عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت پانزدهم):

عبادت تلاشی است در راه زدودن رنگ های عارضی،شکستن قالب های تنگ اجتماعی و صیقل دادن وجود حقیقی و برانگیختن حالات وجودی و استخراج گنجینه های نهفتهء خودآگاهی و دست یافتن به حالتی فراتر از آن که روح های بزرگ در فرهنگ ما به آن رسیده اند و آن، «دل آگاهی» است و کشف تعهدی عمیق تر،صمیمی تر،مترقّی تر و راستین تر از آن چه امروز از این کلمه،روشنفکران غربی می فهمند.و آن،تعهّد وجودی است و به تعبیر قرآنی آن در زبان «علی(ع)»،«میثاق فطرت» است.

2)کار:قرآن،سنت پیامبر(ص) و شیوهء زندگی یاران دست پروردهء انقلاب او،نشان می دهند که اسلام،به کار و کوشش،تا کجا تکیه دارد.می دانیم که بی درنگ پس از ایمان،«عمل صالح» ورد زبان خداوند است و حتی به گفتهء پیامبر(ص)که وقتی از ایشان می پرسند:مَاالاِسلام؟ پاسخ میفرمایند:«العمل».

اسلام هر عمل درستی را – سیاسی،اقتصادی،مردمی،بهداشتی- همچون عمل مذهبی،عبادت تلقی می کند،حتی خواب را؛خواب انسانی که ایمان دارد؛حتی خوراک را و تحصیل نان را.تکیهء اسلام به عمل اقتصادی نیز چنین است.

از پیامبر(ص) می پرسند که محبوب ترین کار چیست؟پاسخ می دهند:«کاری که دست در آن دخالت داشته باشد» محبوب ترین مال چیست؟«آن چه از طریق کار به دست آمده باشد».اساسا برای آدمی،جز ثمرهء تلاشی که می کند،نصیبی وجود ندارد.این اصل،هم در رابطهء انسان و خدا صادق است:که قیامت و سرنوشت نهائی آدمی،به گفتهء قرآن:«روزی است که انسان،دست آورد خویش را به چشم می بیند»؛و هم در رابطهء اجتماعی و در یک سیستم اقتصادی.

مسئلهء مهم تری که در خودسازی مطرح است،کار است.اما کار نه فقط به عنوان مقدمه ای برای زندگی کردن،تحصیل،کسب مقام اجتماعی،یا کار تولیدی؛بلکه کار به عنوان ورزشی در جهت خودسازی.کار کردن،یعنی نفی طبیعت به وسیلهء انسان.کار،غلبهء انسان است بر طبیعت.انسان،حکومتِ طبیعت را نفی می کند و حکومتِ خویش را جانشین آن می سازد.این یک کار مادی است.عمل اجتماعی نیز اینچنین است:انسان با کار خویش،جامعهء خویش را تغییر می دهد و می سازد. و عجیب این است که انسان،در همان حال که طبیعت را می سازد،شخصیتِ خودش نیز ساخته می شود.

کار عبارت است تجلّی تحقق عینی اراده و خواست و ارزشهای ویژهء انسان.انسان در کار متولد می شود،با کار ساخته می شود و ذهنیت وی تبدیل به یک واقعیت عینی می گردد و در همان حال،جوهر وجودی اش صیقل می خورد و تکامل می یابد.

اما نقش انقلابی کار در خودسازی،عبارت است از آزادی بخشی کار.هر کسی زندانی قالب های خانوادگی،طبقاتی،اجتماعی و عصری خویش است.این مسئله،وقتی که سخن از مسئولیت انقلابی بصیرت مندان است،دامنهء بسیار گسترده و عمقی بسیار شگفت انگیز پیدا می کند.

بی شک اکثریت صاحبان بصیرت،برخاسته از طبقهء متوسط اند.طبقات بالا چنان در رفاه پوسیده اند که همهء ارزشهای وجودی آدمی و همهء حساسیت های انقلابی را از نسل جوان خویش می گیرند.در طبقات پائین،فقر،جهل و ذلت را چنان توسعه ای داده که اکثریت را در آن غرقه ساخته است و افراد،جز در تکاپوی تأمین یک زندگی بخور و نمیر نیستند،و جز هدفهای کوتاه و حقیر ندارند.طبیعتا دلسوزان جامعه،از میان طبقه ای بر می خیزند که نه رفاه اشرافیت،پوک و تباهشان کرده و نه فقر،آنان را از اندیشیدن و از رشد اجتماعی و اخلاقی محروم ساخته است.بنابراین،انسانهای خودآگاه و دلسوز،از طبق? متوسط بر می خیزند.

در عین حال باید یادآوری کرد که این مطلب،به معنی بریدن خویش از تودهء محروم نیست.بلکه باید ایمان داشت که اساسا هدف،رهائی و نجات تودهء مردم است.اما نباید دچار یک نوع جَوگیری عامیانه شد و تودهء مردمی را که بالقوه به آن می اندیشیم،با تودهء مردمی که بالفعل وجود دارد،مترادف بشماریم.اشتباه میان این دو در عمل اجتماعی،خطاهای بسیار سنگین و حتی فاجعه آمیز به بار آورده است.

کار آزادی بخش برای این افراد خودآگاه و دلسوز که به هر حال از طبقهء متوسط در زمان ما برمی آیند،ضرورتی حیاتی دارد.زیرا آنها را از ماندن در تنگنای پلید اشرافی گری-که با تنگ نظری و پستی همراه است-چه مذهبی باشد و چه غیر مذهبی-رها می سازد و افق اجتماعی آنها را وسعت می دهد و در شخصیت آنان تغییر عمیق انقلابی می دهد.

تقدس کار در اسلام تا به آنجاست که پیامبر(ص)،تنها دو دست را بوسیده است؛دست یک زن[حضرت فاطمه(س)] و دست یک «کارگر» را.دو چهره ای که در همهء نظام ها و تمدن ها و فرهنگ ها،تجسم ذلت،حقارت و محرومیت بوده اند؛آن هم دست بوسیدن!،سنتی که در اسلام،آنچنان که امروز رایج است،وجود نداشته است و اگر می داشت،نوعی شرک محسوب می شد.

