عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتاد و چهارم):

اما«جامعهء برین»در یک مکتب،دیگر یک جامعهء خیالی نیست؛بلکه یک جامعهء ایده آل است،جامعه ای است که بر اساس یک مکتب باید پی ریزی شود و معتقدان به این مکتب،زندگی در آن را یک زندگی انسانی آزاد و ایده آل می دانند،و تحقق آن را نیز بر روی زمین،نه تنها ممکن می شمارند،بلکه قطعی می دانند و برای تحقق آن تلاش می کنند.

اساسا وجود جامعه های خیالی،دلیل بر این است که انسان،همواره از «وضع موجود»،به سوی «وضع مطلوب» در حرکت است،چه خیالی،چه علمی،چه «اتوپیا»ی افلاطون و چه «جامعهء بی طبقه»ی مارکس.ولی جامعهء مطلوب در یک مکتب،یک جامعهء علمی و بالقوه عینی است و هماهنگ با روح و جهت آن مکتب،مبتنی بر پایهء جهان بینی و متناسب با هدف نهائی و فلسفهء زندگی انسان در این مکتب.

هفت) انسان ایده آل:همهء مکتب ها – چه مادی و چه عرفانی – یک تصور ذهنی از تیپ کامل یا تمام انسان،از یک انسان آرزوئی،یک الگوی ایده آل در انسان دارند،وگرنه فلسفهء اجتماعی،مکتب اخلاقی و مسیر زندگی،بی معنی است،زیرا بی جهت است.

الگوی انسانی،الگوئی است که جهت می بخشد،و به حرکت مان وا می دارد و دست و اندیشه مان را به کار می گیرد تا به سویش گام برداریم و به آن الگو نزدیک تر شویم.این ایده آل است و آن الگو است،که می تواند ملاک زندگی و محور اخلاق و ضابطهء تعلیم و تربیت انسان ها باشد.تربیت،یعنی «شدنِ انسان»،یعنی نزدیک کردن او به آن تیپ ایده آل.

سیستم «ارزشهای انسانی» را،آن انسان ایده آلی که در ذهن ما است – تیپ ایده آل انسان متعالی که به او معتقدیم – تعیین می کند.انسان مثالی،مدلی نمونه،مَثَلِ اعلای انسانی که باید باشد،اما نیست.این است که هر مکتبی باید در زمینهء انسان،تصویری ایده آل از انسان متعالی ارائه دهد،وگرنه همهء کوشش اش بی معناست و حرکتش بی هدف.

بنابراین،طرح یک مکتب عبارت است از:

یک)جهان بینی(زیربنای مکتب).دو)انسان شناسی.سه)فلسفهء تاریخ.چهار)جامعه شناسی.پنج)ایدئولوژی.شش)جامعهء آرمانی.هفت)انسان آرمانی.

بر این اساس،اکنون می توانم،بی آنکه نیازی به توضیح این اصول داشته باشم،تصویر فکری خود را رسم کنم،تصویری را که شکل کامل و سیستم اعتقادی من است.

 

ادامه دارد...


اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتاد و سوم):

فلسفهء تاریخ،تاریخ را «جریان پیوستهء واحدی» می داند که از آغاز زندگی بشر،طبق قانون جبر علمی،یعنی قانون علت و معلول،حرکت می کند،رشد می کند،منازل و مراحل مختلفی را جبراً می پیماید و از نقطه های معین – که می شود پیش بینی کرد – می گذرد؛ وبالأخره،قطعا و جبراً به سرمنزلی که می توان – طبق قوانین حرکت تاریخ – از پیش،تعیین نمود،می رسد.درست مثل نهالی که رشد می کند،جوجه ای که بزرگ می شود،مثل کرهء زمین که در طول زمان حرکت می کند،تاریخ نیز یک واقعیت زندهء طبیعی است.پس طبق قانون علمی و اصل علت و معلول،حرکت و تحول دارد و بازیچهء این و آن و تصادفی و بی هدف و بی منطق و حساب نیست.

بنابراین،چون سیر تاریخ،سیری علمی است،منی که در میانهء این سیر قرار دارم،اگر قوانین حرکت تاریخ را دفقیقا کشف کنم،می توانم پیش بینی کنم که سیصد سال بعد،سرنوشت جامعهء من به کجا خواهد کشید.وقتی ما سیر حرکت تاریخ را کشف کنیم،می توانیم آینده اش را هم پیش بینی کنیم.

