عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

یک ایدئولوژی ای که در مرحلهء تکوینی است،خود به خود برایش مسائلی و نیازهائی و مسئولیت هائی و خطرهائی مطرح است؛که بعد از تولدش،همهء آنها عوض می شود و تغییر می کند.همان طور که بچه هم وقتی جنین است و دورهء تکوینی اش را می گذراند،دارای یک بهداشت خاص،تغذیهء خاص،نگهداری خاص،بیماری ها و خطرات خاص است؛و بعد از تولدش،همهء مسائل او عوض می شود.

در مقام کشف فکر اسلامی،بر اساس همان اسلامی که وحی شده است،بر اساس همان اسلامی که در آن،«علی(ع)» ساخته شده است،باید عناصرش را،عناصر این مذهب را،این «علی» را،این «محمد(ص)» را،از درون این فرهنگ عظیم مسلمانی بیرون بکشیم و دو مرتبه تجدید بنا کنیم.مقصود از تکوین ایدئولوژی مذهبی این است؛به همان معنا که اقبال لاهوری می گوید.اقبال اصطلاح خیلی بهتری دارد و می گوید:«تجدید ساختمان طرز فکر مذهبی».و اصلا این کلمه،بهتر از تکوین است:تجدید ساختمان،تجدید بنا.

در این مرحلهء تجدید بنا،مسلما یکی از خطرناک ترین دشمنان،تغذیهء بد است.یک بار چوب این تغذیهء بد را خورده ایم.اسلام در این آغاز تکوین تاریخی-اجتماعی-اخلاقی-انسانی خود،تغذیهء بد شد،و ما هنوز با اسلام بیماری سروکار داریم،که مسمومیت غذائی دارد.زیرا:تغذیهء هندی شد؛تغذیهء مجوسی شد؛تغذیهء آتنی شد؛تغذیهء اسکندرانی شد؛مگر نشد؟بعد به صورتی در آمد که اصلا مزاج این اسلام،تغییر پیدا کرد.و آن چهار نفس مخالف سرکش اش که باید تعادلی ایجاد می کردند و سلامت و حیات و نموّ اش را تأمین می نمودند،به هم خوردند.یک مرتبه،یکی افتاد به فلسفه؛یکی افتاد به عرفان؛یکی افتاد به رهبانیت؛یکی افتاد به بینش علمی؛یکی افتاد به عقده در برابر فلاسفهء آتن؛یکی افتاد به عقده در برابر علمای هند؛و حتی یکی افتاد به عقده در برابر فلسفهء ایرانی.یکی از فیلسوفان بسیار عزیز و مشهور و خیلی موفق ما هست که در متن کتاب فلسفی اش می بینیم از فلسفهء نور اسکندرانی و نور اِسپَهبُدیّه و از این نکات آریائی صحبت می کند.

این عناصر وارد متن بینش،روح،اندیشه و مغز و خون اسلام شدند.و اکنون برای شست و شو شدن و برای سر کار آمدن دوبارهء این مزاج،به طوری که ما بتوانیم دوباره با چهرهء حقیقی اسلام نخستین و اسلام سالم و بدون میکرب و جُرثومهء خارجی،سر و کار بیابیم،احتیاج به کاری است،نه از نوع بزک کاری و کاغذ دیواری چسباندن و رنگ آمیزی کردن؛بلکه کاری از بنیاد،درست مثل یک کار تازه.منتها،تجدید بنای یک بنائی،که حتی شاید دو تا آجرش هم درست روی هم گذاشته نشده است.

در چنین دورانی،که دورهء جنینی است،تغذیهء فاسد،فسادی ایجاد می کند که بعد از تولدش هم،همراهش هست.

پایان

ما در مرحلهء «تکوین ایدئولوژیک» هستیم:(1)

 

اسلام،مثل هر عقیدهء دیگر،تا وقتی در پوستهء جامد موروثی و بی مسئولیت فردی اش مطرح است،تا وقتی که در رابطهء بین فرد و خدا و بین زندگی فردی و آخرت مطرح است،از جهت آن که به صورت یک نیرو نیست و به صورت یک قدرت در زمان،مطرح نمی شود،دشمن ندارد،جلویش باز است و کسی به حساب اش نمی رسد.درست مثل کشوری که نفت ندارد،طلا هم ندارد،کائوچو هم ندارد و بنابراین خیالش از شرّ استعمار راحت است.

