عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

«فاطمه(س)»:(4)

      

پیغمبر(ص) رفت؛و علی خانه نشین شد؛میراث فاطمه [فدک] که تنها منبع زندگی او و همسر و فرزندانش بود،مصادره شد؛و قدرت به دست ابوبکر و عمر افتاد؛و سرنوشت اسلام و مردم به دست سیاست سپرده شد؛و عبدالرحمان ابن عوفِ مال پرست و عثمان اشرافی و خالد ابن ولید لاابالی و سعد ابن ابی وقّاص خشن و بی تقوا،کارگزاران اصلی خلافت رسوال الله(ص) شدند.و «علی» در خانه نشست و به جمع آوری و تدوین قرآن پرداخت -که از آینده بیمناک بود- و بلال،مدینه را ترک گفت و در شام گوشه گرفت و برای همیشه خاموش شد.

سلمان،با این لحن گوشه دار و تعبیر پرمعنای فارسی-که احساس اش را بهتر می توانست بیان کند-به آن ها که شتابان و موفق از سقیفه بر می گشتند گفت:«کردید و نکردید»!و سپس غمگین و ناامید به ایران باز گشت و در مدائن منزوی شد.و ابوذر،انیس پیغمبر و عمّار،عزیز پیغمبر،بیکاره شدند.

اما فاطمه از پا ننشست.در زیر کوهی از اندوه که بر جان عزادارش حس می کرد،مبارزه با خلافتی را که غصب می دانست و خلیفه ای را که ناشایست می شمرد ادامه داد.فاطمه از پا ننشست؛هرچند مرگ پیغمبر،جانش را به آتش کشیده بود؛و هرچند مهاجران بزرگ و انصار پیغمبر،جز چند تنی که از شمارهء انگشتان دست کمتر بودند،همگی به خلافت جدید رأی داده بودند؛ و یا «کودتای انتخاباتی سقیفه» را پذیرفته بودند.

شخصیت ابوبکر و خشونت عمر و شمشیر خالد و نبوغ عمروعاص،ناگهان حصاری بلند گرداگرد مدینه کشیده است و تودهء مردم را مرعوب یا مجذوب،و اصحاب را آگاه یا ناآگاه در میان گرفته است و خانهء فاطمه از حصار بیرون مانده است.صدای فاطمه به کسی نمی رسد.

« وقتی زور،جامهء تقوا می پوشد،بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید»! فاجعه ای که قربانیان خاموش و بی دفاعش«علی(ع)» است و «فاطمه(س)» و بعد ها دیدیم که فرزندان شان یکایک و اخلاف شان همه!

خانه نشینی علی(ع)،اغاز یک تاریخ هولناک و خونین است و بیعت سقیفه که آرام و هوشیارانه آغاز شد،بیعت های خونینی را به دنبال خواهد داشت؛و فدک،سرآغاز غصب های بزرگ و ستم های بزرگ فردا خواهد بود؛و «خلافت های فردا»مصیبتی بزرگ برای اسلام و فاجعه ای سنگین برای بشریت.

اکنون«فاطمه»،تنها مایه های تسلیتی که در این دنیا می یابد،یکی تربت مهربان پدر است و دیگری مژدهء امیدبخش او که:

«فاطمه،از میان خاندانم،تو نخستین کسی خواهی بود که به من خواهی پیوست».

ادامه دارد...

«فاطمه(س)»:(3)

و ارزش «فاطمه»؟ چه بگویم؟

به خدیجه؟به محمد؟به علی؟به حسین؟به زینب؟ به خودش؟

پیامبر(ص) هرگز نمی کوشید تا خود را مرموز و غیرعادی و موجودی غریب و عجیب در چشم ها بنماید.بلکه برعکس،حتی به عادی بودن تظاهر می کرد.نه تنها از زبان قرآن می گوید که:

«من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی می شود»؛

که همواره اعتراف می کند که:

«غیب نمی دانم و جز آنچه که به من گفته می شود،از چیزی خبر ندارم»

و در رفتار و زندگی و گفت و گویش،همه جا می کوشید تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و می کوشید تا ابّهت و جلالی را که در دلها دارد،بشکند.

