عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«علی» خود،«محمد» دیگری است!(2)

         

« اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم،و در میان آنان زندگی کنم،دو چشمم را بر این آسمان می دوختم؛و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم که خداوند،جانم را بستاند!»

و از پروردگانش،علی(ع) را در نظر می گیریم:«علی»! چه کسی می تواند سیمای او را ترسیم کند؟روحِ شگفتی با چندین بُعد! مردی که در همهء چهره هایش،دارای عظمت و در همهء استعدادهای متفاوت و متناقضِ «روح» و «زندگی»،قهرمان است.قهرمان شمشیر و سخن،خردمندی و عشق،جانبازی و صبر،ایمان و منطق،حقیقت و سیاست،هوشیاری و تقوا،خشونت و مِهر،انتقام و گذشت،غرور و تواضع،انزوا و اجتماع،سادگی و عظمت...

« انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست!»

در معرکه های خونین نبرد،شمشیر پُر آوازه اش صفوف دشمن را به بازی می گیرد؛و سپاه خصم،همچون کشتزار گندم های رسیده،در دم تیغ دو دَم اش بر روی هم می خوابد؛و در دل شب های ساکت مدینه،همچون یک روح تنها و دردمند،که از خفقانِ زیستن بی طاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده،بستر آرام اش را رها می کند و در پناه شب،که با «علی» سخت مأنوس و محرم است،از سایه روشن های آشنای نخلستان های ساکت حومهء شهر،خاموش می گذرد و سر در حلقوم چاه می برد و غریبانه می نالد.

زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمی گنجد؛روح آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینه اش افتاده است و دم زدن را بر او دشوار کرده است.از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر؛هم زیبائی دانش را می شناسد و هم زیبائی خدا را،هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپش های دوست داشتن را.شیر خشمگین صحنهء پیکار،سوختهء خاموش خلوت محراب!

چه می گویم؟مگر با کلمات می توان از علی(ع) سخن گفت؟باید به سکوت،گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید؟ او با «علی» آشنا تر است!

«علی(ع)»،خود «محمدِ» دیگری است، و شگفت تر آن که،در سیمای «علی»،«محمد(ص)» را نمایان تر می توان دید.خطوط سیمای «محمد»را،سیمائی که در پس چهارده قرن،از چشم های کم سوی ما پنهان مانده است،نه تنها در سیمای خود وی،بلکه در سیمای الله،سیمای قرآن،سیمای «علی» و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که پرداختهء دست وی اند؛و نیز سیمای آن خانوادهء شگفت تاریخ انسان،که در آن،پدر«علی» است و مادر«فاطمه» و پسر«حسن و حسین» و دختر«زینب» باید جُست و یافت...

شبی داشتم دربارهء علی(ع) چیزی می نوشتم که ناگهان درماندم؛هم خودم و هم قلم ام و هم خیالم.من دربارهء «علی» که شکوه معجزآسای انسان را در او و از او دریافتم؛و در او دیدم که چرا فرشتگان هم می بایست«آدم» راسجده می کردند،داشتم مطلبی می نوشتم،کلمات نمی آمدند و قدرت توصیفم می لنگید.ناامید شدم که بتوانم توصیفی از او بکنم که دلم قانع شود.

با همین اندیشه رفتم که بخوابم.در حالتی میان خواب و بیداری،ناگهان گوئی از عمق فطرتم،ناپیدای روحم،این«موجودِ آفریده»جوش کرد؛با شتاب زدگی برخاستم و در تاریکی یادداشت کردم.احساس کردم مال خودم نیست.شما هر تلاشی کنید،نمی توانید آن را تغییر دهید،مگر هم معنی را خراب کنید و هم سخن را.

نوشته ام این جا نیمه تمام ماند که:«به سکوت گوش فرا دهیم،تا از «علی» سخن می گوید؛او با «علی» آشناتر است!» ناگهان در سکوت طولانی ای که به «علی» می اندیشیدم،جمله ای در ذهنم افتاد،که احساس کردم از من نیست؛سادگی و شگفتی یک «الهام» را دارد؛سپس این عبارت مدد کرد:

علی: «انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست»!

