عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت بیستم):

در تاریخ،طبقات ثروتمند حاکم عبارت بوده اند از سه لایه ای که یک طبقهء حاکم را تشکیل می داده اند:طبقهء زورمند؛طبقهء زرمند؛طبقهء تزویر [یعنی کسانی که خود را عالمان دینی معرفی می کردند:مانند ارباب کلیسای کاتولیک و یا خاخام های یهودی و ...] که این طبقهء سه لایهء حاکم،هم قدرت سیاسی و هم قدرت اقتصادی و هم قدرت دینی خلق را در دست خود داشتند. و چه با هم همساز بودند و چه مخالف،به هر حال،سازش و یا عدم سازش آنها بر سر حکومت بر خلق بوده است؛نه برای خلق.

همه جا می بینیم که در بحث از ادیان ابراهیمی،سخن از«ناس» است،یعنی بحث مردم است.و همچنین بعثت این پیامبران،با ظهور رهبران دیگر فرق دارد.ظهور آن رهبران،غالبا با توسل به قدرت و حکومت موجود است(برای اشاعهء مکتب شان).در صورتی که پیامبران ابراهیمی،بعثت شان همواره به صورت توسل به مردم است،علیه قدرت موجود در زمانشان.

اسلام و قرآن،با اعلام این اصل که«اسلام»،دینی نیست که قرآن آورده باشد یا آورندهء قرآن؛بلکه یک دین واحد در طول تاریخ است که هر پیغمبری در هر قرن و زمانی آمده،تا این دین را به مقتضای زمان و بر اساس قوانین مناسب و متناسب با آن زمان،تبلیغ کند.

یک دین است و آن،اسمش اسلام است و با اعلام این اصطلاح و تعمیم اش می خواهد به اسلام،یک جهان بینی تاریخی بدهد و به نهضت اسلام،یک اتصال و پیوستی به همهء نهضت هائی که در طول تاریخ با شرک ها در افتاده اند،و برای نجات مردم با زورمندان و زرمندان و فریب کاران،به جهاد برخاسته اند،و همه را یک جنگ و یک دین و یک روح و یک شعار،در طول تاریخ بشری و در همهء صحنه ها و همهء عصرها و نسل ها توجیه کند.

سالهای 50 و 60 هجری،عصری است که اندیشه ها فلج است،شخصیت ها فروخته شده اند،وفاداران تنها هستند،پارسایان گوشه گیرند،جوانان یا مأیوس یا فروخته شده،یا منحرف،و گذشتگان و بزرگانِ گذشته،یا شهید شده،یا خاموش و خفه شده و یا فروخته شده اند.و عصری است که در میان تودهء مردم،هیچ آوائی و ندائی بلند نیست؛قلم ها را شکسته اند،زبان ها را بریده اند،لب ها را دوخته اند و همهء پایگاه های حقیقت را بر سر وفاداران اش ویران کرده اند.

و اکنون «حسین(ع)»،به عنوان یک رهبر مسئول،می بیند که اگر خاموش بماند،تمام اسلام به صورت یک «دینِ دولتی» در می آید.اسلام تبدیل می شود به یک قدرت نظامی-سیاسی و دگر هیچ! حادثه ای و سپس رژیمی و قدرت حاکمی،مثل قدرت مغول،مثل قدرت حکومت سلوکیه،جانشینان اسکندر و یا جانشینان چنگیز؛ و بعد خود قدرت که از بین رفت و خلافت و ارتش که متلاشی شد و نابود گشت،دیگر هیچ چیز نمی ماند،جز خاطره ای در تاریخ،و حادثه ای در گذشته که دیگر گذشت.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت نوزدهم):

اصل «شهادت» در اسلام:

دربارهء کاری که حسین(ع) در تاریخ کرده است،بسیار سخن گفته اند و بسیار نوشته اند و می گویند و می نویسند.قدما به گونه ای آن را توجیه کرده اند و متجدّدین روشنفکر به گونه ای دیگر.اما من،به تازگی متوجه شدم که امکان ندارد کاری را که «حسین(ع)» کرده است بفهمیم،مگر اینکه اول بفهمیم«شهادت» چیست؟