کار،معجزهء بزرگی است که به انسانهای آگاه و دلسوز،موهبت فرو ریختن همهء ارزشهای اشرافی و ضعف های سرمایه داری و عادات بیمارگونهء طبقهء مرفّه را،که طبقهء انگل است،عطا می کند و او را با تودهء محروم در می آمیزد و از این طریق،یک انسان انگل وار به یک انسان پیامبر وار بدل می شود.

3)مبارزهء اجتماعی:مبارزهء سیاسی،نه تنها به معنای اعم،تجلی عالی ترین استعداد اجتماعی انسان است،بلکه برای افراد آگاه و دلسوز،کارِ سازنده و خودساز نیز هست.مبارزهء اجتماعی،بزرگترین عامل خودآگاهی انسانهای آگاه و دلسوز به شمار می آید.فردی که در پشت میز مطالعه و در میان انبوهی از کتابها و یا در مبادلهء ذهنی میان دوستان و همفکران خویش،خود را یک انقلابی مردمی می شمارد و راه حل ها را از میان الفاظ و فرضیه ها و متون عقیدتی بر می گزیند،تنها در کورهء آزمایش عمل سیاسی است که می تواند هم اندیشه های خود را تصحیح کند و هم از بیماری لفّاظی شفا یابد و هم خویشتن را بیازماید.لیاقت،هوشیاری،سرعت عمل،شهامت،درجهء فداکاری و از خودگذشتگی،از مال گذشتگی و حتی اندازهء خلوص و صفا و تقوای خود را دقیقا ارزیابی کند.

مبارزهء سیاسی،زمینهء واقعی و عملی و آزمایشی مفاهیمی است که یک دلسوز جامعه،غالبا از کتابها و از زبانها آموخته است و می آموزد.و در عین حال،او را با مسائلی رو به رو می کند و با واقعیت هائی در تماس قرار می دهد که هرگز در محیط امن و آرامی وجود ندارد،که الفاظ و اصطلاحات فلسفی و فکری با او گیرودار دارند.

و باز مبارزهء سیاسی است که روشنفکر واقعی را با متن مردم،خواست ها،نیازها و ایده آل ها،قدرت ها و ضعف های مردم آشنا می سازد.و در عین حال،امکانات عمل را در برابر او آشکار می کند و از بیماری پرت افتادن از مردم،یا جلو افتادن از مردم- که غالبا برخی انقلابیون به آن دچار می شوند-رهائی می دهد و او را مقیّد می سازد که پیشاپیش مردم،اما متصل به مردم،در حرکت باشد.

مبارزهء سیاسی،به انقلابیون موهبتی می دهد که غالبا از آن محروم است و آن،فراگرفتن زبان تفاهم و تکلم با تودهء مردم است،زبانی که ابزار انجام رسالت انقلابی در جامعهء خویش است.همان زبانی که محرومیت از آن،مبارزین ما را این چنین عقیم کرده و با مردم،بیگانه ساخته و دیوار نامرئی و نفوذناپذیری میان اقلیت مبارزین آگاه و توده های وسیع مردم به پا داشته است.مبارزهء سیاسی،به مبارزی که پروردهء کتاب و کلاس است،زبان عوام را می آموزد.

متأسفانه قدرتمندانی که بر سرنوشت جامعه ها مسلط بوده اند،همواره از سیاسی شدن توده های مردم وحشت داشته اند.در جامعهء ما دوران بنی عباس،دوران موفقیت دستگاه در سیاست زدائی جامعهء اسلامی است.بنی عباس که شعور حساس سیاسی تودهء مردم را دیدند و دانستند که چگونه رژیم نیرومندی چون بنی امیه را قربانی خویش ساخت،به سیاست زدائی پرداختند.از چه طریق؟از طریق توسعهء فرهنگ،تکیه بر علم،ثروت،قدرت سیاسی،فتوحات اسلامی و تجلیل و تعظیم شعائر دینی.و به این طریق انبوه تودهء مردم را با پیشرفت هائی که به نام اسلام در جهان به دست می آوردند،تخدیر و مشغول کردند و آگاهان جامعه را هم با غرق کردن در مسائل ذهنی و کلامی و فلسفی و فرقه ای.

این بود که جنگ ها و مبارزات مردم در دوران بنی امیه-که همگی،جنگ های سیاسی و طبقاتی بر اساس عدالت طبقاتی و رهبری انسانی بود-در دوران بنی عباس،تبدیل به جنگ های فرقه ای،کلامی،ذهنی،فلسفی و حتی لفظی شد.و امروزه،استعمار با تشدید خصومت های فرقه ای،قبیله ای،نژادی،مصرف پرستی،آزادی های جنسی و ...مردم را از احساس مسئولیت در قبال سرنوشت جامعه،غافل می سازد.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت چهاردهم):

عبادت،کار،مبارزهء اجتماعی:

اگر بخواهیم تنها سه کلمه را از میان این شنزار بی شمار کلمات بشری انتخاب کنیم،سه کلمه ای است که تاریخ،آن را انتخاب کرده است.یعنی حرکت تاریخ،به سوی هر چه بیشتر متبلور شدن این سه معنی و بُعد پیش می رود:

1)     آزادی؛ 2) عشق؛ 3) برابری.

اما چه زندانهائی،انسان را در خود می فشرند؟

نخستین زندان،«طبیعت» است و جغرافیا که انسان با کمک علوم طبیعی و تکنولوژی از آن رها می شود.

دوّمین زندان،«جبر تاریخ» است که انسان با کشف قوانین تاریخ و تحول و تکامل تاریخ، از زندان تاریخ رها می شود.

سوّمین زندان،« نظام اجتماعی و طبقاتی» است که «ایدئولوژی انقلابی» او را از این زندان رها می کند.

