عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت دهم):

غم «فاطمه(س)» دشوارتر از آن بود که کسی بتواند تسلیت اش دهد و او را به شکیبائی بخواند.روزها و شبها اینچنین می گذشت و اصحاب،گرم قدرت و غنیمت و فتح؛و «علی» در عزلت سردش ساکت؛و «فاطمه» در اندیشهء مرگ،انتظار بی تاب رسیدن مژدهء نجاتی که پدر داده بود.

هر روز که می گذشت،برای مرگ بی قرارتر می شد؛تنها روزنه ای که می تواند از زندگی بگریزد.امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد،به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید.چه نیازمند بود به چنین پناهی و چنین آرامشی.

کودکانش را یکایک بوسید:«حسن» هفت ساله،«حسین» شش ساله،«زینب» پنج ساله و «ام کلثوم» سه ساله.و اینک لحظهء وداع با «علی» چه دشوار است.اکنون «علی» باید در دنیا بماند؛سی سال دیگر!

شمعی از آتش و رنج در خانهء «علی» خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش.

از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند؛گورش را کسی نشناسد.آن دو شیخ از جنازه اش تشییع نکنند.و علی چنین کرد.اما کسی نمی داند که چگونه؟و هنوز نمی داند کجا؟در خانه اش؟یا در بقیع؟معلوم نیست.و کجای بقیع؟معلوم نیست.

مدفن او باید همواره نامعلوم بماند،تا آنچه را که او می خواست،معلوم بماند.

و او می خواست که قبرش را نشناسند؛هیچ گاه و هیچ کس.تا همیشه،همه کس بپرسند:چرا؟

آن چه معلوم است،رنج «علی» است،امشب بر گور «فاطمه».

مدینه در دهان شب فرو رفته است؛مسلمانان همه خفته اند.سکوت مرموز شب،گوش به گفت و گوی آرام «علی» دارد.و «علی» که سخت تنها مانده است،هم در شهر و هم در خانه،بی پیغمبر،بی فاطمه،همچون کوهی از درد بر سر خاک«فاطمه» نشسته است؛ساعت هاست.

شب-خاموش و غمگین- زمزمهء درد او را گوش می دهد،بقیع آرام و خوشبخت و مدینهء بی وفا و بدبخت،سکوت کرده اند.نسیم نیمه شب،کلماتی را که به سختی از جان علی بر می آید،از سر گور فاطمه به خانهء خاموش پیغمبر می برد:

  • «بر تو،از من و از دخترت که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست،سلام ای رسول خدا».

  • «از سرگذشت عزیز تو – ای رسول خدا – شکیبائی من کاست.و چالاکی من به ضعف گرائید.اما در پی سهمگینی فراق تو و سختی مصیبت تو،مرا اکنون جای شکیب هست.

  • «ودیعه را باز گرداندند و گروگان را بگرفتند.اما اندوه من ابدی است و اما شبم بی خواب تا آنگاه که خدا،خانه ای را که تو در آن نشیمن داری برایم برگزیند».

  • «هم اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او هم داستان شدند.به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.این ها همه شد؛با این که از عهد تو،دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.بر هر دوی شما سلام.سلام وداع کننده ای که نه خشمگین است،نه ملول».

«فاطمه» این چنین زیست و اینچنین مرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ آغاز کرد.در چهرهء همهء ستمدیدگان – که بعد ها در تاریخ اسلام،بسیار شدند – هاله ای از فاطمه پیدا بود.غصب شدگان،پایمال شدگان و همهء قربانیان زور و فریب،نام فاطمه را شعار خویش داشتند.

یاد فاطمه با عشق ها و عاطفه ها و ایمان های شگفت زنان و مردانی که در طول تاریخ اسلام برای آزادی و عدالت می جنگیدند،در توالی قرون پرورش می یافت و در زیر تازیانه های بی رحم و خونین خلافت های جور و حکومت های بیداد و غصب رشد می یافت و همهء دل های مجروح را لبریز می ساخت.

این است که همه جا در تاریخ ملت های مسلمان و توده های محروم در امت اسلامی،فاطمه منبع الهام آزادی و حق خواهی و عدالت طلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است.

از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است.فاطمه یک زن بود.آنچنان که اسلام می خواهد که زن باشد.تصویر سیمای او را پیامبر(ص)،خود رسم کرده بود و او را در کوره های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.

او در همهء ابعاد گوناگونِ «زن بودن» نمونه شده بود.مظهر یک دختر در برابر پدرش.مظهر یک همسر در برابر شویش.مظهر یک مادر در برابر فرزندانش.و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.

او خود یک امام است؛یعنی یک نمونهء مثالی،یک تیپ ایده آل برای زن؛یک اسوه،یک شاهد برای هر زنی که می خواهد«شدنِ خویش» را خود انتخاب کند.

