عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عبادت،کار،مبارزهء اجتماعی:(2)

     

اما در عشق و احساس عرفانی،حلّاج،خاکستر سردی از آتشفشان وجود«علی(ع)» است.و جوهری در جان دارد و بی تابی ای در درد وجودی اش احساس می کند،که روحی آنچنان بالا-که تا آنجا که در خیال ما نمی گنجد،صعود کرده است-از عقب ماندگی خویش و ضعف و حیرت وجودی خویش،بیهوش میشود.و در نیایش های خلوت اش،که صفای اخلاص یک جوهر انسانی را نمودار می کند،خدا را سپاس می گوید که:

«چه لغزش های بزرگی بود که تو مرا از آن ها نگاه داشتی و چه ستایش های بسیاری از من بر زبان ها پراکندی که من شایستگی آن را نداشتم و چه زشتی ها دارم که آن را از دیدار خلق پوشاندی».

«خودسازی» یعنی رشد هماهنگ این سه بُعد در خویش،یعنی در همان حال که خود را مزدکی احساس می کنیم،در درون خویش،عظمت بودائی را برپا سازیم و در همان حال،آزادی انسانی را تا آن جا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش را به خاطر تقدّس آزادی،تحمل کنیم و تنها به خاطر اینکه می توانیم او را از آزادی تجلی اندیشهء خویش و انتخاب خویش،با زور باز نداریم و به نام مقدس ترین اصول،مقدس ترین اصل را که آزادی رشد انسان از طریق تنوع اندیشه ها و تنوع انتخاب ها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقیق و انتخاب است،با روش های پلیسی و فاشیستی پایمال نکنیم.

هنگامی که «دیکتاتوری» غالب است،احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد،باوری فریبنده و خطرناک است.و هنگامی که «سرمایه داری» حاکم است،ایمان به دموکراسی و آزادی انسان،یک ساده لوحی است.و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم،کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کم ترین بی تابی در برابر تحمل تنوّع اندیشه ها و ابتکارها،یک فاجعه است.در همان حال که خود را مزدکی بار می آوریم،باید بودائی بیندیشیم.و در همان حال که به نیروانای بودائی،که جوهر آدمی را به اطمینان نفسانی و درونی می رساند،می اندیشیم،باید از حرمت ابتکار و انتخاب و ایمان و اندیشهء دیگران باز نایستیم.

بزرگترین فاجعهء انسان امروز،«یک بُعدی» شدن است:مثلا اگر حلّاج وار در راه عشق بر دار رویم و در آتش جهل خصم بسوزیم و سرافراز،شهادت خویش را به عنوان فدیه ای از ضعف های زندگی و وجود خود بپردازیم،در همان حال،مرگی پاک در راهی پوک! کرده ایم.چرا؟

زیرا خود را به بهشت رساندن،در حالی که دیگران را در جهنّم زندگی و زمین رها می کنیم،نوعی گریز ریاکارانه و رندانه ای است که از طرز فکری تاجرانه سر می زند و بهشت،جای چنین انسانهائی نیست.

ادامه دارد...

عبادت،کار،مبارزهء اجتماعی:(1)

           

1)     آزادی؛ 2) عشق؛ 3) برابری.

اما چه زندانهائی،انسان را در خود می فشرند؟

نخستین زندان،«طبیعت» است و جغرافیا که انسان با کمک علوم طبیعی و تکنولوژی از آن رها می شود.

دوّمین زندان،«جبر تاریخ» است که انسان با کشف قوانین تاریخ و تحول و تکامل تاریخ، از زندان تاریخ رها می شود.

سوّمین زندان،« نظام اجتماعی و طبقاتی» است که «ایدئولوژی انقلابی» او را از این زندان رها می کند.

چهارمین زندان،زندان «خویشتن» است.آدمی،سرشته ای دنیوی و اخروی است.عناصر ابلیسی و الهی؛کشش هائی که او را به سوی خاک می کشاند و کشش هائی که او را به سوی خدا تصعید می بخشند.و اما انسان،خود یک «انتخاب» است و در همین موضع است که «مسئولیّت و خودآگاهی» او مطرح می شود.«فلاح»،آزادی آدمی است از چهارمین زندان،که زندان خویشتن است.