این است سه ستونی که در تصویر شمارهء 1،نشان داده شده است؛و هر سه از جهان بینی منشعب می شود و با آن رابطهء علت و معلولی منطقی دارد.و سه ستونی است از بنای مکتب،که بر بنیاد «جهان بینی» بنا شده؛و در حقیقت،از آن،چون سه درخت،سر زده و روئیده،و تمامی «روبنای ایدئولوژیک» بر روی آن استوار گشته است.گوئی انسانی است که با سر و دست خویش،بار سنگین امانتی را حمل می کند،و در حقیقت نیز چنین است،هر انسانی که به آگاهی رسیده است و رسالت انسانی را در خود،احساس می کند.

پنج) ایدئولوژی:ایدئولوژی عبارت است از عقیده و شناخت عقیده.و به معنی اصطلاحی،بینش و آگاهی ویژه ای است که انسان نسبت به خود،جایگاه طبقاتی،پایگاه اجتماعی،وضع ملی،تقدیر جهانی و تاریخی خود و گروه اجتماعی ای که به آن وابسته است،دارد.و بر اساس آن،مسئولیت ها و راه حل ها و جهت یابی ها و موضع گیری ها و آرمان های خاص و قضاوت های خاصی پیدا می نماید.و در نتیجه،به اخلاق،رفتار و سیستم «ارزش»های ویژه ای معتقد می شود.

یعنی بر اساس جهان بینی ای که داری،و بر پایه های نوعِ «جامعه شناسی» و «انسان شناسی» و «فلسفهء تاریخ»ی که داری،عقیده ات دربارهء زندگی و به زندگی و رابطهء خودت با خودت،با دیگران و با جهان چیست؟و چه باید کرد؟چه اجتماعی باید ساخت،و یک نظام اجتماعی را به طور ایده آل،چگونه باید تغییر داد،و هرکس به عنوان فرد،نسبت به جامعه،چه مسئولیت هائی دارد؟چه درگیری ها،چه پیوند ها،چه دلبستگی ها،چه ایده آل ها،چه نیازها،چه مبانی اعتقادی،چه ارزشهای مثبت و منفی،چه رفتار جمعی،چه ملاک خیر و شرّ و بالأخره چه ماهیت انسانی و هویت اجتماعی دارد؟

بنابراین،، ایدئولوژی،عقیده ای است که جهت اجتماعی،ملی و طبقاتی انسان را و همچنین سیستم ارزش ها،نظام اجتماعی،شکل زندگی و وضع ایده آل فرد و جامعه و حیات بشری را در همهء ابعادش تفسیر می کند،و به «چگونه ای»؟ «چه می کنی»؟ «چه باید کرد»؟و «چه باید بود»؟ پاسخ می دهد.

اما جهان بینی،انسان شناسی،جامعه شناسی،فلسفهء تاریخ و ایدئولوژی،وقتی معنا و مفهوم دارند،وقتی به حیات و حرکت در می آیند،که در این مکتب،دو چیز مشخص باشند:مدینهء فاضله(اتوپیا) و انسان ایده آل.

شش) مدینهء فاضله (اتوپیا،جامعهء ایده آل):اتوپیا سازی – بر خلاف آن چه در ظاهر می گویند – نیاز فردی و قطعی هر انسان ایده آلیست.یعنی هر انسانِ دارای آرمان است.ایده آلیست،یعنی انسان آرمانخواه،انسانی که در آنچه هست،متوقف نیست و به سوی آنچه که باید باشد،پیش می رود و در تلاشِ «یافتن» یا «آفریدن» آن است.و این نشان می دهد که اساسا آرزویِ داشتنِ یک «جامعهء برین»،در فطرت هر انسانی و در وجدان هر جامعه ای است،و این تجلی روح کمال جوئی انسان است.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتاد و دوم):

کسی که طرح بنائی در ذهن و هدفی برای ساختن ندارد،اگر انبوه متراکم این همه مصالح ساختمانی را نداشته باشد،راحت تر است.این است که می بینیم عالِم و متخصص بی ایمان،بی هدف و بی خودآگاهی،موجودی است زشت تر از یک عامی،یک اُمّی.یک روستائی پاک،یک چوپان آزاد و یک ایلاتی فطری صاف و ساده،خیلی قابل تحمل تر و حتی «آدم تر» است از یک عدد «علامه»ء پر فیس و افادهء بی آرمان و بی مسئولیت و بی درد،که خود،دردی است بی درمان.