او با طفولیت شگفت اش،با مبارزهء مدام اش در دو جبههء خارجی و داخلی در خانهء پدرش،خانهء همسرش،در جامعه اش،در اندیشه و رفتار و زندگی اش،«چگونه بودن» را به زن پاسخ می داد.

در میان همهء جلوه های خیره کنندهء روح بزرگ فاطمه،آنچه بیش از همه برای من شگفت انگیز است،این است که فاطمه،هم سفر و همگام و هم پرواز روح عظیم علی است.او در کنار علی،تنها یک همسر نبود؛که علی پس از او همسرانی دیگر نیز داشت.

علی در او به دیدهء یک دوست،یک آشنای دردها و آرمان های بزرگش می نگریست و انیس خلوت بی کرانه و اسرار آمیزش و همدم تنهائی هایش.

این است که علی هم او را به گونهء دیگری می نگرد و هم فرزندان او را.پس از فاطمه،علی همسرانی می گیرد و از آنان فرزندانی می یابد.اما از همان آغاز،فرزندان خویش را که از فاطمه بودند،با فرزندان دیگرش جدا می کند.اینان را بنی علی می خواند و آنان را بنی فاطمه.شگفتا در برابر پدر،آن هم علی،نسبت فرزند به مادر!

و پیغمبر نیز،دیدیم که او را به گونهء دیگری می بیند.از همهء دخترانش تنها به او سخت می گیرد؛از همه،تنها به او تکیه می کند.او را -در خردسالی- مخاطب دعوت بزرگ خویش می گیرد.

نمی دانم از او چه بگویم؟چگونه بگویم؟

ادامه دارد...

 

اسلام پویا و مترقّی (قسمت نهم):

ارزش «مریم» به «عیسی» است که او. را زاده و پرورده است.ارزش آسیه(زن فرعون) به «موسی» است که او را پرورده و یاری کرده.ارزش خدیجه به «محمد(ص)» است که او را یاری کرده و به «فاطمه(س)» که او را زاده و پرورده است.

و ارزش «فاطمه»؟ چه بگویم؟

به خدیجه؟به محمد؟به علی؟به حسین؟به زینب؟ به خودش؟

پیامبر(ص) هرگز نمی کوشید تا خود را مرموز و غیرعادی و موجودی غریب و عجیب در چشم ها بنماید.بلکه برعکس،حتی به عادی بودن تظاهر می کرد.نه تنها از زبان قرآن می گوید که:

«من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی می شود»؛

که همواره اعتراف می کند که:

«غیب نمی دانم و جز آنچه که به من گفته می شود،از چیزی خبر ندارم»

و در رفتار و زندگی و گفت و گویش،همه جا می کوشید تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و می کوشید تا ابّهت و جلالی را که در دلها دارد،بشکند.

روزی پیرزنی نزد پیامبر می آید تا از او چیزی بپرسد.آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنیده است،چنان در او اثر می کند که تا خود را در حضور وی می یابد،می لرزد و زبانش می گیرد.پیغمبر که احساس می کند شخصیت و شکوه او،وی را گرفته است،ساده و متواضع پیش می آید،به مهر دست بر شانه هایش می گذارد و با لحنی که از خضوع،نرم و صمیمی شده است،می گوید:«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قریشی ام که گوسفند می دوشید».

بُعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب«محمد(ص)» نیز شگفت انگیز است.دست های فاطمه را می بوسید.تعبیراتش در محبت،ویژگی خاصی دارد:«عمّار،پوست میان دو چشم من است؛«علی» از من است و من از «علی»؛«فاطمه» قطعه ای از تن من است...»

و اکنون «حسن» و «حسین».

آه که محمد(ص) با این دو طفل محبوبش چه می کند.در دوستی این دو کودک چنان است که همه را به شگفتی آورده است.کودکان «زهرا و علی» در سیمای «محمد(ص)»،یک پدربزرگ،یک پدر،یک دوست و خویشاوند خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و همبازی خویش،احساس می کردند.با او،بیش از پدر و مادر خویش،آشنا و صمیمی و آزاد بودند.

روزی در نماز دیدند که سجده را طولانی کرد؛تا آنجا که از حد گذشت و موجب شگفتی همه شد.به ویژه که پیغمبر در نماز جماعت،سریع بود و طبق دستور خویش همیشه ضعیف ترین مردم را مراعات می کرد.پنداشتند که یا حادثه ای پیش آمده ست و یا وحیی در رسیده است.پس از نماز،از او علت را پرسیدند.گفت:«حسین» در سجده بر پشتم پرید و او عادت کرده است که در خانه بر پشتم جست زند.اینجا هم تا به سجده رفتم بر دوشم بالا آمد.دلم نیامد که دستپاچه اش کنم.صبر کردم تا خودش رهایم کند.این بود که سجده ام اینچنین به طول انجامید.