اسلامی هم که بو و خاصیت ندارد،از شرّ دشمن خیالش راحت است و دنیا برایش امن و امان و آرام است.هرکس بیاید،و هر جور که بشود،و دُور زمانه،دست هر کس که بیفتد،به هر حال به این اسلام،احترام می گذارد.چرا؟زیرا نیروئی است که برای هر قدرتی که موجود باشد،مسلّما ضرر ندارد،و نود درصد هم منفعت است.حداقل برای سرگرم کردن تودهء مردم،به کار می آید.و این نقش،نقشی است که برای هر قدرتی که روی کار باشد،در هر شکلی و با هر ایدئولوژی ای،مفید است.

اما وقتی که اسلام می خواهد از پوستهء جامد و سنتی قرون وسطائی اش بیرون بیاید و از رابطهء فردی اش و از محدودهء اخلاقی و روانی و شخصی و درونی اش خارج شود و به صورت یک موج،یک دعوت،یک رسالت،یک مسئولیت،و به صورت یک عاملِ ساختنِ انسان و جذب نسل جدید درآید،و در وسط زمین و زمان مطرح شود،خطرناک می گردد.

«اُمَّةً وَسَطاً»،یعنی گروهی که در وسط معرکهء زمان مطرح است.«وسط» یعنی این که اُمّت،در متن زمان و متن جامعه و صحنهء درگیری های فکری و اجتماعی و عرصهء نیروها و جناح ها مطرح است،حضور دارد.از گوشهء محرابش،مدرسه اش،حجره اش،به عرصهء کوچه و خیابان آمده،در متن اندیشه ها،در وجدان زمان و در صحنهء درگیری ها حضور پیدا کرده و ناچار جبهه گرفته است و ناچار دشمن و دوستش را می شناسد.می داند کجا قرار گرفته است،پس ناچار جهت دارد؛و وقتی جهت داشته باشد،معلوم است که تمایل اش به کدام طرف است و تضادّش با کدام طرف؟همهء دنیا برایش شمال و جنوب و مشرق و مغرب دارد؛گیج و گنگ و بی ربط با همهء واقعیات نیست.

وقتی که مسئله به این صورت،به صورت یک حرکت مطرح می شود،قیام می کند و می ایستد و خود به خود،به همان اندازه که امکانات تازه به دست می آورد،به همان اندازه که اوج می گیرد،به همان اندازه که در زمان حاضر،حضور می یابد،به همان اندازه که غنی می شود،قوی می شود،تکامل پیدا می کند،زنده می شود؛به همان اندازه هم البته آسیب پذیر می شود و به همان اندازه هم دچار خطر می گردد و به همان اندازه هم تمامی مخاطرات،از اطرافش به وی هجوم می آورند.و او نیز به همان اندازه باید برای حفظ خودش و شناخت موقعیت اش و جهت گیری درست در برابر این خطرات،حساسیت و هوشیاری داشته باشد.

الان اسلام در تنگنائی شدید قرار گرفته است که هر دو سو باهم،و شاید با آگاهیِ هم،بمباران می شود؛ و معلوم است که این اسلام،با این شکل،تضاد پیدا می کند؛اما با چه چیز؟:هم با منفعت ها و قدرت ها و طمع های جهانخواران؛هم با مکتب ها و ایدئولوژی ها و مذهب ها و عقائدی که مدعی نجات و دعوت انسان اند.یعنی اسلام،یک «هَوو» پیدا می کند و یک «دشمن»؛یک «رقیب» پیدا می کند و یک «خصم».

«قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا...: حفظ کنید خودتان و خانواده تان را از آتش...‏ »،الان بیش تر از موقعی که این سخن گفته شده است،دامنه و عمق و سهمگینی و خطر پیدا کرده است.ای کاش پیغمبر(ص) می بود و آتش های امروز را می دید که چگونه به دامن و به درون ما پیچیده اند؛و هیچ کس هم نیست که قطره ای،آب سردی بر روی این آتش بپاشد تا لااقل نیروی مقاومت این نسل را بیفزاید و رنج وی را تخفیف دهد.

همهء سرمایهء ما،همین بچه ها،به خصوص آنها هستند که درست در همان جبهه های رویاروی هستند؛هم جبههء مبارزه و هم خطر،و خود را مسئول احساس می کنند.اگر این نسل از دست برود،دیگر هیچ چیز نداریم و باید منتظر قیامت باشیم!همه اش همین است و بقیه اش تماما جزو باستان شناسی است.