چهارمین زندان،زندان «خویشتن» است.آدمی،سرشته ای دنیوی و اخروی است.عناصر ابلیسی و الهی؛کشش هائی که او را به سوی خاک می کشاند و کشش هائی که او را به سوی خدا تصعید می بخشند.و اما انسان،خود یک «انتخاب» است و در همین موضع است که «مسئولیّت و خودآگاهی» او مطرح می شود.«فلاح»،آزادی آدمی است از چهارمین زندان،که زندان خویشتن است.

یک فرد مسلمان صاحب بصیرت،برای رهائی از این زندانهای عینی و ذهنی و قدم برداشتن در مسیر تکامل نوعی انسان و حرکت کلی تاریخ،اسوه و سرمشقی به نام «علی(ع)» را دارد:همو که می فرمود:

« اگر قدرت را به دست آورم،حقی را که اینان از مردم محروم ربوده اند،اگر شیر شده و در سینهء مادران شان رفته باشد،یا مهریه در کابین زنان شان،بیرون خواهم کشید و پس خواهم گرفت».

روحی که در برابر ستم،چنان بی تاب است که وقتی شنید در مرز حکومت او،سپاهیان دشمن یورش آورده اند و یک زن یهودی را که در ذمّهء حکومت او بوده است،آزار کرده اند،بر روی منبر،از بی تابی درد،آن چنان بر چهره اش سیلی نواخت و فریاد زد که:

«اگر کسی از این درد بمیرد،او را نبایدسرزنش کرد».

گوئی احساس می کرده است که شاید در زیر فشار این مصیبت،نتواند تحمل کند و جان بدهد.

کسی که آنچنان فقیرانه زیست- در حالیکه حاکم بزرگترین حکومت ها بود-تا خود را با محروم ترین انسانی که ممکن بود در پهنهء قلمرو حکومتش باشد،شبیه سازد.کسی که به میثم خرمافروش،یار وفادارش تَشَر زد-وقتی که دید در طَبَق خرمائی که نهاده است،خرماهای خوب را و خرماهای بد را دو توده کرده است-:«هان،چرا خلق خدا را این چنین تقسیم می کنی؟» و نشست و با دست های خویش،هر دو را در هم آمیخت و گفت:« هر دو را به یک قیمت معدّل بفروش» یعنی چه؟یعنی نه تنها«به هرکس مطابق کارش»،نه تنها «تساوی در مالکیت بر ابزار تولید»،بلکه عالی ترین تصوری که از یک نظام عادلانه داریم؛یعنی «تساوی در مصرف».

و اما حرمت حقوق انسانی و آزادی اندیشه:خوارج که دشمنان خونی وی بودند،نمازش را در هم می شکستند؛سخن می گفت،سخنش را قطع می کردند و حتی او را استهزاء می کردند؛با اینکه آنحضرت در اوج قدرت بودند،هرگز کوچکترین فشاری بر کسی وارد نساختند.ایشان حاکمی بودند که بر پهنه های بزرگی در افریقا حکم می راندند؛اما زندان سیاسی نداشتند.حتی یک زندانی سیاسی و قتل سیاسی.طلحه و زبیر،قدرتمندترین شخصیت های با نفوذ و خطرناکی که در رژیم ایشان توطئه کرده بودند؛هنگامی که آمدند و بر خروج از قلمرو حکومتش اجازه خواستند؛با اینکه ایشان می دانستند که این دو نفر برای انجام یک توطئهء خطرناک می روند؛اما به آنها اجازه دادند.زیرا نمی خواستند این سنّت را برای قدّاره بندان و قلدران به جای گذارند که به خاطر سیاست،آزادی انسانی را پایمال کنند.

اما در عشق و احساس عرفانی،حلّاج،خاکستر سردی از آتشفشان وجود«علی(ع)» است.و جوهری در جان دارد و بی تابی ای در درد وجودی اش احساس می کند،که روحی آنچنان بالا-که تا آنجا که در خیال ما نمی گنجد،صعود کرده است-از عقب ماندگی خویش و ضعف و حیرت وجودی خویش،بیهوش میشود.و در نیایش های خلوت اش،که صفای اخلاص یک جوهر انسانی را نمودار می کند،خدا را سپاس می گوید که:

«چه لغزش های بزرگی بود که تو مرا از آن ها نگاه داشتی و چه ستایش های بسیاری از من بر زبان ها پراکندی که من شایستگی آن را نداشتم و چه زشتی ها دارم که آن را از دیدار خلق پوشاندی».

«خودسازی» یعنی رشد هماهنگ این سه بُعد در خویش،یعنی در همان حال که خود را مزدکی احساس می کنیم،در درون خویش،عظمت بودائی را برپا سازیم و در همان حال،آزادی انسانی را تا آن جا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش را به خاطر تقدّس آزادی،تحمل کنیم و تنها به خاطر اینکه می توانیم او را از آزادی تجلی اندیشهء خویش و انتخاب خویش،با زور باز نداریم و به نام مقدس ترین اصول،مقدس ترین اصل را که آزادی رشد انسان از طریق تنوع اندیشه ها و تنوع انتخاب ها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقیق و انتخاب است،با روش های پلیسی و فاشیستی پایمال نکنیم.

هنگامی که «دیکتاتوری» غالب است،احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد،باوری فریبنده و خطرناک است.و هنگامی که «سرمایه داری» حاکم است،ایمان به دموکراسی و آزادی انسان،یک ساده لوحی است.و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم،کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کم ترین بی تابی در برابر تحمل تنوّع اندیشه ها و ابتکارها،یک فاجعه است.در همان حال که خود را مزدکی بار می آوریم،باید بودائی بیندیشیم.و در همان حال که به نیروانای بودائی،که جوهر آدمی را به اطمینان نفسانی و درونی می رساند،می اندیشیم،باید از حرمت ابتکار و انتخاب و ایمان و اندیشۀ دیگران باز نایستیم.

