با این نگرش،آن چه در تاریخ اسلام برای ما افتخار آمیز است،نه تمدن قرن چهارم و نه قدرت و عظمت سرزمین اسلام و نه حتی انبوهی از فرهنگ و فلسفه و دانشی است که در گذشته،به این نام فراهم آمده است؛آن چه برای ما آموزنده و سخت شور انگیز و در عین حال،متن اصلی اسلام و رسالت آن است:تغییر انقلابی ارزش ها و آدم ها و رابطه ها و خَلق روح های بزرگ و دگرگونه و بینش های تازه و جهت گیری و مسئولیت و درد و راه و آرمان،و اساسا فهم نوین جهان و انسان و زندگی و تاریخ است؛که در آن نیم قرن نخستین و به ویژه ربع قرن اولیهء بعثت،پدید آمد؛و حاکی از خلق انسانی تازه و نژادی تازه و بر پا ایستادن انسانی با روح و بینش و ارزشهای تازه بود.آنچه (فرانتس فانون)،برای آینده و به عنوان غایت اصلی تمام انقلاب های عصر ما آرزو می کرد.

و با این ملاک در ارزیابی تاریخ،باید گفت از آن پس،در طول این چهارده قرن،تنها یک بار دیگر،آن «بعثت انقلابی» تکرار شده است و آن «روح» در کالبد یک عصر دمیده است و آن عصر،بی هیچ تردیدی و هیچ مبالغه ای،عصر ما است.

«رنسانس»،نه عصر تجدید تمدن و فرهنگ و قدرت اسلامی،که تجدید تولد خودِ اسلام،بعثت دوبارهء اسلام در نسل ما است.

در چنین زمانی،این همه خطیر و این همه خطرناک و در آستانهء ظهور تجدّد فکری و روحی اسلام،که بی شک به بعثتی اجتماعی و تکوین اُمّتی انقلابی در جهان فردا خواهد انجامید؛و اسلام پوست بر تن می دراند و دوباره متولد می شود و چنین تنگ و تاریک تعصب و جمود قرن ها را رها می کند و به عنوان یک «اُمّت وسط»،در متن زمان و در میانهء صحنهء درگیری های جهانی پا می نهد تا برای مردم،نمونه باشد.و طبیعتا در همان حال که از زیر آوار قرن های قبرستانی سر بر می آورد،در زیر ضربه های بی امان و کینه توز ارتجاع داخلی،استعمار خارجی،فرهنگ حاکم بر زمان و ایدئولوژی های مدعی قرار می گیرد.و این سرنوشتی است که هم اکنون آن را به چشم می بینیم.

به هر حال،در چنین شرایطی،شرایطی که در آن،سرمایه داری از دموکراسی و لیبرالیسم،که میراث انقلاب کبیر فرانسه بود،به سوی ماشینیسم رو می کند،و یک «طبقهء جهانی» می گردد.ابرقدرت های متخاصم،که یک قرن مردم و روشنفکران را فریفتند،اکنون دارند برای اسارت ملت ها و خاموش کردن توده های مردم و حفظ وضع موجود در جهان،با هم،همدست و همداستان می شوند.و مارکسیسم نیز،هم در سیاست جهانی و هم در نظام انسانی،خُلق و خوی بورژوازی می گیرد؛و در دنیای ایمان و اندیشه به بن بست رسیده و از حل و حتی تبیین و تفسیر پدیده ها و ناهنجاری های عصر ما عاجز مانده است؛و نارسائی های خویش را در پاسخ گفتن به نیازهای عمیق و آرمان های بلند انسان،به ویژه در برابر وجدان روشنفکران خودآگاه و آزاد پس از جنگ جهانی دوم به ثبوت رسانده.و اسلام،بعثت مجدد خویش را پس از یک دوران طولانی رکود،آغاز کرده است.

یکی از همفکران از من پرسید:به نظر تو،مهم ترین رویداد و درخشان ترین موقعیتی که ما در سال های اخیر کسب کرده ایم،چیست؟گفتم:در یک کلمه:تبدیل اسلام از صورت یک «فرهنگ» به یک «ایدئولوژی»،در میان متفکران؛و از سنّت های «جزمی موروثی»،به «خودآگاهی مسئولیت زای انتخابی»،در وجدان عموم مردم.

باید بگوئیم اسلام در این لحظه از زمان،دوران «تکوین ایدئولوژیک» خویش را می گذراند.درست مانند دوران تکوین نخستین اش در سالهای بعثت.اختلاف این دو،تنها بر سر منشأ آن است؛که در آن مرحله،«غیب» بود و در این مرحله که ما در آن هستیم،«قرآن» است.در آنجا مسئولیت «ابلاغ» و «امامت»،بر دوش یک رسول مبعوث – نبی - بود،و در اینجا،بر دوش تمامی علمای صاحب بصیرت و متفکرین و دلسوزان مسئول،که «وارث پیامبران»اند.[العلماء ورثة الانبیاء].

تشخیص چنین موقعیت تاریخی و مرحلهء تحولی یک نهضت،بزرگترین شرط اساسی یک «انتخاب درست و دقیق» است.

ادامه دارد...