روزی پیرزنی نزد پیامبر می آید تا از او چیزی بپرسد.آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنیده است،چنان در او اثر می کند که تا خود را در حضور وی می یابد،می لرزد و زبانش می گیرد.پیغمبر که احساس می کند شخصیت و شکوه او،وی را گرفته است،ساده و متواضع پیش می آید،به مهر دست بر شانه هایش می گذارد و با لحنی که از خضوع،نرم و صمیمی شده است،می گوید:«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قریشی ام که گوسفند می دوشید».

بُعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب«محمد(ص)» نیز شگفت انگیز است.دست های فاطمه را می بوسید.تعبیراتش در محبت،ویژگی خاصی دارد:«عمّار،پوست میان دو چشم من است؛«علی» از من است و من از «علی»؛«فاطمه» قطعه ای از تن من است...»

و اکنون «حسن» و «حسین».

آه که محمد(ص) با این دو طفل محبوبش چه می کند.در دوستی این دو کودک چنان است که همه را به شگفتی آورده است.کودکان «زهرا و علی» در سیمای «محمد(ص)»،یک پدربزرگ،یک پدر،یک دوست و خویشاوند خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و همبازی خویش،احساس می کردند.با او،بیش از پدر و مادر خویش،آشنا و صمیمی و آزاد بودند.

روزی در نماز دیدند که سجده را طولانی کرد؛تا آنجا که از حد گذشت و موجب شگفتی همه شد.به ویژه که پیغمبر در نماز جماعت،سریع بود و طبق دستور خویش همیشه ضعیف ترین مردم را مراعات می کرد.پنداشتند که یا حادثه ای پیش آمده ست و یا وحیی در رسیده است.پس از نماز،از او علت را پرسیدند.گفت:«حسین» در سجده بر پشتم پرید و او عادت کرده است که در خانه بر پشتم جست زند.اینجا هم تا به سجده رفتم بر دوشم بالا آمد.دلم نیامد که دستپاچه اش کنم.صبر کردم تا خودش رهایم کند.این بود که سجده ام اینچنین به طول انجامید.

آیا پیغمبر(ص) در عین حال،تعمّد ندارد که همهء مردم،به خصوص همهء اصحاب بدانند و به چشم ببینند که او این دو طفل را،«حسن» و «حسین» و مادرشان و پدرشان را بیش از آنچه یک قلب،ظرفیت و توانائی دوست داشتن دارد،دوست می دارد؟

ادامه دارد...

«فاطمه(س)»:(2)

 


تاریخ یاد می کند که روزی که وی را در مسجدالحرام به دشنام و کتک گرفتند،فاطمهء خردسال با فاصلهء کمی تنها ایستاده بود و می نگریست و سپس همراه پدر به خانه بازگشت.و نیز روزی که در مسجدالحرام به سجده رفته بود و دشمن،شکمبهء گوسفندی را بر سرش انداخت؛ناگهان فاطمهء کوچک خود را به پدر رسانید و آن را برداشت و سپس با دستهای کوچک و مهربانش،سر و روی پدر را پاک کرد و او را نوازش نمود و به خانه باز آورد.

مردم که همیشه این دختر لاغر اندام و ضعیف را در کنار پدر قهرمان و تنهایش می دیدند،و می دیدند که چگونه طفل،پدر را پرستاری می کند و می نوازد و در سختی ها با وجودش،سخنش و رفتار معصومانهء مهربانش او را تسلّی می بخشد،به او لقب دادند:اِمّ اَبیها(مادرِ پدرش).

هنگامی که پیامبر(ص) مراسم پیمان برادری را اعلام کرد:«در راه خدا،دو نفر برابر شوید»یک بار دیگر از میان همهء چهره ها،علی در کنار محمد قرار می گیرد.

علی یک گام دیگر،باز به محمد نزدیک می شود.فاطمه بنت اسد،مادر علی از محمد پرستاری کرده است.ابوطالب پدر علی،حامی محمد بوده است و محمد در خانهء علی بزرگ شده است و علی در خانهء محمد بزرگ شده است.و در کنار فاطمه،دختر محمد و در دامن خدیجه مادر فاطمه پرورده است و پسرعموی محمد،فرزند محمد و اکنون برادر محمد شده است.