یک فرد مسلمان صاحب بصیرت،برای رهائی از این زندانهای عینی و ذهنی و قدم برداشتن در مسیر تکامل نوعی انسان و حرکت کلی تاریخ،اسوه و سرمشقی به نام «علی(ع)» را دارد:همو که می فرمود:

« اگر قدرت را به دست آورم،حقی را که اینان از مردم محروم ربوده اند،اگر شیر شده و در سینهء مادران شان رفته باشد،یا مهریه در کابین زنان شان،بیرون خواهم کشید و پس خواهم گرفت».

روحی که در برابر ستم،چنان بی تاب است که وقتی شنید در مرز حکومت او،سپاهیان دشمن یورش آورده اند و یک زن یهودی را که در ذمّهء حکومت او بوده است،آزار کرده اند،بر روی منبر،از بی تابی درد،آن چنان بر چهره اش سیلی نواخت و فریاد زد که:

«اگر کسی از این درد بمیرد،او را نبایدسرزنش کرد».

گوئی احساس می کرده است که شاید در زیر فشار این مصیبت،نتواند تحمل کند و جان بدهد.

کسی که آنچنان فقیرانه زیست - در حالیکه حاکم بزرگترین حکومت ها بود- تا خود را با محروم ترین انسانی که ممکن بود در پهنهء قلمرو حکومتش باشد،شبیه سازد.کسی که به میثم خرمافروش،یار وفادارش تَشَر زد- وقتی که دید در طَبَق خرمائی که نهاده است،خرماهای خوب را و خرماهای بد را دو توده کرده است-:«هان،چرا خلق خدا را این چنین تقسیم می کنی؟» و نشست و با دست های خویش،هر دو را در هم آمیخت و گفت:« هر دو را به یک قیمت معدّل بفروش» یعنی چه؟یعنی نه تنها«به هرکس مطابق کارش»،نه تنها «تساوی در مالکیت بر ابزار تولید»،بلکه عالی ترین تصوری که از یک نظام عادلانه داریم؛یعنی «تساوی در مصرف».

ادامه دارد...

«عرفان،برابری،آزادی»:(4)

        

بزرگترین فاجعهء بشریّت،از هم جدا افتادن این سه بُعد وجودی ای است که «حجم انسانی» را تحقق می بخشد.تجزیه و تفکیک سه بُعد لایتجزّا و لاینفک! این بزرگترین فاجعهء انسانی ما و قرن ما و جهان ماست و اندیشه و ایمان عصر ما. و از این بزرگتر – که دامنه اش در خیال ما نمی گنجد – این است که هر یک از این سه بُعد را،قتلگاهی برای آن دو بُعد دیگر کرده اند و هر یک از این سه برادر،در سرزمینی،کمر به قتل دو برادر دیگر بسته است.هرکدام نقابی شده است و حجابی،تا در پس آن،آن دوتای دیگر را ذبح شرعی کنند و قتل مخفی!

آزادی،پوششی جذاب تا در پشت آن،عدالت را خفه کنند.مارکسیسم،درگاه هیجان انگیزی،تا در درون آن،انسان را از برون به بند کشند و از درون بمیرانند.و دین،ضریح مقدسی با پوشش سبز،تا آزادی و عدل را در آن به خاک سپارند.

بدبختی بزرگ،بزرگترین بدبختی آدمی در عصر ما این است که سه آرزوی تاریخی اش که تجلی سه نیاز فطری اش بوده و هست،از هم دور افتاده اند.در حالی که این سه،دور از هم،دروغند؛هرسه دروغ می شوند؛بی هم نمی توانند زنده باشند.تحقق هریک،بسته به بودنِ آن دو تای دیگر است.سه پایه ای است که هر پایه اش بلنگد،دو پایهء دیگر نیز کج می شود و می افتد.

عشق،بدون آزادی و عدالت،صوفی گری موهوم است.