عظمت «حسین(ع)» از یک سو،و شخص بینی ما از سوی دیگر موجب شده است که آنچه را که از «حسین» بزرگتر است،در زیر درخشش عظمت «حسین» نبینیم.آنچه از «حسین» بزرگتر است،آن چیزی است «حسین(ع)» به خاطر آن قربانی شده است.این است که همواره از «حسین(ع)» سخن گفته ایم؛اما هرگز از آنچه که «حسین(ع)» به خاطر آن،سخاوتمندانه خود را قربانی کرد،یاد نکرده ایم.آن اصلی که «حسین(ع)» و «حسین »ها قربانی اش شده اند،و عظمت آنان در تاریخ بشر و در مذهب ما و در پیشگاه خلق و خالق،به خاطر این است که این اصل را و این معنا را با تمام زندگی شان و مرگ شان نشان داده اند:«شهادت»!

بافت متضادی که در این مسئله وجود دارد،کار را بر من دشوارتر کرده است.از یک سو باید «شهادت» را به عنوان یک مسئلهء فکری،علمی،فلسفی مطرح کنم و در این حال،باید فقط بیندیشم و استدلال کنم و تنها از قدرت علم و منطق مدد گیرم.

و از سوی دیگر،داستان «شهادت» و آنچه را که «شهادت»تداعی می کند،به قدری احساسی و به قدری هیجان آمیز و عاشقانه است که روح را به آتش می کشد و منطق را فلج می کند و قدرت ناطقه را ضعیف و اندیشیدن را دشوار.زیرا که شهادت،آمیزه ای است از یک عشق گدازان و از یک حکمت عمیق و پیچیده؛و این دو را با هم نمی توان بیان کرد؛و در نتیجه،حق سخن را ادا نمود؛به خصوص،آدمی که چون من،از نظر روحی و عاطفی ضعیف است،بیان این مسئله برایش مشکل تر است.

برای فهمیدن شهادت،باید اول،مکتبی که شهادت در آن مکتب معنا می دهد،و در آن طرز تفکّر قابل توضیح است،و در آن عقیدهء خاص ارزش می یابد،روشن گردد.و آن،عبارت است از مکتبی که «حسین(ع)»،یکی از مظاهر این مکتب است؛و نیز جریان تاریخی و نبرد تاریخی در سرگذشت انسان؛که «حسین(ع)» یک پرچمدار این نبرد است و کربلای او،یک صحنه از صحنه های نبرد پیوستهء واحدی است که در جبهه های مختلف و نسل ها و عصرهای مختلف و در طول تاریخ،از آغاز تا حال و آینده،جاری است.

«حسین(ع)»،در اتصال به آن تسلسل نهضتی که در تاریخ ابراهیمی وجود دارد،معنا می دهد و باید معنا شود،و انقلابش باید تفسیر و توجیه گردد.و الّا به صورت مجرّد،«حسین(ع)» را در تاریخ مطرح کردن و جنگ کربلا را صرفا به صورت یک حادثهء تاریخی مجرّد عنوان کردن،و آن را از پایگاه های تاریخی و اجتماعی اش جدا کردن،موجب می شود که،آنچه را که «معنای ابدی» دارد و همواره زنده است،به صورت یک «حادثهء غم انگیز گذشته» در بیاوریم و در برابرش،فقط بگرییم.

اگر کربلا و «حسین(ع)» را از اندام تاریخی و اعتقادی و مکتبی اش جدا کنیم،مثل این است که،از یک پیکر زنده و واحد،یک عضو را قطع کنیم و آن را جداگانه مورد مطالعه قرار دهیم و یا نگهداری کنیم.

در طول تاریخ بشری،نهضت های دینی را می توان به دو دستهء بزرگ تقسیم بندی کرد:

  1. بر اساس محتوای این دین ها و همچنین بر اساس سنخ پیامبران شان و بنیانگذاران شان و بر اساس وابستگی طبقاتی و اجتماعی این رهبران دینی.

  2. بر اساس جهت دعوتی که این دعوت کنندگان،خلق را به آن می خواندند.