آیا پیغمبر(ص) در عین حال،تعمّد ندارد که همهء مردم،به خصوص هم? اصحاب بدانند و به چشم ببینند که او این دو طفل را،«حسن» و «حسین» و مادرشان و پدرشان را بیش از آنچه یک قلب،ظرفیت و توانائی دوست داشتن دارد،دوست می دارد؟

تا اینکه پیغمبر در بستر افتاد.دیگر نتوانست برخیزد.چهره ها ناگهان در چشم «فاطمه»،همه عوض شدند.مدینهء پاک و خوب،از کینه و هراس لبریز شد.سیاست،ایمان و اخلاص را از شهر«محمد(ص)» راند.پیمان های برادری گسست.و پیمانهای قبایلی،باز جان گرفت.پیغمبر،دیگر فرمان نمی راند.به دنبال «علی(ع)» می فرستند؛عایشه و حفصه،پدرانشان [ابوبکر و عمر] را خبر می کنند.و امروز «پنج شنبه بود و چه پنج شنبه ای».باران اشک از چشم های پیغمبر می بارید؛دستور داد تا«قلم و لوح بیاورید تا چیزی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید».هیاهو کردند،نگذاشتند؛گفتند او هذیان می گوید؛گفتند کتاب خدا هست،نیازی به نوشتن نیست.

پیغمبر(ص) رفت؛و علی خانه نشین شد؛میراث فاطمه [فدک] که تنها منبع زندگی او و همسر و فرزندانش بود،مصادره شد؛و قدرت به دست ابوبکر و عمر افتاد؛و سرنوشت اسلام و مردم به دست سیاست سپرده شد؛و عبدالرحمان ابن عوفِ مال پرست و عثمان اشرافی و خالد ابن ولید لاابالی و سعد ابن ابی وقّاص خشن و بی تقوا،کارگزاران اصلی خلافت رسوال الله(ص) شدند.و «علی» در خانه نشست و به جمع آوری و تدوین قرآن پرداخت -که از آینده بیمناک بود- و بلال،مدینه را ترک گفت و در شام گوشه گرفت و برای همیشه خاموش شد.

سلمان،با این لحن گوشه دار و تعبیر پرمعنای فارسی-که احساس اش را بهتر می توانست بیان کند-به آن ها که شتابان و موفق از سقیفه بر می گشتند گفت:«کردید و نکردید»!و سپس غمگین و ناامید به ایران باز گشت و در مدائن منزوی شد.و ابوذر،انیس پیغمبر و عمّار،عزیز پیغمبر،بیکاره شدند.

اما فاطمه از پا ننشست.در زیر کوهی از اندوه که بر جان عزادارش حس می کرد،مبارزه با خلافتی را که غصب می دانست و خلیفه ای را که ناشایست می شمرد ادامه داد.فاطمه از پا ننشست؛هرچند مرگ پیغمبر،جانش را به آتش کشیده بود؛و هرچند مهاجران بزرگ و انصار پیغمبر،جز چند تنی که از شمارهء انگشتان دست کمتر بودند،همگی به خلافت جدید رأی داده بودند؛ و یا «کودتای انتخاباتی سقیفه» را پذیرفته بودند.

شخصیت ابوبکر و خشونت عمر و شمشیر خالد و نبوغ عمروعاص،ناگهان حصاری بلند گرداگرد مدینه کشیده است و تودهء مردم را مرعوب یا مجذوب،و اصحاب را آگاه یا ناآگاه در میان گرفته است و خانهء فاطمه از حصار بیرون مانده است.صدای فاطمه به کسی نمی رسد.

« وقتی زور،جامهء تقوا می پوشد،بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید»! فاجعه ای که قربانیان خاموش و بی دفاعش«علی(ع)» است و «فاطمه(س)» و بعد ها دیدیم که فرزندان شان یکایک و اخلاف شان همه!

خانه نشینی علی(ع)،اغاز یک تاریخ هولناک و خونین است و بیعت سقیفه که آرام و هوشیارانه آغاز شد،بیعت های خونینی را به دنبال خواهد داشت؛و فدک،سرآغاز غصب های بزرگ و ستم های بزرگ فردا خواهد بود؛و «خلافت های فردا»مصیبتی بزرگ برای اسلام و فاجعه ای سنگین برای بشریت.

اکنون«فاطمه»،تنها مایه های تسلیتی که در این دنیا می یابد،یکی تربت مهربان پدر است و دیگری مژدهء امیدبخش او که:

«فاطمه،از میان خاندانم،تو نخستین کسی خواهی بود که به من خواهی پیوست».

همهء رنجهایش را بر مرگ پدر می گریست.هر روز گوئی نخستین روز مرگ وی است.

