منصب و زور قرار می گیرد و هیچ حساسیتی نسبت به سرنوشت بشر و سرنوشت جامعه اش نشان نمی دهد.اصولا خودش را وابسته به سرنوشت دیگران نمی داند؛کارش فقط تحقیق در مسائل علمی است و زندگی اش به هر شکلی که بگذرد،فرقی نمی کند و هرکسی که پول و مقام به او بدهد،برایش مساوی است؛هیچ گونه عقیدهء خاصی ندارد.

و حسین ابن منصور حلّاج،«آتش گرفته» است.آدم سوخته،مسئولیت ندارد،فقط باید بسوزد و فریاد بزند.حلّاج از چه می سوزد؟از عشق به خدا،سرش را میان دو دستش گرفته و در کوچه های بغداد راه می رود و می گوید:«این سر را بشکافید که بر من عاصی شده است و مرا از این آتشی که در درونم می سوزد،رها کنید؛من هیچ چیز نیستم؛من خدا هستم».یعنی« من» نیستم؛یعنی هرچه هست،خداست.

همواره غرق در سوختن از یاد خداست،که البته در آن رشته و آن مقام،عالی است؛اما جامعهء ایران را در نظر بگیرید که 70 میلیون نفر منصور حلّاج داشته باشد:چه می شود؟همه به کوچه ها می ریزند و فریاد می زنند که «آی مرا بکشید! مرا زودتر بکشید!دیگر طاقت ندارم!من هیچ ندارم!در جُبّه ام جز خدا،هیچ نیست![ لَیسَ فی جُبّتی سِوَی الله] ».

اینگونه سوختن ها و غرق شدن ها،یک نوع جنون معنوی و صوفیانه است و بنابراین اگر همهء افراد جامعه ای به شکل منصور حلّاج یا ابوعلی سینا درآیند،موجب بدبختی و هلاکت آن جامعه خواهند شد.

اما اکنون تصور کنید که اگر در جامعه ای،فقط یک « حسین ابن علی(ع)»و یا چند تا «ابوذر» داشته باشیم؛هم زندگی خواهیم داشت،هم آزادی،هم فکر و علم خواهیم داشت،هم محبت،هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی،و هم عشق به خدا.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت دوم):

برای شناخت درست این خصوصیات،باید به قرآن و سخنان پیامبر(ص) یا تربیت شدگان خاص ایشان مراجعه کرد؛زیرا که این صفات در قرآن به خوبی مقایسه شده و در سخنان پیامبر(ص)یا تربیت شدگان ایشان،به آنها اشاره شده است.و آنگاه مقایسهء «الله» با چهره ای که مذاهب دیگر از خدایشان تصویر می کنند،از قبیل اهورامزدا،یَهُوه،زئوس،بَعل و....

مرحلهء دوم برای شناخت اسلام،شناخت کتاب این دین،یعنی قرآن است.در مورد قرآن نیز باید فهمید که این چه نوع کتابی است؟دربارهء چه مسائلی حرف می زند؟گرایش اش بیشتر به چه مسائلی است؟از زندگی دنیا بیشتر حرف می زند یا زندگی آخرت؟از مسائل فردی و اخلاقی بیش تر صحبت می کند یا مسائل اجتماعی؟بیشتر به مادیّات توجه دارد یا به معنویات؟به طبیعت بیشتر پرداخته است یا به انسان؟و خلاصه،چه مسائلی را و به چه شکلی مطرح کرده است؟

مثلا در مورد اثبات خدا،آیا می گوید برویم تزکیهء نفس کنیم تا خدا را بشناسیم؟ یا با مطالعهء جزئیات و آفاق و انفس،به خدا برسیم؟یا از هر دو طریق؟یا راههای مختلف دیگری را مطرح می کند؟

شکل زندگی کردن فرد،شکل زندگی کردن جامعه،فرم جامعه و روابط افراد را چگونه تعیین می کند؟

و نیز مقایسهء قرآن با دیگر متون مذهبی از قبیل انجیل،تورات،ودا،اوستا و ....