بر این اساس و بر این ملاک،همهء رهبران تاریخ،بر دو دسته هستند:یک دسته،پیغمبران سلسله ای هستند که بزرگترین بنیان گذار جهانی اش،حضرت ابراهیم(ع) است.این پیامبران که از «ابراهیم» به بعد،برای ما شناخته تر شده اند،سلسله ای هستند از پیامبرانی،که وجه مشترک شان از نظر اجتماعی،این است که همگی از محروم ترین قشر های زندگی اجتماعی و اقتصادی زمان شان برخاسته اند و به تصریح شخص پیامبر اسلام(ص)،همگی چوپان بوده اند.

اما رهبران مکتب های فکری و یا اخلاقی خارج از این سلسله،چه در چین وابسته به نژاد زرد و چه در هند و چه در ایران؛ و چه بزرگان و بنیانگذاران مکتب های علمی و اخلاقی یونان،بدون استثناء همگی اشرافی بوده اند و برخاسته از طبقات مرفّه و برخوردار و ثروتمند.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هجدهم):

عجبا!صحنهء کربلا،ناگهان در پیش چشمم به پهنای تمامی زمین گسترده شد،و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی«حسین(ع)» در کنار فرات ایستاده اند،در طول تاریخ کشیده شد،که ابتدایش،از آدم- آغاز پیدایش نوع انسان در جهان- آغاز می شود،و انتهایش تا...آخرالزّمان،پایان تاریخ،ادامه دارد!

پس «حسین(ع)»،سیاستمداری نیست که صرفا به خاطر شرابخواری و سگ بازی یزید، با او «درگیری» پیدا کرده باشد،و فقط یک «حادثهء غم انگیز» در کربلا اتفاق افتاده باشد!

«او وارث پرچم سرخی است که از آدم،همچنان دست به دست،بر سر دست انسانیت می گردد،و اکنون به دست او رسیده است»

و او نیز با اعلام این شعار که:

«هر ماهی محرّم است و هر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا»،این پرچم را دست به دست،به همهء رهبران راستین مردم و همهء آزادگان عدالتخواه در تاریخ بشریت سپرده است. و این است که در آخرین لحظه ای که می رود تا شهید گردد،و پرچم را از دست بگذارد،به همهء نسلها،در همهء عصرهای فردا،فریاد بر می آورد که:

«آیا کسی هست که،مرا یاری کند؟»

وقتی به اصل «وراثت» می اندیشیدم و به ویژه «وراثت حسین(ع)»،که وارث تمامی انقلاب های تاریخ انسان است-از آدم تا خودش-ناگهان احساس کردم که گوئی همهء آن انقلابها و قهرمان ها،همهء جلّاد ها و شهید ها،یک جا ار اعماق قرون تاریک زمان و از همهء نقاط دور و نزدیک زمین،بعثت کرده اند و گوئی همگی از قبرستان خاموش تاریخ، با فریاد حسین(ع) که همچون صور اسرافیلی در جهان طنین افکنده است،بر شوریده اند؛و قیامتی بر پا شده است و همه در«صحرای محشر کربلا» گرد آمده اند و در دو سوی فرات،روی در روی هم ایستاده اند:

در این سو،از «هابیل» تا «حسین(ع)»،همهء پیامبران و شهیدان و عدالتخواهان و قربانیان جنایت های تاریخ،که همه از یک ذرّیّه و تبارند،و همه فرزندان هابیل.و در نژاد،از آن نیمهء خدائی ذات متضاد آدم،«روح خدا» که در آدم دمید و همه،وارثان یکدیگر و حاملان آن امانت،که آدم از خدا گرفت.

در آن سو،از قابیل تا یزید،فرعون ها و نمرود ها و کسرا ها و قیصر ها و بُخت النصر ها و همهء جلّادان و مردم کُشان و غارتگران زندگی و آزادی و شرف انسانی!همه از یک ذریّه و تبار،و همه فرزندان قابیل،نخستین جلّاد برادرکُش فریبکار هوس باز- و در نژاد،از آن نیمهء لجنی و متعفن ذات متضاد و ثنوی آدم،روح ابلیس که در آدم دمید،و همه،وارثان یکدیگر.