فاطمه با علی بزرگ شده است،او را برادری عزیز برای خویش و پروانه ای عاشق بر گرد پدر خویش می بیند.تقدیر سرنوشت،این دو را از کودکی به گونهء خاصی به هم گره زده است.هیچکدام با جاهلیت پیوندی نداشته اند،هر دو از نخستین سالهای عمر در طوفان بعثت رشد کرده اند و در زیر نور وحی روئیده اند.

فاطمه چه احساسی نسبت به علی داشته است؟علی چه تصویری از فاطمه بر دیوارهء قلب بزرگ و شجاع و پر از عاطفه اش آویخته است؟

ممکن است تصور بتواند،اما کلمات از بیانش عاجزند!

پیغمبر بر فاطمه دختر محبوبش بسیار سخت می گرفت.او این رفتار را از خدا آموخته بود. در قرآن،هیچ پیامبری به اندازهء محمد(ص)،عتابها و انتقادهای سخت نشده است.چه،هیچ پیامبری،نه به اندازهء او در چشم خدا محبوب بوده است و نه به اندازهء او،در میان خلق،مسئول.

«عشق و ایمان در اوج پروازش،از سطح ستایش ها می گذرد و معشوق،در انتهای صعودش،در چشم عاشق،سراپا غرقهء سرزنش می شود. و این هنگامی است که دوست،استحقاق بخشوده شدنش را در چشم دوست،از دست می دهد.»

«فاطمه»به تصریح شخص پیامبر(ص) یکی از چهار چهرهء ممتاز زن در تاریخ انسان است:مریم،آسیه،خدیجه و در آخر:«فاطمه».

چرا در آخر؟

کاملترین حلقهء زنجیر تکامل در همهء موجودات،در طول زمان و در همهء دوره های تاریخ،آخرین و نیز در انبیاء،آخرین و «فاطمه» از میان زنان مثالی جهان،آخرین.

«فاطمه» شدن آسان نیست.این،«ودیعه»ای است که باید معراج های بزرگ را و پروازهای ماورائی را،گام به گام و بال در بال «علی»باشد؛عظمت ها و رنج های «علی» راباید با او قسمت کند و او مسئولیت خطیری در تاریخ آزادی و جهاد و انسانیت دارد.او حلقهء واسطه ای است که تسلسل«ابراهیم(ع)» تا «محمد(ص)» را،به «حسین(ع)» و تا «منجی» انتقام جوی نجات بخش انتهای تاریخ می پیوندد:واسطة العقد نبوت و امامت!

ادامه دارد...

«فاطمه(س)»:(1)

 

تاریخ از رفتار محمد(ص) با دختر کوچکش«فاطمه» در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایشهای غیر عادی اش از او.

خانهء فاطمه و خانهء محمد(ص) کنار هم است.«فاطمه» تنها کسی است که با همسرش علی(ع) در مسجد پیامبر با او هم خانه اند.این دو خانه را،یک خلوت دو متری از هم جدا می کند؛و دو پنجره رو به روی هم،خانهء محمد و فاطمه را به هم باز می کند.هر صبح،پدر دریچه را می گشاید و به دختر کوچکش سلام می دهد.

هرگاه به سفر می رود،درِ خانهء فاطمه را می زند و از او خداحافظی می کند.فاطمه،آخرین کسی است که از او وداع می کند.و هر گاه از سفر باز می گردد،فاطمه اولین کسی است که به سراغش می رود.درِ خانهء فاطمه را می زند و حال او را می پرسد.در برخی متون تاریخی،تصریح دارد که:«پیغمبر،چهره و دو دست فاطمه را بوسه می داد».

اینگونه رفتار،بیشتر از تحبیب و نوازش دختری از جانب پدر مهربانش معنا دارد.

«پدری دست دخترش را می بوسد»،«آنهم دست دختر کوچکش را».چنین رفتاری در چنان محیطی،یک ضربهء انقلابی بر خانواده ها و روابط غیر انسانی محیط بوده است.«پیغمبر اسلام،دست فاطمه را می بوسد».چنین رفتاری،چشم های کم سوی بزرگان و سیاستمداران و تودهء مردم مسلمان پیرامون پیغمبر را به عظمت شگفت فاطمه می گشاید.