مرحلهء سوم برای شناخت اسلام،شناخت حضرت محمّد ابن عبدالله-صلّی الله علیه و آله و سلّم- به عنوان پیامبر این دین است.شناخت پیغمبر اسلام،برای یک مورّخ،اهمیت فراوانی دارد؛زیرا که از نظر یک مورخ،نقشی را که پیامبر اسلام(ص) در تاریخ بشر داشته،هیچ کس دیگری نداشته است.نقش شخصیت پیغمبر اسلام در حوادثی که پدید آورده،یک نقش بی نهایت مثبت و نیرومند است.وقتی از شخصیت پیغمبر اسلام سخن می گوئیم،منظورمان هم از جهات بشری اوست و هم ارتباط و نیروی معنوی خاصی که دارا بوده است؛یعنی هم بُعد بشری اش را در نظر می گیریم و هم بُعد نبوّتش را.

مثلا در بُعد بشری ایشان،باید طرز حرف زدن،کار کردن،زندگی کردن،فکر کردن،خندیدن،نشستن و خوابیدنش را مطالعه نمود؛ و بر چگونگی روابط اش با بیگانه،دشمن،دوست و خانواده آگاهی یافت؛و همچنین شکست هایش را،پیروزی هایش را و برخوردهایش را با مسائل بزرگ اجتماعی مورد بررسی قرار داد.

پس به این ترتیب،یکی از راههای اساسی و اصلی شناخت حقیقت و روح واقعیت اولیهء اسلام،شناخت پیغمبر آن است؛و سپس مقایسهء او با دیگر بنیانگذاران و پیامبران ادیان تاریخ از قبیل: موسی،عیسی،زرتشت،بودا و ...

مرحلهء چهارم،بررسی کیفیت ظهور پیغمبر اسلام(ص) است:که مثلا آیا بی مقدمه ظهور می کند؟کسی منتظر اوست؟خودش بر ظهورش آگاهی داشته؟می دانسته بعثت چیست؟یا ناگهان یک ضربهء قوی بر روحش وارد شده و یک جریان غیر عادی در اندیشه اش شکل گرفته،و حرف زدن و شخصیتش را عوض کرده؛به طوری که تحمل اش در ابتدا برای خودش مشکل بوده؟جبهه گیری اش هنگام ظهور به چه شکل بوده؟به کدام طبقه گرایش داشته و با کدام طبقه به مبارزه برخاسته؟اینها مسائلی است که ما را در شناخت پیغمبر اسلام و کیفیت ظهورش کمک می کند.

اگر کیفیت ظهور پیغمبر اسلام(ص)را با چگونگی ظهور پیغمبران ادیان دیگر – اعمّ از حق یا باطل- مثلا مسیح،ابراهیم،موسی،زرتشت،کنفوسیوس،بودا،لائوتسو،مهاویرا و ... مقایسه کنیم،به یک نتیجهء شگفت انگیز می رسیم و آن اینکه:تمامی پیغمبران،غیر از سلسلهء ابراهیمی،تا ظهور می کنند،متوجه قدرتهای بزرگ زمان خود می شوند که به او تقرّب جویند و به وسیلهء او،دین و رسالت خودشان را در جامعه،تحقق بخشند.

و برعکس،تمام انبیای سلسلهء ابراهیمی،از خود ابراهیم(ع) تا پیامبر اسلام(ص)،ظهورشان به شکل طغیان علیه قدرتهای موجود است.«ابراهیم» تا وارد می شود،با تبر به شکستن بت ها می پردازد و تبر را به گردن بت بزرگ می اندازد،تا مخالفت خود را با بت های زمانه،به این شکل اعلام کند.«موسی» اولین نمایش ظهورش با لباس و عصای چوپانی و وارد شدن به دستگاه فرعونی،و اعلام مبارزهء بین توحید و فرعونیت است.«عیسی» با قدرت موجود،که قدرت روحانیت یهود است،به مبارزه می پردازد؛زیرا که این روحانیت با استعمار رُم پیوند دارد.

و حضرت رسول اکرم(ص)پیغمبر اسلام،به محض بعثت،مخالفت و مبارزهء خویش را با «ملأ» و اشراف و برده داران و باغداران طائف و تاجران قریش آغاز می کند.

مقایسهء بین اینها،ما را در شناخت حقیقت و روح و جهت این مذاهب کمک می کند.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت اول):

روش شناخت اسلام:

برای شناخت اسلام،نمیتوان منحصراً یک «روش» را انتخاب کرد؛زیرا که اسلام،دین یک بُعدی نیست.