بی تابی های او هر روز بیش تر می شد و ناله هایش بیش تر.زنان انصار بر او جمع می شدند و با او می گریستند؛و او در شدت درد و اوج ضجّه هائی که دل ها را به درد می آورد و چشم ها را به خون می نشاند؛از ستمی که کردند،شِکوِه می کرد و حقی را که پایمال کردند به یاد می آورد؛زمانی که«علی» دفن پیغمبر را پایان داده است،و اصحاب بزرگ نیز،دفن حق او را.

«علی(ع)» با شگفتی و لحنی معترضانه از انصار می پرسید:

«من رسول خدا(ص) را در خانه اش رها کنم و دست از غسل و کفن و دفنش بردارم و از خانه بیرون بروم و بر سر حکومتش به نزاع مشغول شوم؟»

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتم):

«فاطمه(س)»:

تاریخ از رفتار محمد(ص) با دختر کوچکش«فاطمه» در شگفت است و از نوع سخن گفتنش با او و ستایشهای غیر عادی اش از او.

خانهء فاطمه و خانهء محمد(ص) کنار هم است.«فاطمه» تنها کسی است که با همسرش علی(ع) در مسجد پیامبر با او هم خانه اند.این دو خانه را،یک خلوت دو متری از هم جدا می کند؛و دو پنجره رو به روی هم،خانهء محمد و فاطمه را به هم باز می کند.هر صبح،پدر دریچه را می گشاید و به دختر کوچکش سلام می دهد.

هرگاه به سفر می رود،درِ خانهء فاطمه را می زند و از او خداحافظی می کند.فاطمه،آخرین کسی است که از او وداع می کند.و هر گاه از سفر باز می گردد،فاطمه اولین کسی است که به سراغش می رود.درِ خانهء فاطمه را می زند و حال او را می پرسد.در برخی متون تاریخی،تصریح دارد که:«پیغمبر،چهره و دو دست فاطمه را بوسه می داد».

اینگونه رفتار،بیشتر از تحبیب و نوازش دختری از جانب پدر مهربانش معنا دارد.

«پدری دست دخترش را می بوسد»،«آنهم دست دختر کوچکش را».چنین رفتاری در چنان محیطی،یک ضربهء انقلابی بر خانواده ها و روابط غیر انسانی محیط بوده است.«پیغمبر اسلام،دست فاطمه را می بوسد».چنین رفتاری،چشم های کم سوی بزرگان و سیاستمداران و تودهء مردم مسلمان پیرامون پیغمبر را به عظمت شگفت فاطمه می گشاید.

این است که پیغمبر نه تنها به نشانهء محبت پدری،بلکه همچون یک «وظیفه»،یک «مأموریت خطیر» از فاطمه تجلیل می کند و این چنین نیز از او سخن می گوید:

- بهترین زنان جهان،چهار تن اند:مریم،آسیه،خدیجه و فاطمه(س).

- الله از خشنودی ات خشنود میشود و از خشم ات به خشم می آید.

- خشنودی«فاطمه» خشنودی من است؛خشم او خشم من.هرکه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد و هر که فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و هرکه فاطمه را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است.

- فاطمه،پاره ای از تن من است،هر که او را بیازارد،مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد،خدا را آزرده است...

این همه تکرارها چرا؟چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر کوچکش ستایش کند؟چرا اصرار دارد که در برابر مردم،او را بستاید و همه را از محبت استثنائی اش به وی آگاه سازد؟ و بالاخره چرا این همه بر خشم و خشنودی فاطمه تکیه می کند و این کلمهء «آزُردن» را چرا دربارهء او این همه تکرار می کند؟

پاسخ به این چرا ها،گرچه بسیار حساس و خطیر است،روشن است.تاریخ،همه را پاسخ گفته است و آینده،عمر کوتاه چند ماههء فاطمه پس از مرگ پدر،راز این دلهرهء پدر را آشکار ساخته است.

فاطمه بار ها می دید که پدر،همچون پدری مهربان در انبوه مردم بازار می ایستد و آنان را به نرمی می خواند؛و آنان،او را به سختی می رانند و جز به استهزاء و دشنام،او را پاسخی نمی گویند.و او باز تنها و بیکس،اما همچنان آرام و صبور،آهنگ جمعی دیگر می کند و سخن خویش را از سر می گیرد و در پایان،خسته و بی ثمر،اما همچون پدران دیگر کودکان،گوئی از کاری که پیشه دارند،به خانه باز می گردد تا اندکی بیاساید و سپس بر سر کار خویش باز گردد.

تاریخ یاد می کند که روزی که وی را در مسجدالحرام به دشنام و کتک گرفتند،فاطمهء خردسال با فاصلهء کمی تنها ایستاده بود و می نگریست و سپس همراه پدر به خانه بازگشت.و نیز روزی که در مسجدالحرام به سجده رفته بود و دشمن،شکمبهء گوسفندی را بر سرش انداخت؛ناگهان فاطمهء کوچک خود را به پدر رسانید و آن را برداشت و سپس با دستهای کوچک و مهربانش،سر و روی پدر را پاک کرد و او را نوازش نمود و به خانه باز آورد.

