عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«عرفان،برابری،آزادی»:(1)

 

1)یکی «عرفان و عشق» است.آتشی که در طول تاریخ بشر،هم? فرهنگ ها،همهء ارزشهای اخلاقی،همهء حرکت های انقلابی و همهء خلّاقیّت ها را ساخته است و همیشه به عالم،محتوا داده است و همیشه به عمر و به وجود،جهت و هدف داده است.در هر مذهبی که شما فکر کنید،این جوهر وجود دارد و در هر مکتبی و هر فلسفه ای،این جوهر وجود داشته است.

این آتشِ عرفان و عشق بوده که آدم هائی را ساخته است:مثلا شاهزاده ای را،ابراهیم اَدهَم ساخته و یا فیلسوف وابسته به دربار را،غزالی ساخته و یا یک راهزن را،فُضِیل ابن عیاض ساخته.تنها چیزی که به انسان،ارزش وجودی داده،به زندگی واقعا لطف و معنا داده و از همهء عالم،یک تفسیر روحانی با معنا و با محتوا و هدفدار کرده؛احساس عرفانی در انسان بوده است.احساس عرفانی،زائیدهء یک دوره از زندگی بشر نیست؛قبل از مالکیت است و حتی قبل از پیدایش عصر حجر سوم است.و قبل از پیدایش جامعهء طبقاتی بشر است.و بنابراین نمیتواند معلول آنها باشد.این احساس عرفانی،در عمق و ذات وجودی انسانی خانه داشته و در طول تاریخ،شهادت ها،فداکاری ها و ارزشها را خلق کرده است.

2)دوم،«آزادی» است.این کلمه در مذهب،یک بُعد بی نهایت عمیق دارد؛اما در تاریخ و در فلسفه های مادّی جدید،معنای خیلی خلاصه شدهء سطحی و بدون دامنه دارد.به هر حال،«آزادی» یکی از ابعاد اساسی وجود انسان است.آرمان نهائی تمام مذاهب،نجات است.اما در اسلام،آرمان،«فلاح» است.فلاح، در بر دارندهء یک آزادی تکاملی وجودی است؛یک نوع رشد است؛یک شکوفائی است.

در همهء مذاهب و در تمام تلاشهای اجتماعی و سیاسی هم می بینیم که آزادی،انگیزهء بزرگی برای این همه مجاهدت ها و این همه شهادت ها است.هنوز هم میلیون ها تودهء دهقانی و کارگری و روشنفکران واقعی[و نه غرب زده و مادّی و ...]خون و زندگی شان را می دهند،برای اینکه آزادی را به دست بیاورند و برای اینکه استعمار را،امپریالیسم را،دیکتاتوری را نابود کنند.این امر که هم اکنون گسترش دارد،در طول تاریخ هم وجود داشته است.بنابراین مفهوم و بُعد آزادی خواهی و آزادی طلبی،بزرگترین عاملی است که انسان را از جمود و از خواب و از عبودیت در برابر یک قدرت خارجی نجات می دهد.

3)بُعد سوم،«عدالت خواهی»است.از وقتی که تبعیض ایجاد شد،تلاش برای رفع تبعیض هم به عنوان ضدّش ایجاد شد؛به خصوص در تاریخ شیعه.تمام تلاش فلسفهء تاریخ انسان در تشیع،مبارزه با ظلم و تحقق عدالت است.هر مذهب و هر ایدئولوژی ای و هر اسلامی و هر تشیعی که این مسئله برایش مطرح نباشد و برای آن جواب نداشته باشد و خودش را در این مسیر و در متن این انقلاب عدالتخواهانهء امروز نیندازد؛پَرت است و اصلا کلاهش پشم ندارد و آینده ندارد و محکوم به نفی و مرگ و شکست است.زیرا این اسلام،اسلامِ «علی(ع)» نیست؛اسلامی عثمانی است که باید برود.

بنابراین این سه مفهوم در تاریخ است،در متن انسان است،در نیاز بشر است و اصلا ساختمان انسانی بر این سه اصل استوار است؛جزو وجود آدم است.

ادامه دارد...

علی(ع)،خود «رضوان خداوند است»:(2)

        

من رشته و تخصص علمی ام را رها کرده ام تا همه از علی و فطمه حسین و زینب و انتظار موعود و شهادت و امامت و امام سجاد و نفی شورا و سقیفه و دموکراسی و خلافت و معرفی سلمان و ابوذر و حُجر و حُرّ و تمامی ارزشهای اهل بیت و شخصیت های تشیع و رسالت تاریخی و جهانی و انسانی«علی» بگویم و بنویسم.و آنچه در این راه اندوخته ام،قساوت قاسطین است و خیانت ناکثین و جهالت مارقین.و این هر سه،سه دلیل قاطع بر اینکه نشان راه را از همین«معالم الطریق» گرفته ام و بر راه «علی» رفته ام و شیعهء حقیر،ولی وفادار «علی» بوده ام و سرنوشتم و سرگذشتم شاهد صدقم و نشان درستی راهم...