اسلام دینی نیست که فقط مبتنی بر احساس عرفانی انسان و محدود به رابطهء انسان و خدا باشد؛بلکه این،یکی از ابعاد دین اسلام است.برای شناخت این بُعد،باید روش فلسفی را در پیش گرفت؛چرا که رابطهء انسان و خدا در فلسفه - به معنای اندیشهء آزاد کلی ماوراء علمی – مطرح شده است.

بُعد دیگر این دین،مسئلهء زیستن و زندگی کردن انسان بر روی خاک است؛که برای تحقیق در این بُعد،باید از روشهائی که در علوم انسانی امروز مطرح است،استفاده نمود.

اسلام،دین تکالیف فرد در زندگی کردن است.از طرفی،اسلام،دین جامعه ساز و تمدّن ساز نیز هست؛که برای شناخت این بُعدش،لازم است روش هائی را که در جامعه شناسی و تاریخ مطرح است،به کار برد.

پس اگر به اسلام،فقط از یک زاویه نگاه کنیم،تنها یک بُعد از این منشور چندپهلو را نگریسته ایم؛که حتی اگر درست هم نگریسته باشیم،برای شناخت آن کافی نیست.برای نمونه،خود کتاب قرآن،ابعاد گوناگون دارد،که علمای بزرگ در طول تاریخ،بعضی از ابعاد آن را بررسی کرده اند.مثلا یک بُعد،مسائل لُغوی و ادبی قرآن است،که ادبا و هنرمندان بسیاری،آن را حلّاجی کرده اند.

بُعد دیگر قرآن،مسائل فلسفی و اعتقادی آن است که متکلمین و فلاسفهء امروز،باید درباره اش بیندیشند.بُعد دیگر قرآن که از همه مجهول تر مانده است،بُعد انسانی و مسائل تاریخی و جامعه شناسی و روان شناسی قرآن است.علت مجهول ماندن این بُعد،این است که علم جامعه شناسی و روان شناسی و علوم انسانی،از علوم طبیعی،جدیدتر است و همچنین تاریخ و علم تاریخ،جدیدترین علمی است که در دنیا پیدا شده است.

برای شناخت یک شخصیت بزرگ،دو راه اساسی وجود دارد که قطعا باید طی شوند:

اول تحقیق در مورد اندیشه ها و افکار او؛

دوم بررسی شرح حال او از آغاز تا انجام.

یک مذهب هم مانند یک شخصیت است:افکار آثار یک مذهب،کتاب آن است؛یعنی متن مکتبی که مردم را به آن دعوت می کند.شرح حال مذهب هم،تاریخ آن است.

بنابراین برای اینکه اسلام را درست و دقیق و با روش امروزی بشناسیم،دو راه اصلی وجود دارد:

اول قرآن به عنوان مجموعهء اندیشه ها و آثار فکری و علمی شخصیتی به نام اسلام؛

دوم تاریخ اسلام،یعنی شرح تحولاتی که از آغاز بعثت تا به امروز،برآن گذشته است.بنابراین شناخت قرآن به عنوان متن اندیشه های اسلام؛ و شناختن تاریخ اسلام،به عنوان شرح حوادث گوناگون اسلام در مراحل مختلف،دو راه اصلی است که منجر به شناخت علمی و دقیق اسلام می شود.

یک روش دیگر،برای شناخت اسلام وجود دارد و آن،روش « تیپ شناسی » است.در جامعه شناسی،تیپ بندی مسائل و مقایسهء آنها با یکدیگر،روشی است بسیاری از دانشمندان جامعه شناس به آن معتقد بوده که به آن، تیپولوژی می گویند.

برای شناخت اسلام،پنج وجهه یا تیپ مشخص اسلام را با چهره های مشابه سایر مذاهب(اعمّ از مذاهب برحق و مذاهب ناحق) مقایسه می کنیم:

1)خدای اسلام .2)پیغمبر اسلام.3)قرآن.4)شکل ظهور و مخاطبین پیغمبر(زیرا که هر پیغمبری بعثت خودش را به شکلی عنوان می کند:یکی مخاطبش را ناس[مردم] قرار می دهد و دیگری امرا و اشراف.یکی دیگر مخاطبانش علما و فلاسفه و خواص.گاهی پیغمبری[دروغین]به صورت تقرب به یک قدرت موجود ظهور می کند و پیغمبری[راستین] به صورت مدّعی و مخالف قدرت موجود،به نفع مردم.5)دست پروردگان زبدهء هر دین و مذهب،یعنی نمونه ترین و نماینده ترین چهره هائی که این دین یا مذهب تربیت کرده و به جامعه و تاریخ،عرضه داشته است.زیرا همانطور که برای شناخت درست هر کارخانه و یا زمین کشاورزی،بهترین راه این است که کالای صادره از آن کارخانه و یا محصول به دست آمده از زمین را مطالعه کنیم،در مورد دین و مذهب نیز،انسانهای تربیت شدهء آن مذهب،کالاهائی هستند که در این کارخانهء انسان سازی پرورده شده اند.