بزرگترین فاجعهء انسان امروز،«یک بُعدی» شدن است:مثلا اگر حلّاج وار در راه عشق بر دار رویم و در آتش جهل خصم بسوزیم و سرافراز،شهادت خویش را به عنوان فدیه ای از ضعف های زندگی و وجود خود بپردازیم،در همان حال،مرگی پاک در راهی پوک! کرده ایم.چرا؟

زیرا خود را به بهشت رساندن،در حالی که دیگران را در جهنّم زندگی و زمین رها می کنیم،نوعی گریز ریاکارانه و رندانه ای است که از طرز فکری تاجرانه سر می زند و بهشت،جای چنین انسانهائی نیست.

از همه مهم تر،نباید فراموش کرد که پیشرفت در هر یک از این ابعاد،از حرکت هم زمان در ابعاد دیگر جدا نیست.کسی می تواند در درون خویش به پرورش ارزشهای خدائی بپردازد و به انعکاس خداوند در فطرت خویش بپردازد که در همان حال با سرنوشت مردم ستمدیده و محروم درآمیزد و رنج آنها را احساس کند و در مسیر رهائی آنان تلاش کند.

و در همان حال،کسی می تواند در همدردی با تودهء مردم تا این حد پیش رود و مخلصانه پیش رود و ایثار وجودی کند که در درون خویش،ارزشهای انسانی را پرورده باشد. و نیز کسی می تواند این دو را هماهنگ هم پیش ببرد که از تنگنای جنینی تعصب کور و خودپرستی فکری و ذهنی رها گردد و به آزادی دیگران حرمت نهد و تحمل عقیدهء مخالف را تا سرحدی که برای همهء متعصبان،جزمی ها و دگماتیست ها حیرت آور است،به دست آورد.

بنابراین سه بُعد اساسی ساختمان خویش مشخص است.اکنون باید شیوهء پرورش هماهنگ این سه بُعد را مشخص کرد.به طور خلاصه،این سه بُعد را باید مداوم و همزمان با « عبادت،کار، مبارزهء اجتماعی» تبلور بخشید و تقویت کرد.

1)عبادت:عبادت یک مسئلهء وجودی است و اساسا به معنای خودسازی.وجود آدمی که با اغراض،تمایلات و عادات انحرافی،کشش های ناهمگون و دور از راه و خودخواهانه را بر ما تحمیل می کند،باید در زیر دست آگاه و ارادهء آدمی و با یک رژیم سخت و مفید،«تصفیه،تزکیه و زلال» گردد و به « اخلاص» رسد.اخلاص،یکتائی وجود آدمی است،در راه ایمان،در راه ارزشهای متعالی انسانی،در راه،خویش را به تمامی به خدا سپردن.تجربهء عمیقی که فرهنگ عرفانی ما،بیش از همهء فرهنگها در جهان،از آن سرشار است.

نماز در اسلام،به ویژه در آغاز نهضت،هر چند ساعت یک بار در شبانه روز،فرد را از منجلاب زندگی فردی و اقتصادی بیرون می کشید و در برابر خدا نگاه می داشت و در حالتی سرشار از احساس و جذبهء وجودی،یا در خلوتی پر از خلوص،و یا در جمعیتی پر از هیجان و وحدت،جهت وجودی آدمی را در مسیر کلی،تجدید و تصحیح می کرد.روزه نیز رژیم دیگری است؛رژیمی که انسان را در برابر یکی از اساسیترین تمایلات غریزی و فردی خویش نیرو می بخشد و بر آن،در راه ایمان،مسلط می سازد.

بی شک کسی که می خواهد خود را به آرمان های بلند انسانی ببخشد،باید از زندان کشش های فردی آزاد باشد.متون عرفانی ما،همراه با اَشکالی که به نام عبادت اسلامی در اختیار داریم،مجموعا ورزشی را خودآگاهانه به ما ارزانی می کند که روح را از افتادن در منجلاب زندگی روزمره و از زندانی شدن در مصرف پرستی،تجمل پرستی و رقابت های پستی باز می دارد که دستگاه های تجاری بر زندگی ما تحمیل کرده اند و در نتیجهء آن،برای تأمین بار سنگین مصرفی که هر روز سنگین تر می شود،همهء ارزشهای انسانی ما قربانی می شود.ویکتور هوگو می گوید:

«بی نهایت کوچک در برابر بی نهایت بزرگ قرار می گیرد» و این یعنی نماز.

مقصود از عبادت،اتصال وجودی مستمر میان انسان و خداوند است.خداوند که سرچشمهء معنا،زیبائی،هدف و ایمان و همهء ارزشهای انسانی ما است و بی او،همه چیز در منجلاب پوچی،عبث و ابتذال فرو می افتد.

نقش عبادت،امروز به مراتب بیش از دیروز و پریروز است.دیروزی که سرمایه داری سادهء بازاری بر ما حاکم بود و پریروزی که یک تولید سنّتی کشاورزی حکومت داشت.و به هر حال،فرصت های بسیاری بود تا انسان،طبیعت و خداوند،با هم و به هم بیندیشند و با هم پیوند داشته باشند.به ویژه که رژیم های استثمار کننده،ساده،عامی و کم اثر بودند.

اما امروز که سرمایه داری،به عنوان نظامی آمیخته از اقتصاد،فرهنگ و سیاست،جامعه شناسی و قدرتهای نظامی است و همچون شبکه ای سرطانی،نه تنها جهان را،که انسانها را از بیرون و درون مسخ می کند،عبادت به عنوان تنها رابطه ای است که می تواند فرد را در چنین نظام وحشتناکی از مسخ وجودی خویش و از ابتذال انسانی خویش و از فراموشی همهء ارزشهای انسانِ نوعی،باز دارد و رابطهء ما را با کانون هستی برقرار سازد و ما را در جهانی که ماشینیسم و سرمایه داری و سیاست،دارای هجومی سنگین و خرد کننده اند،نگاه دارد و به ما تکیه گاهی استوار بخشد.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت سیزدهم):

بُعد دیگر،او را تا حدی سیاسی و حساس و روزمرّه و عینی می کند که نسبت به سرنوشت یک یتیم،یا زنی که در حکومت او مظلوم واقع شده است-یک زن یهودی-چنان حساسیتی نشان می دهد،که هیچ سیاستمدار جامعه گرای مسئولی،آن اندازه حساسیت عینی نشان نمی دهد،به اندازه ای که می گوید،از این درد- که در حکومت من زنی مظلوم واقع شده است-اگر مُردم،سرزنشم نکنید،زیرا که درد این فاجعه،آنقدر هست که یک انسان را بکُشد.

