« اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم،و در میان آنان زندگی کنم،دو چشمم را بر این آسمان می دوختم؛و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم که خداوند،جانم را بستاند!»
و از پروردگانش،علی(ع) را در نظر می گیریم:«علی»! چه کسی می تواند سیمای او را ترسیم کند؟روحِ شگفتی با چندین بُعد! مردی که در همهء چهره هایش،دارای عظمت و در همهء استعدادهای متفاوت و متناقضِ «روح» و «زندگی»،قهرمان است.قهرمان شمشیر و سخن،خردمندی و عشق،جانبازی و صبر،ایمان و منطق،حقیقت و سیاست،هوشیاری و تقوا،خشونت و مِهر،انتقام و گذشت،غرور و تواضع،انزوا و اجتماع،سادگی و عظمت...
« انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست!»
در معرکه های خونین نبرد،شمشیر پُر آوازه اش صفوف دشمن را به بازی می گیرد؛و سپاه خصم،همچون کشتزار گندم های رسیده،در دم تیغ دو دَم اش بر روی هم می خوابد؛و در دل شب های ساکت مدینه،همچون یک روح تنها و دردمند،که از خفقانِ زیستن بی طاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده،بستر آرام اش را رها می کند و در پناه شب،که با «علی» سخت مأنوس و محرم است،از سایه روشن های آشنای نخلستان های ساکت حومهء شهر،خاموش می گذرد و سر در حلقوم چاه می برد و غریبانه می نالد.
زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمی گنجد؛روح آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینه اش افتاده است و دم زدن را بر او دشوار کرده است.از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر؛هم زیبائی دانش را می شناسد و هم زیبائی خدا را،هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپش های دوست داشتن را.شیر خشمگین صحنهء پیکار،سوختهء خاموش خلوت محراب!
چه می گویم؟مگر با کلمات می توان از علی(ع) سخن گفت؟باید به سکوت،گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید؟ او با «علی» آشنا تر است!
«علی(ع)»،خود «محمدِ» دیگری است، و شگفت تر آن که،در سیمای «علی»،«محمد(ص)» را نمایان تر می توان دید.خطوط سیمای «محمد»را،سیمائی که در پس چهارده قرن،از چشم های کم سوی ما پنهان مانده است،نه تنها در سیمای خود وی،بلکه در سیمای الله،سیمای قرآن،سیمای «علی» و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که پرداختهء دست وی اند؛و نیز سیمای آن خانوادهء شگفت تاریخ انسان،که در آن،پدر«علی» است و مادر«فاطمه» و پسر«حسن و حسین» و دختر«زینب» باید جُست و یافت...
شبی داشتم دربارهء علی(ع) چیزی می نوشتم که ناگهان درماندم؛هم خودم و هم قلم ام و هم خیالم.من دربارهء «علی» که شکوه معجزآسای انسان را در او و از او دریافتم؛و در او دیدم که چرا فرشتگان هم می بایست«آدم» راسجده می کردند،داشتم مطلبی می نوشتم،کلمات نمی آمدند و قدرت توصیفم می لنگید.ناامید شدم که بتوانم توصیفی از او بکنم که دلم قانع شود.
با همین اندیشه رفتم که بخوابم.در حالتی میان خواب و بیداری،ناگهان گوئی از عمق فطرتم،ناپیدای روحم،این«موجودِ آفریده»جوش کرد؛با شتاب زدگی برخاستم و در تاریکی یادداشت کردم.احساس کردم مال خودم نیست.شما هر تلاشی کنید،نمی توانید آن را تغییر دهید،مگر هم معنی را خراب کنید و هم سخن را.
نوشته ام این جا نیمه تمام ماند که:«به سکوت گوش فرا دهیم،تا از «علی» سخن می گوید؛او با «علی» آشناتر است!» ناگهان در سکوت طولانی ای که به «علی» می اندیشیدم،جمله ای در ذهنم افتاد،که احساس کردم از من نیست؛سادگی و شگفتی یک «الهام» را دارد؛سپس این عبارت مدد کرد:
علی: «انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست»!
این جمله را اول نوشتم و بعد از مدت ها فهمیدم!
پایان