بنابراین برای شناخت اسلام بر اساس این روش،ابتدا باید خدا یا «الله» را شناخت.برای شناخت «الله» راههای مختلفی وجود دارد؛از قبیل توجه به کائنات و تفکر در آن،یا روش های فلسفی و اشراقی و عرفانی و یا آزمایش در جزئیّات و...

اما روشی که من عرض می کنم،روش « تیپ شناسی » است و آن به این شکل است که ما تیپ،سنخ،سیما، مفهوم و خصوصیاتی را که از «الله» در اسلام مطرح شده،بررسی نمائیم:که مثلا آیا قهّار است؟رحیم است؟مافوق همهء هستی است؟آمیخته شده با انسان است؟آیا به انسان نزدیک است یا دور؟ جنبهء رحمانیّتش بر قهّاریتش غلبه دارد یا به عکس است؟و خلاصه تیپش چگونه تیپی است؟چه جور خدائی است؟

ادامه دارد...

شخصیت علی(ع) از زبان خودش:

و قد استبطأ اصحابه اذنه لهم فی القتال بصفّین :

سخنی از امام(ع) در موقعی که یارانش تصور کردند آنحضرت در صدور اجازهء جنگ به آنان در صفین درنگ می ورزد:

امّا قولکم:اکلّ ذلک کراهیّةالموت؟ فوالله ما ابالی دخلت الی الموت او خرج الموت الیّ:

اما این سخن شما که آیا این همه درنگ و کندی به خاطر این است که مرگ را ناخوش می دارم؟به خدا سوگند باکی ندارم که من به سراغ مرگ روم یا مرگ به سراغ من آید.

و امّا قولکم:شکّاً فی اهل الشّام،فوالله ما دفعت الحرب یوماً الّا و انا اطمع ان تلحق بی طائفة فتهتدی بی و تعشو الی ضوئی:

و اما اینکه می گوئید در پیکار با مردم شام دچار تردید شده ام،به خدا سوگند هیچ گاه جنگ را حتی یک روز به تاخیر نینداختم مگر به امید آنکه گروهی از ایشان به من بپیوندند و به وسیلهء من هدایت شوند و با چشمان کم سوی خود،روشنی مرا ببینند.

 و ذلک احبّ الیّ من ان اقتلها علی ضلالها و ان کانت تبوء بآثامها:

و این نزد من خوش تر است از اینکه آنان را در حال گمراهی شان بکشم،هرچند گناهش به گردن خود آنان است. (نقل از خطبهء 54 نهج البلاغه)

و قد علمتم موضعی من رسول الله-صلّی الله علیه و آله- بالقرابة القریبة والمنزلة الخصیصة،وضعنی فی حجره و انا ولید،یضمّنی الی صدره و یکنفنی فی فراشه و یمسّنی جسده و یشمّنی عرفه و کان یمضع الشّیی ثمّ یلقّمنیه و ما وجد لی کذبة فی قول و لا خطلة فی فعل:

شما جایگاه مرا نزد رسول الله- صلی الله علیه و آله- از نظر خویشاوندی نزدیک و منزلت ویژه،می دانید.زمانی که کودک بودم مرا در دامن خویش می نهاد و بر سینهء خود می چسباند و در بسترش در کنار خود می خوابانید و بدنش را به من می چسباند و بوی خوش خود را به مشام من میرساند،گاه چیزی را می جوید و سپس آن را در دهان من می گذاشت،او هرگز نه از من دروغی شنید و نه در رفتارم خطائی دید.

