عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

پس از این،جز سکوت سخنی نخواهم گفت(1)

جلد سوّم این کتاب را دیگر هرگز نخواهم نوشت؛نه می توانم نوشت،نه می توانند خواند،و نه باید نوشت،و نه باید خواند.

مگر نه حرف هائی هست برای «نگفتن»؛غیر از حرفهائی که نمی توان گفت،یا خوب نیست گفتنش یا...نه!حرف هائی هست برای «نگفتن»؛و ارزش عمیق هر کسی،به اندازهء حرفهائی است که برای « نگفتن » دارد!

و کتاب هائی نیز هست برای «ننوشتن».و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی،که باید قلم را بشکنم،و دفتر را پاره کنم،و جلدش را به صاحبش پسدهم،و خود به کلبهء بی در و پنجره ای بخزم،و کتابی را آغاز کنم،که نباید نوشت.

جلد سوّم،جلد مشکلی است.از همهء راه ها و بیراهه هائی که تاکنون آمده ام،صعب تر و سخت تر است.باید خود را برای آغاز چنین سفری آماده کنم.قدرت تحمّل و صبرم را افزون تر سازم،و پس از همهء کوشش ها و تمرین ها،از خداوند نیز یاری توفیق بخواهم.هیچ گاه،در آغاز هیچ کاری،سفری،من خود را چنین ضعیف و هراسان احساس نمی کرده ام؛می ترسم.ایمان قوی و اعتمادی که به خود و استحکام و توانائی خود دارد،سست شده است.بر این پاهایم به تردید می نگرم؛که این سرزمین بی انتهای هول انگیز را بتواند به پایان برد.بر این انگشتانم به شکّ می نگرم،که چنین کتابی را بتواند «ننویسد»!

من اکنون احساس می کنم،و از شب پیش،در آن لحظاتی که سر به درون معبد بردم،و چشمم بر آن تصویر بر دیوار افتاد،بر بالای سر قبر آن شهید گمنام؛این احساس همه بودن و وجود داشتن و زندگی کردن،مرا فرا گرفت،در خود حلّ کرد،محو کرد؛که دیگر یک فیلسوف نیستم؛یک متفکّر مبتکر نیستم؛یک شاعر خیال اندیش و ظرافت بین نیستم؛یک مبارز سیاسی نیستم؛یک جوان یا یک پیر نیستم؛یک مرد خوب یا بد،بزرگ یا کوچک،مجهول یا معروف نیستم؛اصلاً یک موجود زنده که نبضش می زند نیستم...

یک تصویرم،در یک قالب چوبی،بر دیوار حرم یک امامزادهء گمنام،که در زیر این منارهء باریک و بلند فیروزه ای،به تیغ خلیفه ای،پنهانی به شهادت رسیده است؛و در اینجا مدفون شده،و کسی از سرنوشتش آگاه نیست.چشمان تصویر،فروهشته است،و نگاهش را بر لوح آرامگاه شهید دوخته؛و در حالی که سطوری را که بر لوح حکّ شده است،می خواند،بر آن ثابت مانده،و از حرکت باز ایستاده است.چنین شده است،و چنین خواهد بود،و دیگر هیچ.

ادامه دارد...

چه خیال انگیز و جان بخش است«در اینجا نبودن»!(5)

چه خوب است آفریدگار خویش بودن!امّا...آسان نیست.بی تابی و تلاطم و درد،چنان بر جانم پنجه افکنده اند،و چنان بی رحمانه درونم را در خود می فشرند،که احساس مرگ می کنم.امواج ملتهب و تازه نفس این توفان،چنان بر دیوارهء رگ هایم،قلبم و روحم می زنند،که صدای شکستن استخوان را در اندرونم میشنوم.

یکی از دوستانم،که در کار احضار روح است،می گفت:روحی با من تماسّ گرفت و بی مقدّمه گفت:می سوزم.گفتم چرا؟گفت:گناهی بزرگ کرده ام و عذاب می کشم.پرسیدم چگونه؟گفت:از این عالم که در آنم،نمی توان با کلمات شما که از آنِ عالم شما است،و عالم رنج ها و شادی ها و اشیاء و اوضاع شما،سخن گفت.گفتم:به گونه ای بگو که با همین کلمات این جهانی،دنج آن جهانی تو را اندکی احساس کنم.گفت:«پوست کندن زندهء گوسفند»!

راست می گوید،زاست!احساس می کنم که چه می کشد.می فهمم که چه می گوید.تو هم بکوش تا با همین کلمات که ابزار زندگی روزمرّه اند،عذاب را بفهمی.«پوست کندن زندهء گوسفند»!می دانم که پساز آن،پوست دیگری بر من خواهد روئید.«من اکنون،همچون ماری که از پوست خود به در می آید،از بایزیدی خویش بیرون آمده ام»[اشاره به جملهء معروف بایزید بسطامی- عارف قرن سوّم].