این است که پیغمبر نه تنها به نشانهء محبت پدری،بلکه همچون یک «وظیفه»،یک «مأموریت خطیر» از فاطمه تجلیل می کند و این چنین نیز از او سخن می گوید:

- بهترین زنان جهان،چهار تن اند:مریم،آسیه،خدیجه و فاطمه(س).

- الله از خشنودی ات خشنود میشود و از خشم ات به خشم می آید.

- خشنودی«فاطمه» خشنودی من است؛خشم او خشم من.هرکه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد و هر که فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و هرکه فاطمه را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است.

- فاطمه،پاره ای از تن من است،هر که او را بیازارد،مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد،خدا را آزرده است...

این همه تکرارها چرا؟چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر کوچکش ستایش کند؟چرا اصرار دارد که در برابر مردم،او را بستاید و همه را از محبت استثنائی اش به وی آگاه سازد؟ و بالاخره چرا این همه بر خشم و خشنودی فاطمه تکیه می کند و این کلمهء «آزُردن» را چرا دربارهء او این همه تکرار می کند؟

پاسخ به این چرا ها،گرچه بسیار حساس و خطیر است،روشن است.تاریخ،همه را پاسخ گفته است و آینده،عمر کوتاه چند ماههء فاطمه پس از مرگ پدر،راز این دلهرهء پدر را آشکار ساخته است.

فاطمه بار ها می دید که پدر،همچون پدری مهربان در انبوه مردم بازار می ایستد و آنان را به نرمی می خواند؛و آنان،او را به سختی می رانند و جز به استهزاء و دشنام،او را پاسخی نمی گویند.و او باز تنها و بیکس،اما همچنان آرام و صبور،آهنگ جمعی دیگر می کند و سخن خویش را از سر می گیرد و در پایان،خسته و بی ثمر،اما همچون پدران دیگر کودکان،گوئی از کاری که پیشه دارند،به خانه باز می گردد تا اندکی بیاساید و سپس بر سر کار خویش باز گردد.

ادامه دارد...

«چرا» های تاریخ،در روزهای پایانی عمر پیامبر(ص)

چرا پیغمبر در بازگشت از حجة الوداع،در غدیر خم،که هر دسته از مسلمانان همراه پیغمبر به سوئی می رفتند؛«علی» را بر سر جمع معرفی کرد و از آنها اقرار گرفت،که ولایت او و ولایت«علی» مترادف همند؟

چرا در همین سفر،هنوز پیغمبر(ص) وارد مدینه نشده،گروهی دوازده نفری در خَم راه کوهستانی کمین می کنند؛تا او را - و شاید هم علی را – ترور کنند.و این توطئه که پس از واقعهء غدیر رخ می دهد،با آن رابطه دارد؛چه،در ایّام انتخابات،هیچ حادثه ای تصادفی نیست و با آن ارتباط دارد.به خصوص در این هنگام که پیغمبر در اوج تسلط سیاسی خویش است؛در آخر عمر شریفش است و در سراسر شبه جزیره،به خصوص در حجاز و بالأخص در منطقهء مدینه،دشمنی نمانده است که چنین توطئه ای بچیند و از آن بهره برداری کند.تنها نیروهای داخلی اند که در این هنگام می توانند جانشین قدرت پیغمبر شوند؛نه دشمنان خارجی.

و چرا پیغمبر که قبلا خبر می یابد و دستور می دهد آن ها را از سر راه بردارند،اسم هیچ کدام شان افشاء نمی شود.در حالیکه این حادثهء کوچکی نیست.به خصوص که تاریخ،از شدت علاقه و کنجکاوی اصحاب پیغمبر به ایشان،بی اهمیت ترین حادثه ها را در زندگی ایشان به دقت نقل می کند.