این جمله را اول نوشتم و بعد از مدت ها فهمیدم!

پایان

«علی» خود،«محمد» دیگری است! (1)

  

اسلام در یک کلمه،تنها دین چند بُعدی جهان است؛نیروئی که بر جامعه وارد می آورد،«یک جهته» نیست.نه تنها از جهات متعددی است،که این جهات،«برخلاف» یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتی متناقض بر احساس و اندیشهء فرد و جامعه نیرو وارد می آورد،طبیعتا برآیند این نیروها،همواره جهت متعادلی را به جامعهء خویش می بخشند؛که هرگز امکان آنکه پس از تعدیل آن،به یک نیروی انحرافی بدل گردد و جامعه را به سمت دیگری کج کند،نخواهد بود.

از کجا به چنین اصلی می توان پی برد؟از همان طریقی که هر مذهبی را باید شناخت؛یعنی از شناخت سنجش«الله»،«قرآن»،«محمد(ص)»،اصحاب(پروردگان خاص)و نیز «مدینهء محمد(ص)».چون

« محمد(ص)»،تنها پیامبر جهان است که خود،جامعهء خویش را بنیاد نهاده و رهبری کرده است.

بررسی علمی و مقایسهء منطقی این وجوه پنج گانهء اسلام،این حقیقت را آشکار می سازد:

«الله» با دو صفت ممتاز و متضادّ:

«قهّار» و «رحمان».«منتقم» است و «مستبدّ» و «جبّار و متکبّر» و «شدیدالعقاب»؛تکیه زده بر«عرش کبریا» و «مستور سراپردهء ملکوت»،جایگاهش « ماوراء و ماسوی» در زیر بارگاه و سلطنت مطلق اش.

و در عین حال:«رحمان» است و «رحیم»،«رئوف» است و «غفور»؛با انسان،جانشین خاکی خودش انس می گیرد و او را «برصورت خویش» می نماید.او را مژده می دهد که«مثل» خود سازد،و چنان با انسان،صمیمی و آشنا است که « از رگ گردن به او نزدیک تر»گردد.

خدائی که «کوه آهن اگر طنین سخن اش را بشنود،از وحشت،فرو شکند و ذوب شود»؛در پاسخ انسان گنهکاری که او را چند بار می خواند،می گوید:

«ای فرشتگان من،من از بنده ام شرمسار شدم،که او جز من کسی را ندارد؛از او درگذشتم».

«قرآن» نیز مجموعهء فلسفه و حکمت و قصص و عقاید و اخلاقیات فردی و روحی،و نیز احکام اجتماعی،اقتصادی،سیاسی و روابط فردی و جمعی و آداب و رسوم حیات مادّی و معنوی،دنیا و آخرت،از فلسفهء خلقت و حکمت الهی گرفته،تا دستورهای بهداشتی و آداب معاشرت و خورد و خواب و زندگی عادی،از کمال نفس و تربیت فردی،تا فرمان قتال و تلاش برای بهبود حیات مادّی و برخورداری از اجتماع و آزادی و تمدّن و علم و ثروت و لذت و زیبائی.

از دعوت به عبادت و عبودیت و صبر و عشق به خدا و روشنائی دل و صفای روح و همواره آموختن و اندیشیدن و نگریستن و احساس کردن،تا اعلام آماده باش دائمی و «جمع آوری نیرو و اسب جنگی»،و بسیج نظامی و انتقام و کشتن و اسیر گرفتن،همه را در سبکی که ویژهء خویش است،در هم ریخته،و ترکیبی خوش آهنگ و زیبا از اصوات و الوان گوناگون فکری و احساسی،مادّی و معنوی،فردی و اجتماعی پدید آورده است.

«محمّد(ص)» را گاهی در صحنه های مرگبار جنگ می بینیم که از شمشیرش خون می چکد و پیشاپیش یارانش می تازد.و گاه هم او را می بینیم که هر روز در رهگذرش،یک نفر یهودی از بام خانه اش خاکستر بر سرش می ریزد،و او نرم تر از مسیح،روی در هم نمی کشد.و یک روز که از کنار خانهء وی می گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی شود،با لحنی پر از صفا می پرسد:رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟ و چون میشنود که بیمار شده است،به عیادتش می رود.