مردم که همیشه این دختر لاغر اندام و ضعیف را در کنار پدر قهرمان و تنهایش می دیدند،و می دیدند که چگونه طفل،پدر را پرستاری می کند و می نوازد و در سختی ها با وجودش،سخنش و رفتار معصومانهء مهربانش او را تسلّی می بخشد،به او لقب دادند:اِمّ اَبیها(مادرِ پدرش).

هنگامی که پیامبر(ص) مراسم پیمان برادری را اعلام کرد:«در راه خدا،دو نفر برابر شوید»یک بار دیگر از میان همهء چهره ها،علی در کنار محمد قرار می گیرد.

علی یک گام دیگر،باز به محمد نزدیک می شود.فاطمه بنت اسد،مادر علی از محمد پرستاری کرده است.ابوطالب پدر علی،حامی محمد بوده است و محمد در خانهء علی بزرگ شده است و علی در خانهء محمد بزرگ شده است.و در کنار فاطمه،دختر محمد و در دامن خدیجه مادر فاطمه پرورده است و پسرعموی محمد،فرزند محمد و اکنون برادر محمد شده است.

فاطمه با علی بزرگ شده است،او را برادری عزیز برای خویش و پروانه ای عاشق بر گرد پدر خویش می بیند.تقدیر سرنوشت،این دو را از کودکی به گونهء خاصی به هم گره زده است.هیچکدام با جاهلیت پیوندی نداشته اند،هر دو از نخستین سالهای عمر در طوفان بعثت رشد کرده اند و در زیر نور وحی روئیده اند.

فاطمه چه احساسی نسبت به علی داشته است؟علی چه تصویری از فاطمه بر دیوارهء قلب بزرگ و شجاع و پر از عاطفه اش آویخته است؟

ممکن است تصور بتواند،اما کلمات از بیانش عاجزند!

پیغمبر بر فاطمه دختر محبوبش بسیار سخت می گرفت.او این رفتار را از خدا آموخته بود. در قرآن،هیچ پیامبری به اندازهء محمد(ص)،عتابها و انتقادهای سخت نشده است.چه،هیچ پیامبری،نه به اندازهء او در چشم خدا محبوب بوده است و نه به اندازهء او،در میان خلق،مسئول.

«عشق و ایمان در اوج پروازش،از سطح ستایش ها می گذرد و معشوق،در انتهای صعودش،در چشم عاشق،سراپا غرقهء سرزنش می شود. و این هنگامی است که دوست،استحقاق بخشوده شدنش را در چشم دوست،از دست می دهد.»

«فاطمه»به تصریح شخص پیامبر(ص) یکی از چهار چهرهء ممتاز زن در تاریخ انسان است:مریم،آسیه،خدیجه و در آخر:«فاطمه».

چرا در آخر؟

کاملترین حلقهء زنجیر تکامل در همهء موجودات،در طول زمان و در همهء دوره های تاریخ،آخرین و نیز در انبیاء،آخرین و «فاطمه» از میان زنان مثالی جهان،آخرین.

«فاطمه» شدن آسان نیست.این،«ودیعه»ای است که باید معراج های بزرگ را و پروازهای ماورائی را،گام به گام و بال در بال «علی»باشد؛عظمت ها و رنج های «علی» راباید با او قسمت کند و او مسئولیت خطیری در تاریخ آزادی و جهاد و انسانیت دارد.او حلقهء واسطه ای است که تسلسل«ابراهیم(ع)» تا «محمد(ص)» را،به «حسین(ع)» و تا «منجی» انتقام جوی نجات بخش انتهای تاریخ می پیوندد:واسطة العقد نبوت و امامت!

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هفتم):

«چرا» های تاریخ،در روزهای پایانی عمر پیامبر(ص):

چرا پیغمبر در بازگشت از حجة الوداع،در غدیر خم،که هر دسته از مسلمانان همراه پیغمبر به سوئی می رفتند؛«علی» را بر سر جمع معرفی کرد و از آنها اقرار گرفت،که ولایت او و ولایت«علی» مترادف همند؟

چرا در همین سفر،هنوز پیغمبر(ص) وارد مدینه نشده،گروهی دوازده نفری در خَم راه کوهستانی کمین می کنند؛تا او را - و شاید هم علی را – ترور کنند.و این توطئه که پس از واقعهء غدیر رخ می دهد،با آن رابطه دارد؛چه،در ایّام انتخابات،هیچ حادثه ای تصادفی نیست و با آن ارتباط دارد.به خصوص در این هنگام که پیغمبر در اوج تسلط سیاسی خویش است؛در آخر عمر شریفش است و در سراسر شبه جزیره،به خصوص در حجاز و بالأخص در منطقهء مدینه،دشمنی نمانده است که چنین توطئه ای بچیند و از آن بهره برداری کند.تنها نیروهای داخلی اند که در این هنگام می توانند جانشین قدرت پیغمبر شوند؛نه دشمنان خارجی.