ادامه دارد...

تجدید بنای اسلام،با بینش شیعی:(6)

   

دوران «تکوین ایدئولوژیک»،مسئولیت هائی خاص خود را می طلبد؛و غفلت از آن یا کوچک شمردن آن،عواقبی هولناک و فاجعه آمیز دارد؛که نخستین اش،ناتمام ماندن این تکوین است.و در نتیجه،عقیم ماندن نهضت و بی ثمر ماندن همهء فداکاری ها و شهادت ها و در پایان،قربانی شدن آن در برابر توطئهء منافقان و بیداد جباران؛و به هر حال،بیرون رفتن اسلام از صحنه است؛و پیروزی آن گروهی که مرحلهء تکوینی ایدئولوژی خویش را با موفقیت گذرانده؛و اکنون می داند چه بیندیشد،چه بگوید و چه بکند؟

اکنون،بیش از همیشه،احساس می شود که فوری ترین،حیاتی ترین و اساسی ترین رسالت نخبگان وابسته به این بعثت انقلابی اسلامی،تلاش،مبارزه و یاری اسلام است؛برای آنکه بتواند مرحلهء تکوینی خویش را با کمال قوّت و موفقیت بگذراند.و این «نوزاد» ایدئولوژیک،تولدی درخشان،سالم و نیرومند داشته باشد؛و دو رسالت خویش را،که یکی بیداری انسان ها،رهائی ملت های سرکوب شده و نجات و امامت مستضعفان زمین و توده های استثمار شده و محروم است؛و دیگری،قدرت رقابت و مقاومت در برابر فرهنگ های استعماری و ایدئولوژی های رقیب و مدعی و انحصارطلب است،بتواند با پیروزی و قدرت،به انجام برساند.

و این دیگر،نیاز به گفتن ندارد،که اسلام،جز من و تو و امثال من و تو،هیچ کس را ندارد.از علمای متحجّر و فاقد احساس مسئولیت در قبال معضلات سیاسی و اجتماعی انتظار داشتن،نوعی ساده لوحی است که ویژهء مقلّدان عوام است و مریدان بازاری؛که اگر آبی نمی آورند،کوزه ای نشکنند،باید سپاسگزار آنها بود.ما باید خودمان برای خودمان کاری بکنیم،دوائی برای دردمان،قوتی برای گرسنگی مان،همین!

پس می بینید که چه رسالت سنگینی بر دوش های ناتوان ما نهاده اند؟و می بینید که چنین رسالتی،تا کجا به بودن و کار کردن ما نیازمند است؟و می توانی احساس کنی که این رسالت،از هر شمشیر زدنی خطیرتر و خطرناک تر است.و لازم به گفتن نیست که این توصیه،نه این است که:«کاری بکنیم تا بمانیم»،بلکه برعکس:«بمانیم تا کاری بکنیم»!

پایان

تجدید بنای اسلام،با بینش شیعی:(5)

با این نگرش،آن چه در تاریخ اسلام برای ما افتخار آمیز است،نه تمدن قرن چهارم و نه قدرت و عظمت سرزمین اسلام و نه حتی انبوهی از فرهنگ و فلسفه و دانشی است که در گذشته،به این نام فراهم آمده است؛آن چه برای ما آموزنده و سخت شور انگیز و در عین حال،متن اصلی اسلام و رسالت آن است:تغییر انقلابی ارزش ها و آدم ها و رابطه ها و خَلق روح های بزرگ و دگرگونه و بینش های تازه و جهت گیری و مسئولیت و درد و راه و آرمان،و اساسا فهم نوین جهان و انسان و زندگی و تاریخ است؛که در آن نیم قرن نخستین و به ویژه ربع قرن اولیهء بعثت،پدید آمد؛و حاکی از خلق انسانی تازه و نژادی تازه و بر پا ایستادن انسانی با روح و بینش و ارزشهای تازه بود.آنچه (فرانتس فانون)،برای آینده و به عنوان غایت اصلی تمام انقلاب های عصر ما آرزو می کرد.

و با این ملاک در ارزیابی تاریخ،باید گفت از آن پس،در طول این چهارده قرن،تنها یک بار دیگر،آن «بعثت انقلابی» تکرار شده است و آن «روح» در کالبد یک عصر دمیده است و آن عصر،بی هیچ تردیدی و هیچ مبالغه ای،عصر ما است.