عدالت،بدون آزادی و عشق،زندگی گلّه وار گوسفند در اصطبل های مدرن و دامداری پیشرفته است(البته اگر عدالت،راستین و مطلق باشد!)

و آزادی،بدون عدالت و عشق،لش بازی است و تنها در آزادی تجارت و آزادی جنسی و زر اندوزی تحقق دارد. 

کار اصلی هر صاحب بصیرتی در این جهان و در این عصر،یک مبارزهء آزادی بخش فکری و فرهنگی است،برای نجات «آزادی» انسان،از منجلاب وقیح سرمایه داری و استثمار طبقاتی؛نجات «عدالت» اجتماعی از چنگال خشن و فرعونی دیکتاتوری مطلق مادی و نجات «خدا» از قبرستان مرگ آمیز و تیرهء تحجّر!

و این رسالت بزرگ پیامبرگونه را،صاحبان راستین بصیرت و بزرگ اندیشان مسئولیت پذیر،نه با تفنگ و نارنجک و نه با تجمع و داد و قال و نه با سیاست بازی های رایج و سطحی،نه با انقلابها و تغییر رژیم ها و عوض کردن آدم ها و ایجاد ماجراها و حادثه ها،نه با مشغولیت های روزمرّه و مبارزه های باب روز و نه با پیشرفت تکنولوژی و اقتصاد و علم و اخلاق،نه با ترجمه و تقلید و عمل به رساله های عملیّه و فتواهای مراجع رسمی و رایج روشنفکری و نه با فضل فروشی های آلامد در تشبّه به موج های نو و چپ گرائی های آخرین مدل و تجدّد مآبی های مهوّع و عقده گشائی های حقارت و ورّاجی و تکرار و تلقین و نقل قول از هگل و مارکس و لنین و بکت و برشت و ادا اطوارهای مثلا انقلابی دوبله به فارسی...بلکه در یک کلمه،با کاری پیامبرگونه،در میان قوم و در عصر و نسل خویش،در هر گوشه از این جهان که هستیم،باید آغاز کنند:«ابلاغ»!و سلاحش:«کلمه»!

و تجربهء تاریخ حکایت می کند که اگر پیام درست باشد،به کار آید و پاسخگوی نیاز زمان باشد و سؤال انسان؛کلمه،راه می گشاید....

پایان

«عرفان،برابری،آزادی»:(3)

و بالأخره،از لحاظ «وجودی»،یعنی بهترین تجلی وجود انسان،به معنای یک موجود انسانی،فراتر از همهء موجودات است و به عنوان آخرین رشد ارزشهای عینی،مادی و فطری انسان،همین انسان عینی- و نه انسان هوائی و ربّ النّوعی-او کاملترین است و تکیه ای که در مکتب و زندگی اش به این ارزشها و کرامتها می کند،از همه روشن تر است.اگر واقعا مکتب را از این سه بُعد-یعنی بُعد اصالت وجودی و اصالت عدالت و اصالت عرفان-نگاه کنیم،به بهترین وجه،نیازمندی زمان خودمان را رفع کرده ایم.

جوان ما،سوسیالیست که می شود،دیگر آن احساس عرفانی و حالت معنوی اش نابود می شود.عارف مسلک که می شود،دیگر به قدری در برابر مسائل اجتماعی،بی غیرت می شود که اصلا همان عرفانش نیز نفرت انگیز می شود.وقتی از هر دو دست بر میدارد،و به آن«منِ وجودی»انسان و آزادی وجودی می رسد،تبدیل به هیپی و فرنگی و کافه نشین و پوچگرای منفی می شود.

این سه نیاز در ذات آدمی و ذات زمان ما هست.من معتقدم که اگر به هرکدام و در هرکدام از آن ها بیفتیم،در چاله ای افتاده و از دو بُعد دیگر انسانی غافل مانده ایم.تکیهء هماهنگ و آگاهانه به مکتب اسلام،تنها کشف اسلام نیست و تنها حقیقت پرستی نیست؛بلکه اگر از این سرچشمه،این هر سه مایه را برای رفع نیاز انسان امروز بگیریم،و با این سه چشم،اسلام را نگاه کنیم،در عین حال به مسئولیت اجتماعی خود نیز عمل کرده ایم.