و چرا پیغمبر که قبلا خبر می یابد و دستور می دهد آن ها را از سر راه بردارند،اسم هیچ کدام شان افشاء نمی شود.در حالیکه این حادثهء کوچکی نیست.به خصوص که تاریخ،از شدت علاقه و کنجکاوی اصحاب پیغمبر به ایشان،بی اهمیت ترین حادثه ها را در زندگی ایشان به دقت نقل می کند.

چرا پیغمبر در آخرین جنگش،تبوک،که خود با سالخوردگی و اصحاب بزرگ سالخورده و غیر نظامی اش – که مرد شمشیر نبودند و بیشتر عناصر سیاسی بودند تا مرد جنگی – به این جنگ می روند تا با رومی های نیرومند خارجی در شمال بجنگند و خطر مرگ را که احتمالش بسیار قوی است،استقبال می کند و «علی» را استثناء می کند و علیرغم میل قلبی«علی» و طعن یهودیان و منافقان،او را در مدینه نگه می دارد و می گوید:

« من تو را برای آنچه در مدینه ترک کرده ام،می گذارم؛آیا راضی نیستی که منزلت تو نسبت به من،منزلت هارون نسبت به موسی باشد؛جز آنکه پس از من پیغمبری نیست؟»

در حالی که «علی» مرد شمشیر و قهرمان نامی جنگ های بزرگ و پرچمدار و فاتح غزوه های مشهور پیغمبر است؟

چرا در بیماری مرگ،سپاه به روم می فرستد؛آن هم برای یک جنگ انتقامی،نه فوری و دفاعی؟

چرا ابوبکر و عمر و دیگر بزرگان و سیاستمداران با نفوذ را هم اعزام می دارد؟

چرا بر چنین سپاهی که در آن،بزرگان سرباز ساده اند،«اسامه»،جوان هیجده ساله را به فرماندهی و امارت سپاه،شخصاً نصب می کند؛و از انتقاد آنها که به علت جوانی اش،فرماندهی اش را محکوم می کردند،به شدت خشمگین میشود و شایستگی را – و نه سن و سال را – ملاک ریاست اعلام می کند؟

و چرا آن همه در تب بیماری مرگ،اصرار دارد و تکرار می کند و حتی دعا و نفرین،تا سپاه به زودی حرکت کند،و آن «شیوخ» هم حرکت کنند؛ و باز هم «علی» را در مدینه نگاه می دارد؟

چرا در آخرین لحظات زندگی،کاغذ و قلم خواست و گفت:

«شما را چیزی بنویسم که هرگز گمراه نشوید؟»

و چرا همان ها که بعداً سر کار آمدند،نگذاشتند نوشته ای از او بماند و حتی پیش روی او به هم در افتادند و هیاهو کردند و او را آزردند و حتی اهانت کردند و به زن هایش که از پشت پرده فریاد می زدند:آخر پیغمبر می خواست وصیت کند و قلم و دوات برایش بیاورید،پرخاش کردند و آنها را یاران یوسف خواندند و او به خشم گفت:همین زنها از شما بهترند.و سپس از آنها خواست تا تنهایش بگذارند؟

در آخرین لحظات زندگی گفت:شما را سه وصیت دارم.دو تا را گفت و سومی را خاموش ماند؟

چرا وقتی بلال گفت:نماز است و او نتوانست از بستر برخیزد،گفت«علی» را بگوئید بیاید. و ناگهان آن دو نیز با پیغام دخترانشان به سرعت آمدند؛و پیغمبر هر سه را باهم در مقابلش دید و بی آنکه چیزی بگوید،هر سه را مرخص کرد.

چرا...؟چرا...؟و چرا...؟

و چرا پیغمبر که در سخت ترین ایام جنگ و ضعف نیرو و تنهائی و قدرت دشمن،همیشه نیرومند و امیدوار سخن می گفت،و مطمئن به آینده،در روزهای آخر عمر که در اوج اقتدار و توفیقش بود،این همه هراسان و نگران بود؟

چرا شب آغاز بیماری مرگ،نیمه شب،تنها،با پیشخدمت اش (ابو مُوَیهبه)به قبرستان رفت و مدت ها با گورهای خاموش نجوا کرد و با حسرتی دردناک گفت:

«خوش بیاسائید.خوشا به حال تان که حال شما از این قوم،بهتر است.»