و بالأخره،از لحاظ «وجودی»،یعنی بهترین تجلی وجود انسان،به معنای یک موجود انسانی،فراتر از همهء موجودات است و به عنوان آخرین رشد ارزشهای عینی،مادی و فطری انسان،همین انسان عینی- و نه انسان هوائی و ربّ النّوعی-او کاملترین است و تکیه ای که در مکتب و زندگی اش به این ارزشها و کرامتها می کند،از همه روشن تر است.اگر واقعا مکتب را از این سه بُعد-یعنی بُعد اصالت وجودی و اصالت عدالت و اصالت عرفان-نگاه کنیم،به بهترین وجه،نیازمندی زمان خودمان را رفع کرده ایم.

جوان ما،سوسیالیست که می شود،دیگر آن احساس عرفانی و حالت معنوی اش نابود می شود.عارف مسلک که می شود،دیگر به قدری در برابر مسائل اجتماعی،بی غیرت می شود که اصلا همان عرفانش نیز نفرت انگیز می شود.وقتی از هر دو دست بر میدارد،و به آن«منِ وجودی»انسان و آزادی وجودی می رسد،تبدیل به هیپی و فرنگی و کافه نشین و پوچگرای منفی می شود.

این سه نیاز در ذات آدمی و ذات زمان ما هست.من معتقدم که اگر به هرکدام و در هرکدام از آن ها بیفتیم،در چاله ای افتاده و از دو بُعد دیگر انسانی غافل مانده ایم.تکیهء هماهنگ و آگاهانه به مکتب اسلام،تنها کشف اسلام نیست و تنها حقیقت پرستی نیست؛بلکه اگر از این سرچشمه،این هر سه مایه را برای رفع نیاز انسان امروز بگیریم،و با این سه چشم،اسلام را نگاه کنیم،در عین حال به مسئولیت اجتماعی خود نیز عمل کرده ایم.

تمامی تاریخ به سه شاهراه اصلی می پیوندند:آزادی،عدالت و عرفان!اوّلی شعار انقلاب کبیر فرانسه بود که به سرمایه داری و فساد کشید.دوّمی شعار انقلاب اکتبر بود که به سرمایه داری دولتی و جمود منجر شد.و سوّمی شعار مذهب بود که به خرافه و خواب کشید.

بزرگترین فاجعهء بشریّت،از هم جدا افتادن این سه بُعد وجودی ای است که «حجم انسانی» را تحقق می بخشد.تجزیه و تفکیک سه بُعد لایتجزّا و لاینفک! این بزرگترین فاجعهء انسانی ما و قرن ما و جهان ماست و اندیشه و ایمان عصر ما. و از این بزرگتر – که دامنه اش در خیال ما نمی گنجد – این است که هر یک از این سه بُعد را،قتلگاهی برای آن دو بُعد دیگر کرده اند و هر یک از این سه برادر،در سرزمینی،کمر به قتل دو برادر دیگر بسته است.هرکدام نقابی شده است و حجابی،تا در پس آن،آن دوتای دیگر را ذبح شرعی کنند و قتل مخفی!

آزادی،پوششی جذاب تا در پشت آن،عدالت را خفه کنند.مارکسیسم،درگاه هیجان انگیزی،تا در درون آن،انسان را از برون به بند کشند و از درون بمیرانند.و دین،ضریح مقدسی با پوشش سبز،تا آزادی و عدل را در آن به خاک سپارند.

بدبختی بزرگ،بزرگترین بدبختی آدمی در عصر ما این است که سه آرزوی تاریخی اش که تجلی سه نیاز فطری اش بوده و هست،از هم دور افتاده اند.در حالی که این سه،دور از هم،دروغند؛هرسه دروغ می شوند؛بی هم نمی توانند زنده باشند.تحقق هریک،بسته به بودنِ آن دو تای دیگر است.سه پایه ای است که هر پایه اش بلنگد،دو پایهء دیگر نیز کج می شود و می افتد.

عشق،بدون آزادی و عدالت،صوفی گری موهوم است.

عدالت،بدون آزادی و عشق،زندگی گلّه وار گوسفند در اصطبل های مدرن و دامداری پیشرفته است(البته اگر عدالت،راستین و مطلق باشد!)

و آزادی،بدون عدالت و عشق،لش بازی است و تنها در آزادی تجارت و آزادی جنسی و زر اندوزی تحقق دارد. 

کار اصلی هر صاحب بصیرتی در این جهان و در این عصر،یک مبارزهء آزادی بخش فکری و فرهنگی است،برای نجات «آزادی» انسان،از منجلاب وقیح سرمایه داری و استثمار طبقاتی؛نجات «عدالت» اجتماعی از چنگال خشن و فرعونی دیکتاتوری مطلق مادی و نجات «خدا» از قبرستان مرگ آمیز و تیرهء تحجّر!

و این رسالت بزرگ پیامبرگونه را،صاحبان راستین بصیرت و بزرگ اندیشان مسئولیت پذیر،نه با تفنگ و نارنجک و نه با تجمع و داد و قال و نه با سیاست بازی های رایج و سطحی،نه با انقلابها و تغییر رژیم ها و عوض کردن آدم ها و ایجاد ماجراها و حادثه ها،نه با مشغولیت های روزمرّه و مبارزه های باب روز و نه با پیشرفت تکنولوژی و اقتصاد و علم و اخلاق،نه با ترجمه و تقلید و عمل به رساله های عملیّه و فتواهای مراجع رسمی و رایج روشنفکری و نه با فضل فروشی های آلامد در تشبّه به موج های نو و چپ گرائی های آخرین مدل و تجدّد مآبی های مهوّع و عقده گشائی های حقارت و ورّاجی و تکرار و تلقین و نقل قول از هگل و مارکس و لنین و بکت و برشت و ادا اطوارهای مثلا انقلابی دوبله به فارسی...بلکه در یک کلمه،با کاری پیامبرگونه،در میان قوم و در عصر و نسل خویش،در هر گوشه از این جهان که هستیم،باید آغاز کنند:«ابلاغ»!و سلاحش:«کلمه»!