تمامی تاریخ به سه شاهراه اصلی می پیوندند:آزادی،عدالت و عرفان!اوّلی شعار انقلاب کبیر فرانسه بود که به سرمایه داری و فساد کشید.دوّمی شعار انقلاب اکتبر بود که به سرمایه داری دولتی و جمود منجر شد.و سوّمی شعار مذهب بود که به خرافه و خواب کشید.

ادامه دارد...

«عرفان،برابری،آزادی»:(2)

            

در اینجا از سه بُعد سخن گفتم:«خدا»،«برابری» و «آزادی»!در اعتقاد شیعه،همهء این حرفها به نام «علی» وجود دارد.

این سه جریان اساسی و واقعی و حقیقی،در عمق خصلت انسان هست؛و اساس نیاز وجود انسان است؛به صورت سه تجلّی:از یک طرف،عشق و عرفان است و از طرف دیگر،عدالت خواهی؛و از طرف سوم،اصالت وجودی است...

کاملترین انسان یا مکتب که می خواهد انسان را به فلاح ببرد،انسان و مکتبی است که این ابعاد اساسی را در خود داشته باشد.

اسلام،ارزشش در این است که روی هر سه بُعد،هماهنگ با هم تکیه می کند.اسلام،ریشه و روح اش و جوهرش،عرفان است.اما تکیه اش به مسئلهء عدالت اجتماعی است و سرنوشت دیگران؛و حتی سرنوشت فرد دیگر.و می گوید:

اگر یک فرد دیگر را نگه داشتی و احیاء کردی،مانند این است که همهء انسانها را احیاء کرده ای و اگر یک فردی را کُشتی،مانند این است که همهء انسانها را کشته ای.

یعنی نسبت به رابطهء من و دیگران،این اندازه حساسیت دارد. و یا مسئلهء ربا،که یک امر اجتماعی و طبقاتی است؛به آن صورتی که از رباخوار نفرت دارد،از مشرک و منافق ندارد.

در مورد مسئلهء وجودی،اسلام درست بر خلاف آن مذهب های رسمی و حتی عرفانی است که انسان را از وجود خود در برابر خدا غافل می کنند و انسان را در برابر وجود خدا نفی می نمایند.چون توحید اسلامی،تنها توحیدی است که وجود انسان را در برابر خدا اثبات می کند. کسی که خدای اسلام را آگاهانه و آنچنان که خود اسلام معرفی کرده،بشناسد و ایمانش را از اسلام گرفته باشد،در برابر خدا به وجود متعالی خود،پی می برد.انسان توحیدی،به اندازه ای که به فقر خویش پی می برد،به غنای خویش پی می برد؛به میزانی که به خشوع می رسد،غرور و افتخار و کرامت در خود احساس می کند؛به میزانی که به عبودیت خداوند تسلیم می شود،به عصیان در برابر هر قدرت،نظام و رابطهء دیگر می رسد.بنابراین در اسلام،یک رابطهء واقعا متضاد،میان انسان و خدا وجود دارد؛و آن،نفی و اثبات شدن،هیچ شدن و همه چیز شدن در عین حال است و اصلا محو شدن و تبدیل به یک موجود خدائی شدن،در زندگی مادی و طبیعی است.

نمونه و تجلّی کامل این سه بُعد،«علی(ع)» است.هم به عنوان عشق،یعنی آن انرژی ماورائی،که انسان را به دغدغه و التهاب و ناسیری و ناسیرابی در زندگی مادی می کشاند،او منبع فوران این عشق است و در هیچ کس دیگر،آن همه التهاب وجود ندارد.به قدری التهاب او شدید است که گاهی غش می کند و در بیابان فریاد می زند؛که البته ما بی شعور ها خیال می کنیم که به خاطر دردهائی است که در مدینه به جان اش ریخته اند و یا صرفا برای فدک است؛در صورتی که خودِ وجود،ملتهب است،و مثل یک آتشفشان فریاد می زند و بودن و زیستن،برایش غیر قابل تحمل است.

ادامه دارد...