 چرا هرچه به مرگ نزدیکتر می شود،بیش تر تکرار می کند که:

«فتنه ها همچون پاره های شب سیاه،روی آوردند،سر در دنبال یکدیگر فرا می رسند...»

آری،پاره های آن شب سیاه،پشت سر هم می رسند.

«علی»،دفن پیامبر را پایان داده است و اصحاب بزرگ نیز،دفن حقّ او را.

آن ها از سقیفه به مسجد آمده اند تا خلیفه،خطبهء ولایت خویش را بر مردم بخواند و ...«علی(ع)» از خانهء خالی «پیغمبر(ص)» به خانهء «فاطمه(س)» باز می گردد تا 25 سال سکوت و عزلت دردناک اش را آغاز کند.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت ششم):

«علی» خود،«محمد» دیگری است!

اسلام در یک کلمه،تنها دین چند بُعدی جهان است؛نیروئی که بر جامعه وارد می آورد،«یک جهته» نیست.نه تنها از جهات متعددی است،که این جهات،«برخلاف» یکدیگر نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتی متناقض بر احساس و اندیشهء فرد و جامعه نیرو وارد می آورد،طبیعتا برآیند این نیروها،همواره جهت متعادلی را به جامعهء خویش می بخشند؛که هرگز امکان آنکه پس از تعدیل آن،به یک نیروی انحرافی بدل گردد و جامعه را به سمت دیگری کج کند،نخواهد بود.

از کجا به چنین اصلی می توان پی برد؟از همان طریقی که هر مذهبی را باید شناخت؛یعنی از شناخت سنجش«الله»،«قرآن»،«محمد(ص)»،اصحاب(پروردگان خاص)و نیز «مدینهء محمد(ص)».چون

« محمد(ص)»،تنها پیامبر جهان است که خود،جامعهء خویش را بنیاد نهاده و رهبری کرده است.

بررسی علمی و مقایسهء منطقی این وجوه پنج گانهء اسلام،این حقیقت را آشکار می سازد:

«الله» با دو صفت ممتاز و متضادّ:

«قهّار» و «رحمان».«منتقم» است و «مستبدّ» و «جبّار و متکبّر» و «شدیدالعقاب»؛تکیه زده بر«عرش کبریا» و «مستور سراپردهء ملکوت»،جایگاهش« ماوراء و ماسوی» در زیر بارگاه و سلطنت مطلق اش.

و در عین حال:«رحمان» است و «رحیم»،«رئوف» است و «غفور»؛با انسان،جانشین خاکی خودش انس می گیرد و او را «برصورت خویش» می نماید.او را مژده می دهد که«مثل» خود سازد،و چنان با انسان،صمیمی و آشنا است که « از رگ گردن به او نزدیک تر»گردد.

خدائی که «کوه آهن اگر طنین سخن اش را بشنود،از وحشت،فرو شکند و ذوب شود»؛در پاسخ انسان گنهکاری که او را چند بار می خواند،می گوید:

«ای فرشتگان من،من از بنده ام شرمسار شدم،که او جز من کسی را ندارد؛از او درگذشتم».

«قرآن» نیز مجموعهء فلسفه و حکمت و قصص و عقاید و اخلاقیات فردی و روحی،و نیز احکام اجتماعی،اقتصادی،سیاسی و روابط فردی و جمعی و آداب و رسوم حیات مادّی و معنوی،دنیا و آخرت،از فلسفهء خلقت و حکمت الهی گرفته،تا دستورهای بهداشتی و آداب معاشرت و خورد و خواب و زندگی عادی،از کمال نفس و تربیت فردی،تا فرمان قتال و تلاش برای بهبود حیات مادّی و برخورداری از اجتماع و آزادی و تمدّن و علم و ثروت و لذت و زیبائی.

از دعوت به عبادت و عبودیت و صبر و عشق به خدا و روشنائی دل و صفای روح و همواره آموختن و اندیشیدن و نگریستن و احساس کردن،تا اعلام آماده باش دائمی و «جمع آوری نیرو و اسب جنگی»،و بسیج نظامی و انتقام و کشتن و اسیر گرفتن،همه را در سبکی که ویژهء خویش است،در هم ریخته،و ترکیبی خوش آهنگ و زیبا از اصوات و الوان گوناگون فکری و احساسی،مادّی و معنوی،فردی و اجتماعی پدید آورده است.

«محمّد(ص)» را گاهی در صحنه های مرگبار جنگ می بینیم که از شمشیرش خون می چکد و پیشاپیش یارانش می تازد.و گاه هم او را می بینیم که هر روز در رهگذرش،یک نفر یهودی از بام خانه اش خاکستر بر سرش می ریزد،و او نرم تر از مسیح،روی در هم نمی کشد.و یک روز که از کنار خانهء وی می گذرد و از خاکستر مرد خبری نمی شود،با لحنی پر از صفا می پرسد:رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟ و چون میشنود که بیمار شده است،به عیادتش می رود.