و تجربهء تاریخ حکایت می کند که اگر پیام درست باشد،به کار آید و پاسخگوی نیاز زمان باشد و سؤال انسان؛کلمه،راه می گشاید....

ادامه دارد...

 

اسلام پویا و مترقّی (قسمت دوازدهم):

«عرفان،برابری،آزادی»:

اگر تمام تاریخ بشر،در طول تاریخ،همهء جبهه ها و نهضت ها و فلسفه ها و آرمان ها وانقلابها را در پیش چشم آوریم و بشناسیم و تجزیه و تحلیل کنیم و تقسیم بندی نمائیم،به سه جریان اساسی می رسیم.این سه جریان،سه بُعد اساسی وجود انسانند؛و سه چهره از یک مجسمه ای هستند که همهء ایده آل انسان را بیان می کند.اصلا امام انسان،این است؛این چهرهء سه بُعدی است.سه جریان اساسی است که توجیه کنندهء همهء تاریخ و همهء انگیزش ها و بعثت های تاریخی اند:

1)یکی «عرفان و عشق» است.آتشی که در طول تاریخ بشر،همۀ فرهنگ ها،همهء ارزشهای اخلاقی،همهء حرکت های انقلابی و همهء خلّاقیّت ها را ساخته است و همیشه به عالم،محتوا داده است و همیشه به عمر و به وجود،جهت و هدف داده است.در هر مذهبی که شما فکر کنید،این جوهر وجود دارد و در هر مکتبی و هر فلسفه ای،این جوهر وجود داشته است.

این آتشِ عرفان و عشق بوده که آدم هائی را ساخته است:مثلا شاهزاده ای را،ابراهیم اَدهَم ساخته و یا فیلسوف وابسته به دربار را،غزالی ساخته و یا یک راهزن را،فُضِیل ابن عیاض ساخته.تنها چیزی که به انسان،ارزش وجودی داده،به زندگی واقعا لطف و معنا داده و از همهء عالم،یک تفسیر روحانی با معنا و با محتوا و هدفدار کرده؛احساس عرفانی در انسان بوده است.احساس عرفانی،زائیدهء یک دوره از زندگی بشر نیست؛قبل از مالکیت است و حتی قبل از پیدایش عصر حجر سوم است.و قبل از پیدایش جامعهء طبقاتی بشر است.و بنابراین نمیتواند معلول آنها باشد.این احساس عرفانی،در عمق و ذات وجودی انسانی خانه داشته و در طول تاریخ،شهادت ها،فداکاری ها و ارزشها را خلق کرده است.

2)دوم،«آزادی» است.این کلمه در مذهب،یک بُعد بی نهایت عمیق دارد؛اما در تاریخ و در فلسفه های مادّی جدید،معنای خیلی خلاصه شدهء سطحی و بدون دامنه دارد.به هر حال،«آزادی» یکی از ابعاد اساسی وجود انسان است.آرمان نهائی تمام مذاهب،نجات است.اما در اسلام،آرمان،«فلاح» است.فلاح، در بر دارندهء یک آزادی تکاملی وجودی است؛یک نوع رشد است؛یک شکوفائی است.

در همهء مذاهب و در تمام تلاشهای اجتماعی و سیاسی هم می بینیم که آزادی،انگیزهء بزرگی برای این همه مجاهدت ها و این همه شهادت ها است.هنوز هم میلیون ها تودهء دهقانی و کارگری و روشنفکران واقعی[و نه غرب زده و مادّی و ...]خون و زندگی شان را می دهند،برای اینکه آزادی را به دست بیاورند و برای اینکه استعمار را،امپریالیسم را،دیکتاتوری را نابود کنند.این امر که هم اکنون گسترش دارد،در طول تاریخ هم وجود داشته است.بنابراین مفهوم و بُعد آزادی خواهی و آزادی طلبی،بزرگترین عاملی است که انسان را از جمود و از خواب و از عبودیت در برابر یک قدرت خارجی نجات می دهد.

3)بُعد سوم،« عدالت خواهی »است.از وقتی که تبعیض ایجاد شد،تلاش برای رفع تبعیض هم به عنوان ضدّش ایجاد شد؛به خصوص در تاریخ شیعه.تمام تلاش فلسفهء تاریخ انسان در تشیع،مبارزه با ظلم و تحقق عدالت است.هر مذهب و هر ایدئولوژی ای و هر اسلامی و هر تشیعی که این مسئله برایش مطرح نباشد و برای آن جواب نداشته باشد و خودش را در این مسیر و در متن این انقلاب عدالتخواهانهء امروز نیندازد؛پَرت است و اصلا کلاهش پشم ندارد و آینده ندارد و محکوم به نفی و مرگ و شکست است.زیرا این اسلام،اسلامِ «علی(ع)» نیست؛اسلامی عثمانی است که باید برود.

بنابراین این سه مفهوم در تاریخ است،در متن انسان است،در نیاز بشر است و اصلا ساختمان انسانی بر این سه اصل استوار است؛جزو وجود آدم است.

بزرگترین فاجعه این است که:انسان در تکیه به پرستش و عشق و عرفان – که عامل یک جهان بینی متعالی و معنادار و یک وجود تکامل یافته و پر ارزش است و به انسان معنا می دهد – گرفتار زهد گرائی شد.و در طلب آزادی،گرفتار سرمایه داری گردید. و در عشق به عدالت،گرفتار یک نظام مارکسیستی ای شد که در آن،اولین چیزی که نفی شده است،آزادی انسان و ارزش وجودی انسان است.