به راستی چه خیری بالاتر و گرامی تر از اینکه،آنها همچون کعب الاحبار و مروان حَکَم،سعادتمندند و مرفه و موفق؛و من سالک سودا زدهء راه «ربذه»ء شوربختی و تنهائی و تهی دستی،مراد و محبوب خویش را یافته ام و سرنوشت او را دارم؟

از کرامت«علی» که همچون ابر بهاری می غرّد و می بارد،بعید می دانید که در این راه بیابان که به تنهائی و فراموشی و سختی و نیستی می انجامد،در اعماق درونی ام احساس می کنم که همراه عقیل و دو فرزند عزیزش مرا بدرقه می کنند و انعکاس آن کلمات نوازشگری را که شیرینی قند را در کامم و شهد عشق را در جانم و جوهر حیات را در مغز استخوانم می ریزند،می شنوم که در خلوت آن صحرا می گفت:

«تو برای خدا خشمگین شدی،به آن که خشمت برایش بود،امیدوار باش.اینان به خاطر دنیایشان از تو می ترسیدند و تو به خاطر دینت از آنان ترسیدی؛و تو چه قدر از آن چه آنان به خاطرش از تو ترسیدند،بی نیازی.و آنان چه قدر به آن چه که به خاطرش از تو ترسیدند،نیازمندند.پس آنچه را به خاطرش تو را راندند،برگیر.»

در کوله بار هر کس که در این طریق گام می نهد،آنچه باید باشد،عشق است و ایثار و اخلاص و تقوا و صبر و خودآگاهی و رنج و ناکامی و استعداد خارق العاده در تحمل سختی،خیانت و تنهائی و قساوت قاسطین جائر،خنجر از پشت زدن همگامان ناکث و خروج ملعبه های متعصب و زشت و پرت و بی تقصیر و عامی و جاهل.

زیرا که هر حقی و حق پرستی،بی آماج این سه جبههء ناحق است و مگر نه مظهر و مجسمهء حق،«علی»،در این سه جبهه جنگید و بی تردید،هر که علی وار زندگی کند و علی وار کار کند و علی وار سخن بگوید،و علی وار بیندیشد،نمی تواند از سرنوشت محتوم «علی» وار،بگریزد.

چه،سرنوشتی که علی با آن درگیر بود،نه معلول ناآگاهی و ناهشیاری «علی» بود و نه زائیدهء ناپختگی و ناشی گری علی.و نه عکس العمل گستاخی و خودخواهی و کج فکری و کج رفتاری و کج راهی«علی»؛که او آیت عظمای شعور و آگاهی و بیداری و کمال و پختگی و مَثَل اعلای نیکی و راستی بود.و با این همه،دست پروردگان پیامبر(ص) و پیشتازان ایمان و جهاد نیز تنهایش گذاشتند و در پنج سال فرصت کار،دشمن جائز و دوست خائن و عوام نادان،مهلت کاری اش ندادند و آن قلّهء سر به فلک کشیدهء عظمت و صلابت و قدرت را به ناله آوردند و از شدت بی تابی و رنج،بر صورت خویش از خشم،سیلی زد!

پایان

علی(ع)،خود «رضوان خداوند است»:(1)

                      

«فاطمه(س)»:(6)

           
  • «بر تو،از من و از دخترت که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست،سلام ای رسول خدا».

  • «از سرگذشت عزیز تو – ای رسول خدا – شکیبائی من کاست.و چالاکی من به ضعف گرائید.اما در پی سهمگینی فراق تو و سختی مصیبت تو،مرا اکنون جای شکیب هست.

  • «ودیعه را باز گرداندند و گروگان را بگرفتند.اما اندوه من ابدی است و اما شبم بی خواب تا آنگاه که خدا،خانه ای را که تو در آن نشیمن داری برایم برگزیند».

  • «هم اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او هم داستان شدند.به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.این ها همه شد؛با این که از عهد تو،دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.بر هر دوی شما سلام.سلام وداع کننده ای که نه خشمگین است،نه ملول».

    «فاطمه» این چنین زیست و اینچنین مرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ آغاز کرد.در چهرهء همهء ستمدیدگان – که بعد ها در تاریخ اسلام،بسیار شدند – هاله ای از فاطمه پیدا بود.غصب شدگان،پایمال شدگان و همهء قربانیان زور و فریب،نام فاطمه را شعار خویش داشتند.

    یاد فاطمه با عشق ها و عاطفه ها و ایمان های شگفت زنان و مردانی که در طول تاریخ اسلام برای آزادی و عدالت می جنگیدند،در توالی قرون پرورش می یافت و در زیر تازیانه های بی رحم و خونین خلافت های جور و حکومت های بیداد و غصب رشد می یافت و همهء دل های مجروح را لبریز می ساخت.

    این است که همه جا در تاریخ ملت های مسلمان و توده های محروم در امت اسلامی،فاطمه منبع الهام آزادی و حق خواهی و عدالت طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است.

    از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است.فاطمه یک زن بود.آنچنان که اسلام می خواهد که زن باشد.تصویر سیمای او را پیامبر(ص)،خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.