این است فرق «ابوذر» و «ابو علی سینا».«معتقدِ مجاهد» و «عالِمِ مجتهد»،«روشنفکرِ متعهد»و«دانشمندِ محقق»،«آگاه و مسئول و آرمانخواه»و«متخصص بی آرمان بی ایمان»،فرق بین «عقیده»و«علم»،«ایدئولوژی»و«فرهنگ».

علم،هنر،ادب،فلسفه،صنعت،انسان،زندگی،اخلاق،و حتی «وجود»،هنگامی «معنا» پیدا می کند و «روح» می گیرد و «جهت»،که در یک «ایمان» جای گیرند؛در نظام اعتقادی یک «مکتب» قرار داشته باشند.

و این همه،هنگامی ممکن است که همهء اینها بر اساس یک «جهان بینی» استوار باشند و با این «ملاک» توجیه و تفسیر شوند.

یک) جهان بینی: جهان بینی عبارت از نوع تلقی ای است که انسان از«هستی» یا «وجود» دارد.مقصود از جهان بینی،دید فلسفی و نوع تعبیر و تلقی اعتقادی ما از جهان است؛نه نظریهء فیزیکی دانشمندان از هستی یا طبیعت؛آنچنان که سارتر یا پاپ یا برهمن،دنیا را می فهمند،نه آنچنان که لاپلاس و گالیله و کپرنیک و نیوتن و انیشتن و پلانگ از آن سخن می گویند:«جهان بینی»،نه «جهان شناسی».

دو) انسان شناسی یا «اومانیسم»:عبارت از نوعی تلقی صاحب مکتب است - بر اساس جهان بینی اش – از موجودی به نام انسان؛که چیست و چه باید باشد.وقتی یک «مکتب» از «انسان» سخن می گوید و از «انسان شناسی» تعریف می کند،مقصودش تعریف و معنا و حقیقت انسان،در تلقی فلسفی و اعتقادی است،نه واقعیت موجود آن در علوم،از قبیل:فیزیولوژی،بیولوژی،پسیکولوژی،آنتروپولوژی و...؛مقصود،«حقیقتِ نوعیِ انسان» است،در عقیدهء او و در چشمِ مکتبِ مرامی و بینش عقیدتی،و نه در چشم خشک علمی.

«حقیقت» انسان،نه «واقعیت» او؛آنچنان که فلسفه و مذهب و هنر از او سخن می گویند؛مثلا بودا . کنفوسیوس و سقراط و افلاطون و ولتر و روسو و هگل و مارکس و تولستوی و سارتر و یا ابراهیم(ع) و مسیح(ع) و محمد(ص) و علی(ع) و یا هومر و گوته و حافظ و مولوی و تاگور و ...؛نه کلود برنارد و داروین و فروید.

سه) جامعه شناسی:مقصود،جامعه شناسی در یک مکتب است؛نه جامعه شناسی به عنوان یک علم و در نظر یک استاد دانشگاه.در اینجا مقصود،اعتقاد خاص انسان است بر اساس و به اقتضای مکتب اش،به جامعهء بشری و نظامی که برای آن قائل است،و نوع تلقی ای که از جامعهء بشری دارد.جامعه شناسی – در اینجا «جامعه بینی» - در یک مکتب،مشخص می کند که جامعه را چگونه واقعیتی می داند و چگونه آن را از نظر فکری و اعتقادی می شناسد.

چهار) فلسفهء تاریخ:مقصود از فلسفهء تاریخ،یعنی تلقی و مفهوم و حقیقت و حرکت و هدفی که فلاسفه یا پیامبران برای تاریخ – به عنوان یک واقعیت واحد و دارای معنا و جهت – قائلند.یعنی آن چنان که ابن خلدون و ویکو،امرنف،هگل،مارکس،امرسون،سارتر و تاین بی،آن را می فهمند،نه مورخان یا تاریخ نگاران بزرگی چون هرودوت و توسیدید و گیبون و طبری و بیهقی و ...