در اینجا از سه بُعد سخن گفتم:«خدا»،«برابری» و «آزادی»!در اعتقاد شیعه،همهء این حرفها به نام «علی» وجود دارد.

این سه جریان اساسی و واقعی و حقیقی،در عمق خصلت انسان هست؛و اساس نیاز وجود انسان است؛به صورت سه تجلّی:از یک طرف،عشق و عرفان است و از طرف دیگر،عدالت خواهی؛و از طرف سوم،اصالت وجودی است...

کاملترین انسان یا مکتب که می خواهد انسان را به فلاح ببرد،انسان و مکتبی است که این ابعاد اساسی را در خود داشته باشد.

اسلام،ارزشش در این است که روی هر سه بُعد،هماهنگ با هم تکیه می کند.اسلام،ریشه و روح اش و جوهرش،عرفان است.اما تکیه اش به مسئلهء عدالت اجتماعی است و سرنوشت دیگران؛و حتی سرنوشت فرد دیگر.و می گوید:

اگر یک فرد دیگر را نگه داشتی و احیاء کردی،مانند این است که همهء انسانها را احیاء کرده ای و اگر یک فردی را کُشتی،مانند این است که همهء انسانها را کشته ای.

یعنی نسبت به رابطهء من و دیگران،این اندازه حساسیت دارد. و یا مسئلهء ربا،که یک امر اجتماعی و طبقاتی است؛به آن صورتی که از رباخوار نفرت دارد،از مشرک و منافق ندارد.

در مورد مسئلهء وجودی،اسلام درست بر خلاف آن مذهب های رسمی و حتی عرفانی است که انسان را از وجود خود در برابر خدا غافل می کنند و انسان را در برابر وجود خدا نفی می نمایند.چون توحید اسلامی،تنها توحیدی است که وجود انسان را در برابر خدا اثبات می کند. کسی که خدای اسلام را آگاهانه و آنچنان که خود اسلام معرفی کرده،بشناسد و ایمانش را از اسلام گرفته باشد،در برابر خدا به وجود متعالی خود،پی می برد.انسان توحیدی،به اندازه ای که به فقر خویش پی می برد،به غنای خویش پی می برد؛به میزانی که به خشوع می رسد،غرور و افتخار و کرامت در خود احساس می کند؛به میزانی که به عبودیت خداوند تسلیم می شود،به عصیان در برابر هر قدرت،نظام و رابطهء دیگر می رسد.بنابراین در اسلام،یک رابطهء واقعا متضاد،میان انسان و خدا وجود دارد؛و آن،نفی و اثبات شدن،هیچ شدن و همه چیز شدن در عین حال است و اصلا محو شدن و تبدیل به یک موجود خدائی شدن،در زندگی مادی و طبیعی است.

نمونه و تجلّی کامل این سه بُعد،«علی(ع)» است.هم به عنوان عشق،یعنی آن انرژی ماورائی،که انسان را به دغدغه و التهاب و ناسیری و ناسیرابی در زندگی مادی می کشاند،او منبع فوران این عشق است و در هیچ کس دیگر،آن همه التهاب وجود ندارد.به قدری التهاب او شدید است که گاهی غش می کند و در بیابان فریاد می زند؛که البته ما بی شعور ها خیال می کنیم که به خاطر دردهائی است که در مدینه به جان اش ریخته اند و یا صرفا برای فدک است؛در صورتی که خودِ وجود،ملتهب است،و مثل یک آتشفشان فریاد می زند و بودن و زیستن،برایش غیر قابل تحمل است.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت یازدهم):

علی(ع)،خود «رضوان خداوند است»

آتش علی(ع) تمام جانم را گداخته و تمام عمرم را سوخته و تمام زندگی ام را خاکستر کرده و تمام قلم ام را متبرّم [آزرده و به ستوه آمده] ساخته.

سیمای خورشیدی علی و مکتب خدائی او در عمق وجدان این نسل،چنان تابشی و جوششی یافته که غبار تیره و آب سرد دشمنان،کم ترین اثر و خطری ندارد؛و طنین غوغایشان از چهاردیواری همان «شیخ نشین» های حقیرشان فراتر نمی رود.

من در همین اندازه های اندک وجودی،تجربه دارم که کوشش این دشمنان در تحریک مردم علیه من و آثار و افکار من،تا کجا برایم نعمتی رایگان و ثروتی بادآورده و گنجی بی رنج بوده است.آنچنان که به راستی اعتقاد دارم که این همه توفیقی که در اشاعهء افکارم و جلب افکار مردم کسب کرده ام،ثلث اش ثمرهء رنجی است که برده ام و کاری است که کرده ام و ارزشی است که داشته ام.و دو ثلث اش را مرهون زحمات این آقایان محترم ام؛و از صمیم قلب،خدا را به خاطر این نعمات سپاس می گزارم.و گرنه من یک معلم که تمام هستی اش یک خودکار است،چگونه می توانستم فریادم را این همه بلند کنم؟

بسیار بوده اند و هستند اساتیدی که من شاگرد آنها بوده ام و رنجی هم که در راه قرآن و در جنگ با خرافه ها ارائهء چهرهء پاک تشیع علوی برده اند،از من بیشتر بوده است؛اما دامنهء تأثیرشان کمتر از من بوده است.چون آنها از داشتن دشمنانی کینه توز و بدزبان و بی فرهنگ،محروم بوده اند. و این یک قانون است.

سرنوشت امام خودمان،کاملترین و بارزترین نمونهء آن،چه،به همان اندازه که ابوذر ها و عمّارها و سلمان ها،زیبائی و عظمت و حقانیت علی(ع) را به تاریخ و به ما آموختند؛ابوسفیان ها و عمروعاص ها و معاویه ها نیز در نمایاندن چهره های ملکوتی وی نقشی بزرگ داشتند.مگر نه«علی» در25 سال خانه نشینی دوران خلفا و در سه صحنهء صفین و نهروان و جمل بود که در چشم ها درخشید.و در این تقابل ها و تضاد هاست که ما می توانیم او را دقیقا اندازه گیری کنیم.