«رنسانس»،نه عصر تجدید تمدن و فرهنگ و قدرت اسلامی،که تجدید تولد خودِ اسلام،بعثت دوبارهء اسلام در نسل ما است.

در چنین زمانی،این همه خطیر و این همه خطرناک و در آستانهء ظهور تجدّد فکری و روحی اسلام،که بی شک به بعثتی اجتماعی و تکوین اُمّتی انقلابی در جهان فردا خواهد انجامید؛و اسلام پوست بر تن می دراند و دوباره متولد می شود و چنین تنگ و تاریک تعصب و جمود قرن ها را رها می کند و به عنوان یک «اُمّت وسط»،در متن زمان و در میانهء صحنهء درگیری های جهانی پا می نهد تا برای مردم،نمونه باشد.و طبیعتا در همان حال که از زیر آوار قرن های قبرستانی سر بر می آورد،در زیر ضربه های بی امان و کینه توز ارتجاع داخلی،استعمار خارجی،فرهنگ حاکم بر زمان و ایدئولوژی های مدعی قرار می گیرد.و این سرنوشتی است که هم اکنون آن را به چشم می بینیم.

به هر حال،در چنین شرایطی،شرایطی که در آن،سرمایه داری از دموکراسی و لیبرالیسم،که میراث انقلاب کبیر فرانسه بود،به سوی ماشینیسم رو می کند،و یک «طبقهء جهانی» می گردد.ابرقدرت های متخاصم،که یک قرن مردم و روشنفکران را فریفتند،اکنون دارند برای اسارت ملت ها و خاموش کردن توده های مردم و حفظ وضع موجود در جهان،با هم،همدست و همداستان می شوند.و مارکسیسم نیز،هم در سیاست جهانی و هم در نظام انسانی،خُلق و خوی بورژوازی می گیرد؛و در دنیای ایمان و اندیشه به بن بست رسیده و از حل و حتی تبیین و تفسیر پدیده ها و ناهنجاری های عصر ما عاجز مانده است؛و نارسائی های خویش را در پاسخ گفتن به نیازهای عمیق و آرمان های بلند انسان،به ویژه در برابر وجدان روشنفکران خودآگاه و آزاد پس از جنگ جهانی دوم به ثبوت رسانده.و اسلام،بعثت مجدد خویش را پس از یک دوران طولانی رکود،آغاز کرده است.

یکی از همفکران از من پرسید:به نظر تو،مهم ترین رویداد و درخشان ترین موقعیتی که ما در سال های اخیر کسب کرده ایم،چیست؟گفتم:در یک کلمه:تبدیل اسلام از صورت یک «فرهنگ» به یک «ایدئولوژی»،در میان متفکران؛و از سنّت های «جزمی موروثی»،به «خودآگاهی مسئولیت زای انتخابی»،در وجدان عموم مردم.

باید بگوئیم اسلام در این لحظه از زمان،دوران «تکوین ایدئولوژیک» خویش را می گذراند.درست مانند دوران تکوین نخستین اش در سالهای بعثت.اختلاف این دو،تنها بر سر منشأ آن است؛که در آن مرحله،«غیب» بود و در این مرحله که ما در آن هستیم،«قرآن» است.در آنجا مسئولیت «ابلاغ» و «امامت»،بر دوش یک رسول مبعوث – نبی - بود،و در اینجا،بر دوش تمامی علمای صاحب بصیرت و متفکرین و دلسوزان مسئول،که «وارث پیامبران»اند.[العلماء ورثة الانبیاء].

تشخیص چنین موقعیت تاریخی و مرحلهء تحولی یک نهضت،بزرگترین شرط اساسی یک «انتخاب درست و دقیق» است.

ادامه دارد...

تجدید بنای اسلام،با بینش شیعی:(4)

 

تبدیل اسلام،از یک «فرهنگ» به یک «ایدئولوژی»:

این «زمان تقویمی» است که به واحد های هم اندازه و هم عرض تقسیم شده است.«زمان اجتماعی»،برعکس است.گاه یک لحظه اش،بیش از یک قرن می ارزد و بیش از یک دوران طولانی حساس و خطیر است.و این است که یک شب،می تواند از هزار ماه ارجمندتر باشد؛اگر آن شب،شب قدر باشد؛شبی که «ارزش»های انقلابی و نو آفریده می شود؛شبی که تقدیر نوینی برای انسان و تاریخ فردا شکل می گیرد[قدر،هم به معنی ارزش است و هم به معنی تقدیر].