ادامه دارد...

«علی(ع)» را گرفته ایم تا «محمد(ص)» را گم نکنیم (2):

           

و تودهء مردمش،مظهر وفاداری به حقیقت و اخلاص و عشق و شور و فداکاری و جانبازی در راه «علی» و ادامه دهندگان راه «علی»؛در دوره هائی که زور و شکنجه و قتل عام بر زندگی تودهء مردم حکومت می راند،و لبی را که به نام او باز می شد،می دوختند و خونی را که با مِهر او گرم می شد،می ریختند و از خاندان پیغمبر(ص) سخن گفتن،آنهم در حکومت مدّعیان خلافت پیغمبر، پاداش اش پوست کندن و سوزاندن بود.

و اما امروز نیز تودهء مردم ما،همچنان عشق می ورزند؛و همچنان دوست می دارند؛هم چنان به این خانه و خانواده،وفادارند؛و هنوز پس از گذشت قرن ها و دگرگونی ها و زاد و مرگ ایمان ها و عشق ها و اندیشه های بسیار،از درِ این خانه،به قصری،معبدی و قبله ای دیگر نرفته اند.می بینیم که همچنان سر بر دیوار خانهء «فاطمه(س)» نهاده اند و به درد می نالند.این اشک ها هر کدام «کلمه» ای است که توده های مردم صمیمی و وفادار ما با آن،عشق دیرینهء خویش را به ساکنان این «خانه» بیان می کنند.این زبان تودهء مردم است؛و چه زبانی صادق تر و زلالتر و بی ریاتر از زبانی که،نه لفظ است و نه خط؛اشک است. و هر عبارتش،ناله ای،ضجّهء دردی،فریاد عاشقانهء شوقی؟!

مگر چشم از زبان صادق تر سخن نمی گوید؟مگر نه اشک،زیباترین شعر و بی تاب ترین عشق و گدازان ترین ایمان و داغ ترین اشتیاق و تب دار ترین احساس و خالص ترین«گفتن» و لطیف ترین«دوست داشتن» است؛که همه در کورهء یک دل به هم آمیخته و ذوب شده اند و قطره ای گرم شده اند به نام اشک؟

تودهء مردم ما«عاشقانه» می گریند؛زیرا برای بیان پیوند دل خویش با این خانهء محبوب،جز اشک،زبانی را نمی شناسند،چه،تودهء مردم،نه عالم است و نه فیلسوف؛او را ایمان و احساس و فداکاری باید،و دارد.

هیچ مذهب یا تاریخ یا ملّتی،چنین خانواده ای را ندارد.خانواده ای که در آن،پدر،«علی» است و مادر،«فاطمه» و پسر،«حسن و حسین» و دختر،«زینب».همگی در زیر یک سقف و در یک عصر و یک خانواده!

و در عین حال،به هیج خانواده ای،از جانب هیچ ملّتی،این همه عشق و اخلاص و ایمان و شعر و خون،نثار نشده است!

ملّت ما بر گِرد در و بام خانهء «فاطمه»،یک فرهنگ پدید آورده است.

از این خانه،یک تاریخ پر از هیجان و حرکت و شهامت و فضیلت، بر بستر زمان جاری شده است؛نهر زلال و حیات بخشی که بر همهء نسل های ملت گذشته است و هم اکنون نیز،در عمق روح و وجدان تودهء مردم ما جریان دارد.

این،تنها ملتی است که در زندگی نوع بشر بر روی خاک،در غم خاندان محبوب خویش و در عزای قهرمان آزادی و ایمان خویش در طول تاریخ درازش،همواره غمگین و عزادار مانده است؛و پایمال کردن فضیلت و محکومیتِ حقیقت و فاجعهء حکومت جنایت و زور را،علیرغم گذشت زمان و غلبهء همیشگی این نظام ظالم بر تاریخ و سرنوشتش،فراموش نکرده است.