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتاد و یکم):

طرح هندسی مکتب:

شکل هندسی هیأت فکری و اعتقادی و تصویر ذهنیِ عقیده ای را که بنا بر اعتقاد من،یک مسلمان اسلام شناس آگاه این قرن،نه تنها از اسلام به عنوان یک اعتقاد دینی،بلکه در عین حال به عنوان یک مکتب فکری و به عنوان یک ایدئولوژی دارد؛تصویر می کنم.

آقای باشلارد - از متفکران عمیق اندیش بزرگ قرن ما،که قدرش ناشناخته مانده - درست مثل متفکرین سابق مانند دکارت و افلاطون معتقد است،وقتی که یک ایده،یک عقیده،شکل هندسی پیدا می کند،بیان درست خودش را یافته است.و هر عقیده ای که بتواند در یک هیأت هندسی درست بیان شود،تصویر بشود،خود دلیل بر منطقی بودن و درست بودن این عقیده است.خود شکل هندسی ای که در آن،یک مکتب بیان می شود،نشان می دهد که یک شکل،طبیعی است،یا طبیعی نیست؛منحنی نرمال است یا آنرمال است.و از این هیأت هندسی یک مکتب،می شود به میزان طبیعی بودن و صحت آن مکتب پی برد.

وقتی می گویم مکتب،«مکتب،عبارت است از مجموعهء هماهنگِ متناسب بینش فلسفی،عقاید مذهبی،ارزش های اخلاقی و روش های عملی،که در یک ارتباط علّت و معلولی با هم،یک پیکرهء متحرک معنی دار و دارای جهتی را می سازد،که زنده است؛و همهء اندام های گوناگونش از یک خون تغذیه می کنند و با یک روح زنده اند».

مکتب عبارت است از یک منظومه ای که در آن منظومه،احساسات فردی،رفتار اجتماعی،خصوصیات اخلاقی و به خصوص عقاید فلسفی،مذهبی و اجتماعی انسان،هر کدام کُره ای هستند که گرد یک خورشید می چرخند و یک منظومهء هماهنگ معناداری می سازند و مجموعا به طرف یک جهت و آهنگی در حرکت اند.

این ذهنیت اعتقادی آدمی است که مکتب دارد؛و این مکتب است که حرکت ایجاد می کند،سازندگی ایجاد می کند،قدرت اجتماعی ایجاد می کند،رسالت و مسئولیت انسانی به آدم می دهد.اما تخصص و علم،این آثار را ندارند؛و از وقتی که اسلام را از صورت «مکتب اعتقادی»،به صورت «فرهنگ و معارف و مجموعه ای از علوم»در آوردند،از حرکت و از مسئولیت و از آگاهی اجتماعی و از اثر و تأثیر بر روی سرنوشت جامعهء بشری انداختند.

حالا وقتی می گوئیم:«مکتب،هیأت فکری کامل یک انسانِ دارای عقیده است»،آن هیأت چیست؟

من این تصویر را که ظاهرا ساده به نظر می رسد،از جائی نگرفته ام؛ولی مجموعا از مطالعاتم بر روی ایدئولوژی هائی که بیش تر نسبت به آنها حساس بوده ام،یک چنین تصویری را طرح کرده ام،به عنوان تعلیم و تشریح آن چه «مکتب اعتقادی» نام دارد؛و به عنوان این نظریه که «یک مکتب اعتقادی کامل»،چنین هیأتی و پیکرهء تمامی را دارا است.

وقتی می گویم زیربنا،یعنی زیربنای اعتقادی،و وقتی می گویم روبنا،یعنی همهء عقایدی که از این اصل اعتقادی منشعب می شود.هر مکتب اعتقادی،باید دارای یک زیربنای اساسی و یک سنگ زیرین،یک عمود میانین خیمه ای باشد که همهء عقاید روی آن استوار است؛و آن عبارت است از زیربنای اعتقادی،که هر مکتبی – بدون استثناء،چه مکتب الهی باشد،چه مکتب مادی،چه ناتورالیسم و ماتریالیسم باشد،چه ایده آلیسم،چه فاشیسم باشد،چه مارکسیسم – باید یک زیربنا یا «سنگ بنا» داشته باشد؛و سنگ زیربنای هر مکتبی،عبارت است از «جهان بینی».