چرا پیغمبر در آخرین جنگش،تبوک،که خود با سالخوردگی و اصحاب بزرگ سالخورده و غیر نظامی اش – که مرد شمشیر نبودند و بیشتر عناصر سیاسی بودند تا مرد جنگی – به این جنگ می روند تا با رومی های نیرومند خارجی در شمال بجنگند و خطر مرگ را که احتمالش بسیار قوی است،استقبال می کند و «علی» را استثناء می کند و علیرغم میل قلبی«علی» و طعن یهودیان و منافقان،او را در مدینه نگه می دارد و می گوید:

« من تو را برای آنچه در مدینه ترک کرده ام،می گذارم؛آیا راضی نیستی که منزلت تو نسبت به من،منزلت هارون نسبت به موسی باشد؛جز آنکه پس از من پیغمبری نیست؟»

در حالی که «علی» مرد شمشیر و قهرمان نامی جنگ های بزرگ و پرچمدار و فاتح غزوه های مشهور پیغمبر است؟

چرا در بیماری مرگ،سپاه به روم می فرستد؛آن هم برای یک جنگ انتقامی،نه فوری و دفاعی؟

چرا ابوبکر و عمر و دیگر بزرگان و سیاستمداران با نفوذ را هم اعزام می دارد؟

چرا بر چنین سپاهی که در آن،بزرگان سرباز ساده اند،«اسامه»،جوان هیجده ساله را به فرماندهی و امارت سپاه،شخصاً نصب می کند؛و از انتقاد آنها که به علت جوانی اش،فرماندهی اش را محکوم می کردند،به شدت خشمگین میشود و شایستگی را – و نه سن و سال را – ملاک ریاست اعلام می کند؟

و چرا آن همه در تب بیماری مرگ،اصرار دارد و تکرار می کند و حتی دعا و نفرین،تا سپاه به زودی حرکت کند،و آن «شیوخ» هم حرکت کنند؛ و باز هم «علی» را در مدینه نگاه می دارد؟

چرا در آخرین لحظات زندگی،کاغذ و قلم خواست و گفت:

«شما را چیزی بنویسم که هرگز گمراه نشوید؟»

و چرا همان ها که بعداً سر کار آمدند،نگذاشتند نوشته ای از او بماند و حتی پیش روی او به هم در افتادند و هیاهو کردند و او را آزردند و حتی اهانت کردند و به زن هایش که از پشت پرده فریاد می زدند:آخر پیغمبر می خواست وصیت کند و قلم و دوات برایش بیاورید،پرخاش کردند و آنها را یاران یوسف خواندند و او به خشم گفت:همین زنها از شما بهترند.و سپس از آنها خواست تا تنهایش بگذارند؟

در آخرین لحظات زندگی گفت:شما را سه وصیت دارم.دو تا را گفت و سومی را خاموش ماند؟

چرا وقتی بلال گفت:نماز است و او نتوانست از بستر برخیزد،گفت«علی» را بگوئید بیاید. و ناگهان آن دو نیز با پیغام دخترانشان به سرعت آمدند؛و پیغمبر هر سه را باهم در مقابلش دید و بی آنکه چیزی بگوید،هر سه را مرخص کرد.

چرا...؟چرا...؟و چرا...؟

و چرا پیغمبر که در سخت ترین ایام جنگ و ضعف نیرو و تنهائی و قدرت دشمن،همیشه نیرومند و امیدوار سخن می گفت،و مطمئن به آینده،در روزهای آخر عمر که در اوج اقتدار و توفیقش بود،این همه هراسان و نگران بود؟

چرا شب آغاز بیماری مرگ،نیمه شب،تنها،با پیشخدمت اش (ابو مُوَیهبه)به قبرستان رفت و مدت ها با گورهای خاموش نجوا کرد و با حسرتی دردناک گفت:

«خوش بیاسائید.خوشا به حال تان که حال شما از این قوم،بهتر است.»

 چرا هرچه به مرگ نزدیکتر می شود،بیش تر تکرار می کند که:

«فتنه ها همچون پاره های شب سیاه،روی آوردند،سر در دنبال یکدیگر فرا می رسند...»

آری،پاره های آن شب سیاه،پشت سر هم می رسند.

«علی»،دفن پیامبر را پایان داده است و اصحاب بزرگ نیز،دفن حقّ او را.

آن ها از سقیفه به مسجد آمده اند تا خلیفه،خطبهء ولایت خویش را بر مردم بخواند و ...«علی(ع)» از خانهء خالی «پیغمبر(ص)» به خانهء «فاطمه(س)» باز می گردد تا 25 سال سکوت و عزلت دردناک اش را آغاز کند.

پایان