شگفتا!آیا می توان باورکرد که مردی که در مدت کمتر از ده سال،65 لشکرکشی داشته است؛مردی که «رهبانیت مذهب خویش را جهاد می داند» و حتی گوشهء خلوت و آرام معبدش را محراب(به معنای رزمگاه) نام می کند؛در دلش،روحی با عمق معنوی و در مغزش،اندیشه هائی لطیف و در منطقش،استحکام و در چشمش،نگاهی به آن ظرافت و زیبائی باشد؟

« اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم،و در میان آنان زندگی کنم،دو چشمم را بر این آسمان می دوختم؛و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم که خداوند،جانم را بستاند!»

و از پروردگانش،علی(ع) را در نظر می گیریم:«علی»! چه کسی می تواند سیمای او را ترسیم کند؟روحِ شگفتی با چندین بُعد! مردی که در همهء چهره هایش،دارای عظمت و در همهء استعدادهای متفاوت و متناقضِ «روح» و «زندگی»،قهرمان است.قهرمان شمشیر و سخن،خردمندی و عشق،جانبازی و صبر،ایمان و منطق،حقیقت و سیاست،هوشیاری و تقوا،خشونت و مِهر،انتقام و گذشت،غرور و تواضع،انزوا و اجتماع،سادگی و عظمت...

« انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست!»

در معرکه های خونین نبرد،شمشیر پُر آوازه اش صفوف دشمن را به بازی می گیرد؛و سپاه خصم،همچون کشتزار گندم های رسیده،در دم تیغ دو دَم اش بر روی هم می خوابد؛و در دل شب های ساکت مدینه،همچون یک روح تنها و دردمند،که از خفقانِ زیستن بی طاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده،بستر آرام اش را رها می کند و در پناه شب،که با «علی» سخت مأنوس و محرم است،از سایه روشن های آشنای نخلستان های ساکت حومهء شهر،خاموش می گذرد و سر در حلقوم چاه می برد و غریبانه می نالد.

زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمی گنجد؛روح آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینه اش افتاده است و دم زدن را بر او دشوار کرده است.از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر؛هم زیبائی دانش را می شناسد و هم زیبائی خدا را،هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپش های دوست داشتن را.شیر خشمگین صحنهء پیکار،سوختهء خاموش خلوت محراب!

چه می گویم؟مگر با کلمات می توان از علی(ع) سخن گفت؟باید به سکوت،گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید؟ او با «علی» آشنا تر است!

«علی(ع)»،خود «محمدِ» دیگری است، و شگفت تر آن که،در سیمای «علی»،«محمد(ص)» را نمایان تر می توان دید.خطوط سیمای «محمد»را،سیمائی که در پس چهارده قرن،از چشم های کم سوی ما پنهان مانده است،نه تنها در سیمای خود وی،بلکه در سیمای الله،سیمای قرآن،سیمای «علی» و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که پرداختهء دست وی اند؛و نیز سیمای آن خانوادهء شگفت تاریخ انسان،که در آن،پدر«علی» است و مادر«فاطمه» و پسر«حسن و حسین» و دختر«زینب» باید جُست و یافت...

شبی داشتم دربارهء علی(ع) چیزی می نوشتم که ناگهان درماندم؛هم خودم و هم قلم ام و هم خیالم.من دربارهء «علی» که شکوه معجزآسای انسان را در او و از او دریافتم؛و در او دیدم که چرا فرشتگان هم می بایست«آدم» راسجده می کردند،داشتم مطلبی می نوشتم،کلمات نمی آمدند و قدرت توصیفم می لنگید.ناامید شدم که بتوانم توصیفی از او بکنم که دلم قانع شود.

با همین اندیشه رفتم که بخوابم.در حالتی میان خواب و بیداری،ناگهان گوئی از عمق فطرتم،ناپیدای روحم،این«موجودِ آفریده»جوش کرد؛با شتاب زدگی برخاستم و در تاریکی یادداشت کردم.احساس کردم مال خودم نیست.شما هر تلاشی کنید،نمی توانید آن را تغییر دهید،مگر هم معنی را خراب کنید و هم سخن را.

نوشته ام این جا نیمه تمام ماند که:«به سکوت گوش فرا دهیم،تا از «علی» سخن می گوید؛او با «علی» آشناتر است!» ناگهان در سکوت طولانی ای که به «علی» می اندیشیدم،جمله ای در ذهنم افتاد،که احساس کردم از من نیست؛سادگی و شگفتی یک «الهام» را دارد؛سپس این عبارت مدد کرد:

علی:« انسانی که هست،از آنگونه که باید باشد و نیست»!

این جمله را اول نوشتم و بعد از مدت ها فهمیدم!

ادامه دارد...