پایان

«علی(ع)» را گرفته ایم تا «محمد(ص)» را گم نکنیم (1):


بزرگترین افتخاری که ملت ما در طول تاریخ خویش،می تواند به آن ببالد،این است که این ملت،در لحظهء هولناک و سیاه و دشواری از تاریخ،علی(ع) را انتخاب کرد!

ملت ما،در وهلهء اول،به دست خلافت،به اسلام آمد؛و قیافهء خلفا و نظام سلطنت بنی امیه و بنی عباس و خان ها و خاقان های تُرک و تازی و مغول و ایرانی وابسته به آن را،به نام اسلام و حکومت قرآن و سنّت پیامبر(ص) و جبههء حق و حقیقت مذهب دید؛و اسلام را و همهء اعتقادات و معرفت های جدید را از دستگاه خلافت گرفت؛و از زبان منبر و محراب و کتاب و تفسیر و حدیث و وعظ و تبلیغ و مسجد و مدرسه و امام و قاضی و متکلّم و حکیم و ادیب و شاعر و مورّخ و مجاهد و حتی صحابی و تابعین آموخت؛که البته همه و همه،ابزار دست دستگاه خلیفه و سلطان بودند.

این ملت بیگانه-که حتی زبان رسمی اسلام را هم نمی دانست-هوشیارانه دانست که،این همه دروغ است؛و دانست که حق در این هیاهوها و از آنِ این قیافه های چشمگیر نیست؛بلکه از آنِ مرد تنهائی است که در گوشهء مسجد پیامبر(ص) خانه دارد؛و زندانی جهل قوم خود و قربانی سیاست یاران بزرگ پیامبر و پیشگامان برجستهء اسلام شده است.از ورای کاخ سبز دمشق و دارالخلافهء افسانه ای شهر هزار و یک شب بغداد،خانهء متروک و گلین فاطمه(س) را یافت و تشخیص داد که:اسلام،در این کلبهء غم زدهء خلوت و خاموش است.

«تشیع» هیچ چیز نیست جز اسلام.نه آنچنان که به ما می گویند:«اسلام به اضافهء چیز های دیگر» نه.تشیع یعنی «اسلام ناب»،«اسلام منهای خلافت و عربیّت و اشرافیت».

این «شیعه» نیست که دو اصل «عدل» و «امامت» را بر اسلام افزوده است.«اسلام،منهای عدل و امامت،دین اسلام،منهای اسلام است»!یعنی:

دین،همان که در مسیحیت هم هست،در یهود و زرتشتی و ودائی و بودائی و تائوئیست هم هست،لیکن این «جاهلیت جدید» بود که «حکومت»،«نژاد» و «طبقه» را بر اسلام افزود.

و جنگ شیعه و سنّی،در گذشته،جنگ «امامت» و «عدل» بود با استبداد و ظلم؛(نه مثل حالا که جنگشان جنگ کلامی و تاریخی و فرقه ای شده است) و همهء اختلافات اعتقادی و تفسیری و تاریخی و فلسفی و مذهبی و غیره،از همین جبهه سر زده است.

«علی(ع)» بر «محمد(ص)» اضافه نشده است؛بلکه« علی» را گرفته ایم تا « محمد » را گم نکنیم!

و اِلّا معاویه و مروان و متوکل و هارون هم که خلفای قیصر ها و خسرو ها و فرعون های تاریخند و وارثان ابوجهل و ابوسفیان،ادعای خلافت و پیروی «محمد(ص)» را داشتند.

«خانوادهء علی» یعنی عترت را جانشین «سنت» پیامبر(ص) نکرده ایم و یا بر آن نیفزوده ایم،این خانوادهء خود اوست:خیلی ساده و راسته.ما از آنها(یعنی عترت پیامبر که نزدیکترین و امین ترین کسان پیامبرند) می پرسیم که پیامبر(ص) چه می گفت و چه می کرد و چه می خواست؟

بر خلاف آنچه امروز،دشمن و دوست می پندارند؛« شیعه،سُنّی ترینِ مذاهب اسلام است» اساسا اختلاف اصلی بر سر این است که علی(ع) و شیعیان راستین و آگاه ایشان،از آغاز کوشیدند تا در برابر بدعت ها، سُنّی بمانند:یعنی سُنّت واقعی پیامبر(ص) را نگاه دارند.