انسان نیز چنین است.مقصود از انسان،نه آن نوع حیوان ناطقی است که علوم طبیعی و بیولوژی از آن سخن می گویند.بلکه مقصود،آن خودآگاهی،آگاهی و ارادهء آزادی است که:تصمیم می گیرد،انتخاب می کند.انسان همواره در انتخاب کردن است؛اما انتخاب از لحظه های خطیر و خطرناک تاریخ،لحظه های «قدر»آفرین و «تقدیر»سازی که همه چیز در دگرگون شدن است و همه چیز ویران می شود تا همه چیز از نو ساخته شود،معنی و محتوا و دامنهء دیگری دارد.انتخاب یک انسان،نه تنها حجم وجودی و نوع شخصیت وی و جهت و پایگاه انسانی- اجتماعی وی،که تعیین کننده و نیز نگاه دارندهء تمامی ارزش هائی است که وی به آن وابسته است و به آن عشق می ورزد و آن ها را می پرستد.

در این حال،«انتخاب»،عظمت و قداست و دامنهء یک «رسالت» را دارد؛و خودآگاهیِ یک انسان،ارزش و کیفیت «نبوّت» را،و در نتیجه،خواه یا ناخواه،فرد،در بودن و زیستن خویش،یک «اُسوه» می شود،یک «شهید»،یا «شاهد».نترسیم و بگوئیم موقع و مقام یک «امام» را می گیرد،و فلسفهء وجودی اش،تعبیری از یک «حجت» است و نقش تاریخی اش در آن لحظهء قدر،نقش یک «قائم»!

چه قدر این واژه ها،بارِ معنائی دارند و هیچ فرهنگ مذهبی،ملی یا ایدئولوژی در جهان نیست که مشابه آن را داشته باشد.و افسوس که در کاسهء حقیر ذهنیت و تنگنای تاریک فهم ما،این چنین فقیر مانده اند؛و گذشته از آن،در قالب چند چهرهء قدسی حبس شده اند و منجمد.

اکنون،ما در قلب پر تپش و داغ چنین لحظه هائی قرار گرفته ایم.اسلام در اواخر قرن سوم و چهارم به اوج عظمت و درخشش تمدن و فرهنگ خویش دست یافت؛و نبوغ های شگفتی در آن شکفت،که در زندگی نوعِ انسان،جاودان شدند.اما به نظر من،این اهمیت درجهء دومی دارد.برای اسلام و برای انسان،مهم تر از تمدن و فرهنگ و علم و نبوغ و اصل پیشرفت،شور و شرارهء یک «ایدئولوژی انقلابی» است.

آن چه «مدینه»،شهری کوچک و فقیر با دیواره های گِلی و چند درخت خرما را بر روم،تیسفون و استخر،کانون های بزرگ قدرت و مدنیّت آن عصر،فضیلت می بخشد و «صُفّه»ء ساده و گردآلود مسجد محمد(ص) را در چشم ما،از تالار پر شکوه و خیره کنندهء سِنای روم و آپادانای تخت جمشید،عزیزتر می سازد.آن چه برای ما اساس و آرمان است،ایمان و ارزش است.آن چه به آدمی،«جهت» می دهد؛به زندگی ،معنا می بخشد و می آموزد که:

«بودن»،چرا؟ و «زیستن»،چگونه؟

این زمزمه که:دیگر عصر ایدئولوژی گذشته است و اکنون دوران،دوران برتری و تفوّق تکنولوژی است،«توطئهء خطرناکِ قدرتمندانِ چپ و راستی» است که از ایمان هراس دارند؛و می کوشند تا خیانت های خویش را به مبانی اعتقادی در مکاتب غیر الهی،و ارزش های انسانی در آزادی افراطی و بی بند و بار،توجیه کنند.و برای این کار،هر دو قطب،بر اصل «پیشرفت»،تکیه ای آرمانی می کنند.پیشرفت،این نقاب فریبنده ای که امروز،در پشت آن،جنایت های هولناکی صورت می گیرد و عزیزترین ارزش های قدسی انسان،پایمال می شود!

ادامه دارد...