و لقد قرن الله به – صلّی الله علیه و آله –من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم،لیله و نهاره و لقد کنت اتّبعه اتّباع الفصیل اثر امّه،یرفع لی فی کلّ یوم من اخلاقه علما و یامرنی بالاقتداء به:

و از آن زمان که رسول خدا – صلی الله علیه و آله – از شیر گرفته شد،خداوند بزرگترین فرشتهء خود را همنشین او ساخت تا شب و روز او را در راه بزرگواری ها و خوی و خصلت های نیکوی جهان حرکت دهد و من چون بچهء شتر که پی مادرش رود در پی او می رفتم و او هر روز برای من از خوی های خود پرچمی برمی افراشت و مرا می فرمود که آن را سرمشق خود قرار دهم.

 و لقد کان یجاور فی کلّ سنة بحراء،فاراه و لا یراه غیری و لم یجمع بیت واحد یومئذ فی الاسلام غیر رسول الله –صلّی الله علیه و آله-و خدیجة و انا ثالثهما،اری نور الوحی و الرّسالة و اشمّ ریح النّبوّة:

هر سال در غار حرا زمانی چند خلوت می گزید و من او را می دیدم و کسی جز من نمیدید،در آن زمان اسلام را خانه ای نبود مگر خانهء رسول الله-صلّی الله علیه و آله – و خدیجه که من سومین ایشان بودم،نور وحی و رسالت را می دیدم و رایحهء نبوت را استشمام می کردم.

و لقد سمعت رنّة الشیطان حین نزل الوحی علیه-صلّی الله علیه و آله –فقلت یا رسول الله ما هذه الرنّة؟ فقال هذا الشیطان قد ایس من عبادته،انّک تسمع ما اسمع و تری ما اری،الّا انّک لست بنبیّ و لکنّ لوزیر و انّک لعلی خیر:

و آنگاه که بر پیامبر صلی الله علیه و آله وحی نازل شد من صدای نالهء شیطان را شنیدم،پرسیدم یا رسول الله! این چه صدائی بود؟ فرمود: این شیطان است،از اینکه او را بپرستند نومید شد،به راستی تو هم می شنوی آنچه را من می شنوم و می بینی آنچه را که من می بینم،با این تفاوت که تو پیامبر نیستی،اما تو وزیر منی و تو در راه خیر هستی. (نقل از خطبه 234 نهج البلاغه)

فقمت بالامر حین فشلوا و تطلّعت حین تقبّعوا و مضیت بنور الله حین وقفوا و کنتاخفضهم صوتا و اعلاهم فوتا :

در آن زمان که مسلمانان سستی نمودند من به پا خاستم و آنگاه که سر در لاک خود فرو برده بودند سر بر افراشتم و در آن هنگام که زبان در کام کشیده بودند زبان گشودم و آن هنگام که در راه ماندند در پرتو نور خداوند پیش رفتم،در آن حال صدایم ازهمه پایین تر بود و حال آنکه از همگان پیشی جسته بودم

فطرت بعنانها واستبددت برهانها،کالجبل لا تحرّکه القواصف و لا تزیله العواصف :

پس زمام فضائل را به دست گرفته به پیش تاختم و در این مسابقه جایزه را به تنهایی از همگان بردم،مانند کوه که بادهای شکننده آن را نتواند جنباند و طوفان ها از جایشبر نتوانند کند.

لم یکن لاحد فیّ مهمز و لا لقائل فیّ مغمز :

هیچ کس بر من عیبی نتوانست گرفت و هیچ گوینده ای نتوانسته از من بد گوید.

الذّلیل عندی عزیز حتّی آخذ الحقّ له و القویّ عندی ضعیف حتّی آخذ الحقّ منه.رضینا عن الله قضاءه و سلّمنا لله امره :

انسان خوار و ستمدیده در نزد من عزیز و ارجمند است تا آنگاه که حق او را بستانم و انسان نیرومند و زورگو در نزد من ناتوان است تا حق را از او بگیرم (و به صاحبش برگردانم).به قضای الهی خشنودیم و تسلیم فرمان اوییم.

اترانی اکذب علی رسول الله-صلّی الله علیه و آله-؟ والله لانا اوّل من صدّقه فلا اکون اوّل من کذب علیه:

پندارید که من بر رسول خدا (ص) دروغ می بندم؟به خدا سوگند من نخستین کسی بودم که او را تصدیق کرد،پس چگونه نخستین کسی باشم که بر او دروغ می بندد؟(نقل از خطبه 37 نهج البلاغه)