امّا تا آن لحظه که خلقت ثانوی خویش را به پایان برم،با مرگی دست به گریبانم،که طولانی و دردآور است!

چه قدر زنده ماندن دشوار شده است!دیوارهای عبوس و مرگ اندود زندگیِ در اینجا،زندگی بدین گونه،لحظه به لحظه،از چهار سو پیش می آیند،و این تنگنا را،هر دم،فشرده تر و تنگ تر می کنند.دیوارها اکنون درست به من رسیده اند،با پوست بدنم تماسّ یافته اند،سینه ام را به سختی می فشرند.

باور نمی کنم،هرگز باور نمی کنم،که سال های سال همچنان،زنده ماندنم به طول انجامد.یک کاری خواهد شد.زیستن مشکل شده است؛و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند،که احساس می کنم خفه میشوم.هیچ نمی دانم چرا؟امّا می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است؛و او است که مرا چنان بی طاقت کرده است،که احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم؛در خودم بیارامم.از «بودنِ» خویش بزرگتر شده ام،و این جامه بر من تنگی می کند.

این کفش تنگ و بی تابیِ فرار!عشق آن سفر بزرگ!...

اوه،چه می کشم!!

چه خیال انگیز و جان بخش است،«این جا نبودن»!

... پایان ...

چه خیال انگیز و جان بخش است«در اینجا نبودن»!(4)

برای آن ها که به «روزمرّگی» خو کرده اند و با خود ماندگارند،مرگ،فاجعهء هولناک و شومِ زوال است،گم شدن در نیستی است.آن که آهنگ هجرت از خویش کرده است،با مرگ آغاز میشود.چه عظیم اند مردانی که،عظمت این فرمان شگفت خداوند را شنیده اند و بدان کار بسته اند که:«بمیرید،پیش از آن که بمیرید»!؟

چنین می پندارم که در این سوره[سورهء المدّثّر]،مخاطب خداوند،تنها پیامبر نیست.روی سخن با همهء آنهائی است که «در جامهء خویش» پیچیده اند:

«ای به جامهء خویش فرو پیچیده!برخیز!و جامه ات را پاکیزه ساز و پلیدی را هجرت کن»!

طنین قاطع و کَنَندهء فرمان وحی،در فضای درونم می پیچد،و صدای زنگ های این کاروانی را که آهنگ رحیل کرده است،میشنوم.هجرت آغاز شده است،و می دانم این آتشی که اکنون چنین دیوانه،در من سر برداشته است،نه یک حریق،که آتش کاروان است!آتشی که بر راه می ماند و کاروان می گذرد.

آتش نرون نیست،آتش ابراهیم است.چه می گویم؟ارمغان عزیز پرومتهء در زنجیر است،پرومته!«پیش آگاه».این هم سرشت«شَمَس»،امّا هم سرنوشت کرکس،که پیش از انسان به «آگاهی» رسید.ربّ النّوعی که آتش خدایان را،از آسمان،پنهانی ربود و به زمین آورد،و شب ها و زمستان های زندگی را به آتش کشید.

دیگر نمی دانی چه می گویم!بس است.

خورشید از سینهء دریا سر زده است،و من – در حالی که همهء بودنم،تمام زندگی کردنم،به یک «نگریستن» مطلق بدل شده است – چشم در قلب مذاب خورشید دوخته ام؛و همچون شمع – که در «گریستن»خویش،قطره قطره می میرد – من در این «نگریستن» خویش،ذوب می شوم و محو می شوم و پایان می گیرم.

دست انرکار آفرینشی دشوار و پرشکوهم.من اکنون،شب و روز،در جست و جوی همهء آن من هائی هستم که این طبیعت بیگانه،به حیله و «بی حضور من»،بر من تحمیل کرده است؛تا همه را در پای «او» - که به اعجاز خویش،به اندرونم پا گذاشته است – قربانی کنم.

در خونبهای این اسماعیل،هیچ فدیه ای را نخواهم پذیرفت،که می دانم «خود،حجاب خودم و باید از میان برخیزم».

ادامه دارد...

چه خیال انگیز و جان بخش است«در اینجا نبودن»!(3)

من اکنون ایستاده ام و خود را می نگرم،که دارم از پس تکّهء ابرهای نمودین خویش سر می زنم.طلوع خود را می نگرم،و خود را،به نرمی و رضایت،غرق لذّت و امید،تسلیم «او» می کنم؛«او» که مرا در خود می مکد؛و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم!

احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد،سراپایم را فرا می گیرد،تمام «هستن»ام را،لبریز می کند.همهء لکّه هائی را که از اثر انگشت های طبیعت،بر دیواره های «بودن»ام مانده بود،می زداید.مرا در خود می شوید.دیگرم می سازد.و من،گرم این لذّت دردآمیز تولّد خویش،ساکت مانده ام.

امّا نمی دانی!این که در من فرا می رسد،به عظمت همهء این هستی است؛چه می گویم؟به عظمت ابدیّت است؛به عظمت مطلق است؛و به هراس بی کرانگی!سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را،و «بودن»من،این قفس تنگ و ناتوان،گنجایش آن را ندارد.احساس می کنم که در خود فرو می شکنم؛نمی دانم چیست؟امّا بی تابم.آن چه در من می جوشد،چنان بی قرارم کرده است،چنان قلبم را می فشرد،که احساس می کنم،یک انجار چیست.احتضار را به طور مداوم در خویش می یابم.

این روزها و به ویژه این شب ها – که هم بیش تر با خودم ام و هم بهتر و مأنوس تر – آن سخن عین القضات همدانی،شهید عزیزم را،که در 33 سالگی،«شمع آجین» گشت،نه تنها با فهم ام،که با همهء روح و اعصابم حسّ می کنم که:«قلبم تا حلقوم بالا آمده است».خفقان!خفقان!

نمی توانم سکوت را تحمّل کنم.نمی توانم چیزی بگویم،ولی ساکت خواهم ماند.امّا من،اکنون احساس کسی را دارم،که درد جان سپردن را تحمّل می کند؛و می داند که،از آن پس،آرامش است و نجات؛و خسته از رنج زندگی،که«جز احتضاری که یک عمر به طول می انجامد،هیچ نیست»،سر به زانوی معشوق خویش خواهد نهاد؛و سیراب و سرشار،در زیر دست های او که،دو مسیح خاموشند،نوازش خواهد شد.

یک «شهید»!نمی بینی که،چه شیرین و چه آرام می میرد؟

ادامه دارد...

چه خیال انگیز و جان بخش است«در اینجا نبودن»!(2)

این«من»،اکنون سر زده است،و همچون آتشی سیّال،در من حلول می کند.گرمای آن را هر لحظه بیش تر احساس می کنم.دارم از آن پُر میشوم.

یک من فکر می کند؛من دیگری است که احساس می کند؛من دیگری است که عصیان می کند؛و من های دیگر و من های دیگر که همه هستند؛امّا دروغین.منِ راستین دیگر است.کدام؟این جا است که ناچار از گفتن می مانم.نمی توانم.سکوت سنگین و دردبار همین جا فرا می رسد.سکوت ها همه در پایانِ گفتن ها است،و چه راحت و چه موفّقیّت آمیز!و این سکوت در آغازِ گفتن ها است و چه سخت!

امیل لودویگ از سکوت های وحشتناکی سخن می گوید،که بتهوون در اثنای سمفونی پرغوغای پنجم خویش نشانده است؛که چنان سنگین است و بی رحم،که – اگر کسی گوشِ شنیدنِ آن را داشته باشد – از وحشت،قلبش خواهد ایستاد.راست است.خداوند نعمت بزرگی که به آدم ها داده است؛این است که از شنیدن سکوت،عاجزند؛و از این رو است که همه آسوده و خوش زندگی می کنند.چه قدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است،که به این مردم،آسایش و خوشبختی بخشیده است؛و این نیز یکی از آنها است.

من نمی دانم که لائوتزو و نویسندگان اوپانیشادها و بودا و مهاویرا و حتّی عرفای بزرگ خودمان – که آن همه،در جست و جوی آن «منِ» حقیقی و پنهان در خویش،شکنجه دیده اند و ریاضت کشیده اند،تا آن را یافته اند و شناخته اند – چه احساس کرده اند؟

نمی خواهم بگویم آن چه من یافته ام،همان است که آنان از آن سخن می گویند.نمی خواهم بگویم من اکنون،در پسِ من های نمودین خویش،آن چه را یافته ام،همان نیروانا است.آن نیست.امّا می دانم که نیروانای نهفته در من،همین است که اکنون خود را احساس می کنم؛چه،هرکسی نیروانای خویش را دارد.

من اکنون،در این اندیشه ام که آن چه از پس این نمودهای ناپایدار طلوع کرده است و سراسر مرا فرا می گیرد،چه بنامم؟من؟خدا؟حقیقت مطلق؟وجود مطلق؟مطلق؟نه،دوست ندارم آن را در قالب هیچ نامی اسیر کنم.دوست ندارم آن را با هیچ صفتی،هرچند پاک،بیالایم.

ادامه دارد...