می بینیم که چگونه همه چیز در هم و بر هم شده است.و می بینیم که در آن قرن های سیاه و خونینی که « اسلامِ جُور و خلافت»، بر سر جهان،خیمهء قدرت و حکومت زده بود،و در همان حال،«اسلامِ عدل و امامت»،در گرداب سرخ شهادت غرقه بود،شیعه نیز شهادت را برگزید و قدرت حاکم را نفی کرد؛و این «انتخاب دشوار»،آسان به دست نیامد.

شکنجه خانه های بنی امیه و بنی عباس و سلاطین تُرک و مغول شاهدند که علمای بزرگ،مجاهدان مشتاق مرگ،و تودهء مردم حق پرست و عدالت خواه و عاشق فضیلت و محتاج آزادی،در این راه - که از دارالخلافه های دمشق و بغداد،بر سرزمین آتش و خون و زندان و شکنجه میگذشت،و به آن « خانهء کوچکی که به اندازهء همهء انسانیت،بزرگ بود»،می پیوست - چه ها که نکردند و چه ها که نکشیدند.

در تاریخ اسلام،از «علی» سخن گفتن و از فاطمه دم زدن،آسان نبوده است.«کُمیت»شاعر مبارز این خانوادهء شگفت است که می گوید:« من پنجاه سال است که چوبهء دارم را بر پشت خویش حمل می کنم».یک شاعرِ «مسئول»،شاعری که از شعر،شمشیر جهاد می سازد.

و این،سرگذشت همهء زنان و مردانی بوده است که تاریخ این مذهب را نوشته اند؛تاریخی که سطر سطر آن،هر کلمهء آن با خون شهیدی نگاشته شده است.

ادامه دارد...

 

چراغ ها را باید روشن کرد:


اسلام شام و بغداد را رها کنیم؛در حرا و در مسجد النبی بگردیم.تشیع چهارباغ اصفهان را رها کنیم؛تشیعی را که در خانهء فاطمه(س) روئید و در صحرای خاموش و خلوت « ربذه » مُرد؛در محراب کوفه شهید شد؛و در کنار فرات،باز جوشید،بجوئیم.

در نظام طبقاتی،توحید حاکم نیز،نقش شرک را دارد.

در حاکمیت زور،قرآن نیز جانشین «بت» می شود.

مگر نه اینکه ابوسفیان در جنگ اُحُد،بت عُزّی را بر سر دست بلند کرده بود و به جنگ «محمد(ص)» آمده بود؟

و فرزندش معاویه،پس از اسلام،در حکومت اسلام،در جنگ صفّین،قرآن را بر سر نیزه،پرچم کرد و به جنگ «علی(ع)» آمد؟

بگردیم و آن ایمانی را که در طول زمان و در نظام مشابه حاکم بر زمین (به نام کفر یا دین)پایمال شده است و غریب،تبعید شده است و شهید،پیدا کنیم.و عده ای از مردم جامعه را همراه ببریم،تا آنچه را که مرداب سازان در آبگون این قنات،مدفون کرده اند و از وجدان مذهبی و ضدّ مذهبی،روشنفکر و مرتجع دنیا مجهول ساخته اند،بشکافیم و بیرون آوریم و «جاری» سازیم.و این جامعهء بیمار و پژمرده را با مزرعهء خشکیده و مردم بی خونش،حیات و حرکت و خرّمی ببخشیم!

برادر!چراغها را باید روشن کرد؛

من از تو،برای طلوع،بی تاب ترم؛

بگذار این مذهب جادو،در روشنی بمیرد؛

تا «مذهب وحی» را ببینیم؛

چهرهء «علی»،در روشنائی،زیبا و خدائی است؛

به تو و به من،بی مذهب و مذهبی،هردوی مان،« علی » را در تاریکی نشان داده اند...