حتی ربّ النّوع ها و شخصیت های اساطیری نیز صف بندی شده اند.هر یک سمبل ذهنی از این دو حقیقت عینی،انعکاس واقعیت بشری«الله-ابلیس»در جهان:اهورا-اهریمن! جنگ حسینی-یزیدی،سایه اش بر آسمان:پرومته-زئوس...

 

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هفدهم):

نه می جنگد،که با چه؟ نه سخن می گوید،که با که؟نه می رود،که به کجا؟نه باز می گردد،که چگونه؟ و نه می نشیند،که...هرگز! ایستاده است و تمامی تلاش اش،اینکه نیفتد! بر سر رهگذر تاریخ ایستاده،و بر هر نسلی که می گذرد،سر راه می گیرد،و بر سرش نهیب می زند که:

ای بر مَرکب های سیاه ننگ،بگریخته از همهء صحنه های «شهادت» تاریخ!

گرگ ها،روباه ها،موش های دزد سکه پرست! و شما ای میش های ذلیل پوزه در خاک فرو برده!

ای غایب ها! پوچ ها،پلید ها،آیا در میان شما هست کسی که هنوز چهرهء انسان را به یاد آورد،و آیا چشمانی هست که او را بتوان دید و باز شناخت؟

اینان که مرگ را،همچون گردنبندی از زیبا ترین گوهر های خدا،بر گردن آویخته اند،بی مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاریخ آدمی می گذرد،شهیدِ هر آن چه در بنی آدم می میرد و می پژمرد و قربانی جلّاد می شود!

این کیست؟تندیس تنهائی و غربت و شکست و نومیدی و درد،در کویری پوشیده از خون،از دریای سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ایستاده است!

او،دیگر من نیستم!هابیل است؟نخستین قتیل مظلوم تاریخ انسان:ذبیح معصوم مالکیت و شهوت،که برادر را،جلّاد برادر کُش کرد؟

مانند پرومتهء اساطیری است که به خاطر انسان،آتش مقدس خدایان را از ملکوت الهی به زمین آورد،و به شب سیاه و زمستان سرد زمین و زندگی انسان نابینای فسرده افکند؛و محکوم ابدی تنهائی و زنجیر و غربت و وحشی گری و شکنجهء جانوری گشت؟

ابراهیم در آتش؟اسماعیل در منی؟یحیی در دربار هیرودیس؟موسی در غربت صحرای آوارگی و هراس فرعون؟مسیح بر صلیب جنایت و جبّاریّت یهود و قیصر،به چهار میخ کشیده؟

محمد(ص) در بلندی طائف،تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح؟

علی(ع) در سکوت سنگین دردناک خانهء فاطمه(س) در فریاد نخلستانهای تنهائی و شب شهر فتح ها و غنیمت ها؟

سر در حلقوم چاههای بیرون از مدینهء سابق؟

در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد کوفه؟چه می گویم؟تنها بر صلیب وجود دردمند و عاشق خویش،برکشیده و شهید؟

این تندیس کیست؟همه شان؟آری،همه شان.مگر نه اینان همه یک تن اند،و یک تن در این ها همه،یکی؛و نامش «انسان مظلوم»؟چرا بترسم که من نیستم؟که مگر نه در هر کسی،«او» هست،ذره ای از «او» هست.آری،این تندیس همهء این «هابیل»ها است،و همهء این «علی» ها است.تندیس «حسین» هم هست.آری،«حسین»،هم او که شاهد همهء ادوار است،و شهید همهء صحنه ها و قربانی همیشهء تاریخ،از «آدم» تا پایان روزگار.همین یکی است که با نام «هابیل» مبعوث می شود و با نام «ابراهیم» می آید و می رود.

نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم.در این لحظات شگفت،که من در یک«بیخودی مطلق» به سر می بردم،و درد،که هروقت به «مطلق» می رسد،جذبه ای روشن و مستی بخش می شود،و حالتی آرام،روشن و خوب می دهد،ناگهان عبارات پر معنا و عمیق «زیارت وارث» در مغزم جرقه زد خطاب به حسین(ع):