امروز تمامی متفکّران آزاد اندیش جهان اسلام که حق پرستی را بر عوام فریبی ترجیح می دهند و از متعصبان و مرتجعان و عوام فریبان جامع? سنّی مذهب و وهابی مسلک خویش نمی هراسند؛عثمان را به لجن می کشند و «علی(ع)» را به عنوان مظهر حقانیت و فضیلت و عدالت می ستایند و اعتراف می کنند اگر پس از پیامبر اکرم(ص)،علی(ع) آمده بود،تاریخ اسلام و سرنوشت عدالت،به گونه ای دیگر بود...

امروز بصیرتمندان مسئول و مجاهد،با داشتن او،خود را در این قرن و در برابر این جهان پر کشاکش،از تمامی مکاتب غیر الهی بی نیاز می یابند؛زیرا دامنهء تشعشع وجودی اش از مرز تشیع و حتی اسلام و مذهب فراتر رفته و هر انسان آگاه و آزادی که به ارزش های انسانی،آزادی،عدالت و زیبائی های روح آدمی ارج می نهند،او را می شناسند،«فریاد عدالت انسانی» اش می خوانند و یا «نمایندهء انسانیت» یا «قهرمان انسانی» یا «انسان تمام» یا « انسانیت در اوج».

«علی» از بهشت،بزرگتر است و از ابرار،برتر.او خود پرورندهء ابرار است؛او سرخیل «مُقرّبین» است.«علی» بزرگتر از آن است که حتی در بهشت بر سر سفرهء ابرار بنشیند و با آنها هم کاسه شود.او خود،«رضوان خداوند» است.

بهشت،حقیر تر از آن است که« علی» در آن بگنجد و فقیرتر از آن که بتواند به «حسین» و «زینب» پاداش دهد،شرم می کند که درِ خانهء گلین «فاطمه» را بزند؛که ساکنان آن،حاملان روح خدایند و مسجود ملائک و مُثُل افلاطونی ارزش ها و آرمان های انسان.

من رشته و تخصص علمی ام را رها کرده ام تا همه از علی و فطمه حسین و زینب و انتظار موعود و شهادت و امامت و امام سجاد و نفی شورا و سقیفه و دموکراسی و خلافت و معرفی سلمان و ابوذر و حُجر و حُرّ و تمامی ارزشهای اهل بیت و شخصیت های تشیع و رسالت تاریخی و جهانی و انسانی«علی» بگویم و بنویسم.و آنچه در این راه اندوخته ام،قساوت قاسطین است و خیانت ناکثین و جهالت مارقین.و این هر سه،سه دلیل قاطع بر اینکه نشان راه را از همین«معالم الطریق» گرفته ام و بر راه «علی» رفته ام و شیعهء حقیر،ولی وفادار «علی» بوده ام و سرنوشتم و سرگذشتم شاهد صدقم و نشان درستی راهم...

به راستی چه خیری بالاتر و گرامی تر از اینکه،آنها همچون کعب الاحبار و مروان حَکَم،سعادتمندند و مرفه و موفق؛و من سالک سودا زدهء راه «ربذه»ء شوربختی و تنهائی و تهی دستی،مراد و محبوب خویش را یافته ام و سرنوشت او را دارم؟

از کرامت«علی» که همچون ابر بهاری می غرّد و می بارد،بعید می دانید که در این راه بیابان که به تنهائی و فراموشی و سختی و نیستی می انجامد،در اعماق درونی ام احساس می کنم که همراه عقیل و دو فرزند عزیزش مرا بدرقه می کنند و انعکاس آن کلمات نوازشگری را که شیرینی قند را در کامم و شهد عشق را در جانم و جوهر حیات را در مغز استخوانم می ریزند،می شنوم که در خلوت آن صحرا می گفت:

«تو برای خدا خشمگین شدی،به آن که خشمت برایش بود،امیدوار باش.اینان به خاطر دنیایشان از تو می ترسیدند و تو به خاطر دینت از آنان ترسیدی؛و تو چه قدر از آن چه آنان به خاطرش از تو ترسیدند،بی نیازی.و آنان چه قدر به آن چه که به خاطرش از تو ترسیدند،نیازمندند.پس آنچه را به خاطرش تو را راندند،برگیر.»

در کوله بار هر کس که در این طریق گام می نهد،آنچه باید باشد،عشق است و ایثار و اخلاص و تقوا و صبر و خودآگاهی و رنج و ناکامی و استعداد خارق العاده در تحمل سختی،خیانت و تنهائی و قساوت قاسطین جائر،خنجر از پشت زدن همگامان ناکث و خروج ملعبه های متعصب و زشت و پرت و بی تقصیر و عامی و جاهل.

زیرا که هر حقی و حق پرستی،بی آماج این سه جبههء ناحق است و مگر نه مظهر و مجسمهء حق،«علی»،در این سه جبهه جنگید و بی تردید،هر که علی وار زندگی کند و علی وار کار کند و علی وار سخن بگوید،و علی وار بیندیشد،نمی تواند از سرنوشت محتوم «علی» وار،بگریزد.

چه،سرنوشتی که علی با آن درگیر بود،نه معلول ناآگاهی و ناهشیاری «علی» بود و نه زائیدهء ناپختگی و ناشی گری علی.و نه عکس العمل گستاخی و خودخواهی و کج فکری و کج رفتاری و کج راهی«علی»؛که او آیت عظمای شعور و آگاهی و بیداری و کمال و پختگی و مَثَل اعلای نیکی و راستی بود.و با این همه،دست پروردگان پیامبر(ص) و پیشتازان ایمان و جهاد نیز تنهایش گذاشتند و در پنج سال فرصت کار،دشمن جائز و دوست خائن و عوام نادان،مهلت کاری اش ندادند و آن قلّهء سر به فلک کشیدهء عظمت و صلابت و قدرت را به ناله آوردند و از شدت بی تابی و رنج،بر صورت خویش از خشم،سیلی زد!

ادامه دارد...