    او در همهء ابعاد گوناگونِ «زن بودن» نمونه شده بود.مظهر یک دختر در برابر پدرش.مظهر یک همسر در برابر شویش.مظهر یک مادر در برابر فرزندانش.و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.

    او خود یک امام است؛یعنی یک نمونهء مثالی،یک تیپ ایده آل برای زن؛یک اسوه،یک شاهد برای هر زنی که می خواهد«شدنِ خویش» را خود انتخاب کند.

    او با طفولیت شگفت اش،با مبارزهء مدام اش در دو جبههء خارجی و داخلی در خانهء پدرش،خانهء همسرش،در جامعه اش،در اندیشه و رفتار و زندگی اش،«چگونه بودن» را به زن پاسخ می داد.

    در میان همهء جلوه های خیره کنندهء روح بزرگ فاطمه،آنچه بیش از همه برای من شگفت انگیز است،این است که فاطمه،هم سفر و همگام و هم پرواز روح عظیم علی است.او در کنار علی،تنها یک همسر نبود؛که علی پس از او همسرانی دیگر نیز داشت.

    علی در او به دیدهء یک دوست،یک آشنای دردها و آرمان های بزرگش می نگریست و انیس خلوت بی کرانه و اسرار آمیزش و همدم تنهائی هایش.

    این است که علی هم او را به گونهء دیگری می نگرد و هم فرزندان او را.پس از فاطمه،علی همسرانی می گیرد و از آنان فرزندانی می یابد.اما از همان آغاز،فرزندان خویش را که از فاطمه بودند،با فرزندان دیگرش جدا می کند.اینان را بنی علی می خواند و آنان را بنی فاطمه.شگفتا در برابر پدر،آن هم علی،نسبت فرزند به مادر!

    و پیغمبر نیز،دیدیم که او را به گونهء دیگری می بیند.از همهء دخترانش تنها به او سخت می گیرد؛از همه،تنها به او تکیه می کند.او را -در خردسالی- مخاطب دعوت بزرگ خویش می گیرد.

    نمی دانم از او چه بگویم؟چگونه بگویم؟

    پایان

«فاطمه(س)»:(5)

           

بی تابی های او هر روز بیش تر می شد و ناله هایش بیش تر.زنان انصار بر او جمع می شدند و با او می گریستند؛و او در شدت درد و اوج ضجّه هائی که دل ها را به درد می آورد و چشم ها را به خون می نشاند؛از ستمی که کردند،شِکوِه می کرد و حقی را که پایمال کردند به یاد می آورد؛زمانی که«علی» دفن پیغمبر را پایان داده است،و اصحاب بزرگ نیز،دفن حق او را.

«علی(ع)» با شگفتی و لحنی معترضانه از انصار می پرسید:

«من رسول خدا(ص) را در خانه اش رها کنم و دست از غسل و کفن و دفنش بردارم و از خانه بیرون بروم و بر سر حکومتش به نزاع مشغول شوم؟»

غم «فاطمه(س)» دشوارتر از آن بود که کسی بتواند تسلیت اش دهد و او را به شکیبائی بخواند.روزها و شبها اینچنین می گذشت و اصحاب،گرم قدرت و غنیمت و فتح؛و «علی» در عزلت سردش ساکت؛و «فاطمه» در اندیشهء مرگ،انتظار بی تاب رسیدن مژدهء نجاتی که پدر داده بود.

هر روز که می گذشت،برای مرگ بی قرارتر می شد؛تنها روزنه ای که می تواند از زندگی بگریزد.امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد،به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید.چه نیازمند بود به چنین پناهی و چنین آرامشی.

کودکانش را یکایک بوسید:«حسن» هفت ساله،«حسین» شش ساله،«زینب» پنج ساله و «ام کلثوم» سه ساله.و اینک لحظهء وداع با «علی» چه دشوار است.اکنون «علی» باید در دنیا بماند؛سی سال دیگر!

شمعی از آتش و رنج در خانهء «علی» خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش.

از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند؛گورش را کسی نشناسد.آن دو شیخ از جنازه اش تشییع نکنند.و علی چنین کرد.اما کسی نمی داند که چگونه؟و هنوز نمی داند کجا؟در خانه اش؟یا در بقیع؟معلوم نیست.و کجای بقیع؟معلوم نیست.

مدفن او باید همواره نامعلوم بماند،تا آنچه را که او می خواست،معلوم بماند.

و او می خواست که قبرش را نشناسند؛هیچ گاه و هیچ کس.تا همیشه،همه کس بپرسند:چرا؟

آن چه معلوم است،رنج «علی» است،امشب بر گور «فاطمه».

مدینه در دهان شب فرو رفته است؛مسلمانان همه خفته اند.سکوت مرموز شب،گوش به گفت و گوی آرام «علی» دارد.و «علی» که سخت تنها مانده است،هم در شهر و هم در خانه،بی پیغمبر،بی فاطمه،همچون کوهی از درد بر سر خاک«فاطمه» نشسته است؛ساعت هاست.

ادامه دارد...