سلام بر تو ای وارث «آدم»،برگزیدهء خدا؛

سلام بر تو ای وارث «نوح»،پیامبر خدا؛

سلام بر تو ای وارث «ابراهیم»،دوست خدا؛

سلام بر تو ای وارث «موسی»،هم سخن خدا؛

سلام بر تو ای وارث «عیسی»،روح خدا؛

سلام بر تو ای وارث «محمد(ص)»،محبوب خدا؛

سلام بر تو ای وارث «علی(ع)»،ولیّ خدا؛

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت شانزدهم):

«حسین(ع)»،وارث پیامبران:

در زندگی تودهء مردم ما که زندگی اش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهای مُرده و امیدهای بر باد رفته و خواستن های سرکوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده،و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوی مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گریستن نیز هست.و در این فاجعهء هولناک بشری،هر کسی فاجعهء خویش را نیز می نالد.و دلهائی که در این روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم هائی که نه نگاه،که حق اشک،و حلقوم هائی که نه فریاد،که حق ناله نیز ندارند،از «عاشورا» است که حق های از دست رفتهء خویش را،هر ساله می ستانند.و نیز غرورهای مجروحی که به نالیدن محتاجند،اما شرم دارند،و تحمل لبخند بر لب هائی که در پس آن،ضجّه ها پنهان است،و تحمیل آرامش بر چهره هائی که طغیان ها را در خویش کتمان می کنند،«آنان را شهیدی ساخته است،که بر روی زمین گام بر میدارد».و به هر جا که می گریزد،«کربلا» است،و هر ماهی که بر او می رسد،«مُحَرّم»،و هر روزی که بر او می گذرد،«عاشورا»....

و من سوگوار مرگ خویش،در دل ام عاشورائی از قتل عام همهء امید هایم. و من شاهد کربلای سرنوشت مظلوم خویش و شهید اسارتِ هر چه از من بازمانده،و چه دردناک سرنوشتی!در میان روشنفکران،متهم به دین داری؛و در میان دینداران،منسوب به بی دینی. و در ورای این هر دو نیز،یک «خارجی مذهب،که سر از بیعت با امیر المؤمنین پیچیده»!

و من که صدق این سخن امام صادق(ع) را،همهء عمر تجربه کرده بودم،که:

 «همه ماه،مُحرّم است و همه جا،کربلا،و همه روز،عاشورا»

آن سال و آن ماه و آن روز،بیش از همه وقت احساس کردم که اینچنین است،و بیش از همیشه احساس کردم که تنها هستم و قربانی زمانه.و دردناک تر از همیشه،یافتم که در آخرالزّمان،چگونه فضیلت ها،رذیلت می نماید!و آخرالزّمان،گوئی،همیشه است!

و اینها هیچ کدام دردآور نیست،زیرا که خصومت دشمن،ایمان را بارور می کند و امید را سیراب،و به وجود،معنا و نیرو می بخشد؛و خصومت دوست،نومید کننده است و ضعیف کننده و ... بد!

بی خودی نیست که«علی(ع)»،وقتی در اُحُد،هنگامی که در برابر سیل مهاجم خصم،شمشیر می زند،می غُرّد،ولی در کوفه،هنگامی که بر سر منبر،سخن می گوید،ناگهان از بی تابی درد و عجز،محکم بر صورت خویش،سیلی می زند!

و منِ خانه نشین،قربانی مصلحت! که هرگز از ظلم ننالیده ام،و از خصم نهراسیده ام،و از شکست،نومید نشده ام،اما این کلمهء شوم «مصلحت»،دلم را سخت به درد آورده بود.

مصلحت! این تیغ بی رحمی که همیشه،حقیقت را با آن،ذبح شرعی می کنند.

هرگاه حقیقت،از صحنهء جنایت خصم،پیروز بازگردد،در خیمهء خیانت دوست،به دست مصلحت،خفه اش می سازند:و سرنوشت «علی»،گواه است!

کویری با خورشیدی کبود و آسمانی به رنگ شرم و صحرائی افق در افق،پوشیده از خون،و شبحی روئیده از دریای سرخ،سینهء صحرائی بی کس،و در زیر ابر دردبار،شبحی یا مجسمه ای،تندیسی در خون ایستاده،سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستی بر قبضهء شمشیری که با همهء تعصبش،می کوشید تا همچنان نگه اش دارد و دستی دیگر،همچنان بلاتکلیف!

ادامه دارد...