اگر کسی جهان بینی نداشته باشد،همهء عقاید و معلوماتش درست مثل آدمی است که اسباب کشی کرده باشد،یعنی مبلمان زیاد داشته باشد،اثاثیهء خانهء زیاد داشته باشد؛اما همین جور روی هم انبار کرده باشد؛ریخته باشد وسط حیاط.اطلاعات زیاد و معلومات متفرق داشتن،اما زیربنای جهان بینی نداشتن،مثل این است که همهء مصالح ساختمانی را داشتن،اما طرحی و هدفی برای این که چه می خواهیم بسازیم،نداشتن!

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت هشتادم):

قضیه ای که باید اول مطرح کرد،این است که موقع و موضع تاریخی این اسلامِ بیدار شده چیست؟موقع تاریخی این اسلام،عبارت است از این جمله:« مرحلهء تکوین ایدئولوژیک».ما الان در مرحلهء تکوین ایدئولوژیک هستیم.مارکسیسم،بیش از صد سال است که این مرحله را گذرانده است.از موقعی که مانیفست[مرامنامه]ء آن چاپ شده است،تا کنون بیش از صد سال می گذرد.در صورتی که ما هنوز داریم زمینه سازی می کنیم که کارمان به مرحله ای برسد،که به شکل یک مانیفست در بیاید.

یک ایدئولوژی ای که در مرحلهء تکوینی است،خود به خود برایش مسائلی و نیازهائی و مسئولیت هائی و خطرهائی مطرح است؛که بعد از تولدش،همهء آنها عوض می شود و تغییر می کند.همان طور که بچه هم وقتی جنین است و دورهء تکوینی اش را می گذراند،دارای یک بهداشت خاص،تغذیهء خاص،نگهداری خاص،بیماری ها و خطرات خاص است؛و بعد از تولدش،همهء مسائل او عوض می شود.

در مقام کشف فکر اسلامی،بر اساس همان اسلامی که وحی شده است،بر اساس همان اسلامی که در آن،«علی(ع)» ساخته شده است،باید عناصرش را،عناصر این مذهب را،این «علی» را،این «محمد(ص)» را،از درون این فرهنگ عظیم مسلمانی بیرون بکشیم و دو مرتبه تجدید بنا کنیم.مقصود از تکوین ایدئولوژی مذهبی این است؛به همان معنا که اقبال لاهوری می گوید.اقبال اصطلاح خیلی بهتری دارد و می گوید:«تجدید ساختمان طرز فکر مذهبی».و اصلا این کلمه،بهتر از تکوین است:تجدید ساختمان،تجدید بنا.

در این مرحلهء تجدید بنا،مسلما یکی از خطرناک ترین دشمنان،تغذیهء بد است.یک بار چوب این تغذیهء بد را خورده ایم.اسلام در این آغاز تکوین تاریخی-اجتماعی-اخلاقی-انسانی خود،تغذیهء بد شد،و ما هنوز با اسلام بیماری سروکار داریم،که مسمومیت غذائی دارد.زیرا:تغذیهء هندی شد؛تغذیهء مجوسی شد؛تغذیهء آتنی شد؛تغذیهء اسکندرانی شد؛مگر نشد؟بعد به صورتی در آمد که اصلا مزاج این اسلام،تغییر پیدا کرد.و آن چهار نفس مخالف سرکش اش که باید تعادلی ایجاد می کردند و سلامت و حیات و نموّ اش را تأمین می نمودند،به هم خوردند.یک مرتبه،یکی افتاد به فلسفه؛یکی افتاد به عرفان؛یکی افتاد به رهبانیت؛یکی افتاد به بینش علمی؛یکی افتاد به عقده در برابر فلاسفهء آتن؛یکی افتاد به عقده در برابر علمای هند؛و حتی یکی افتاد به عقده در برابر فلسفهء ایرانی.یکی از فیلسوفان بسیار عزیز و مشهور و خیلی موفق ما هست که در متن کتاب فلسفی اش می بینیم از فلسفهء نور اسکندرانی و نور اِسپَهبُدیّه و از این نکات آریائی صحبت می کند.

این عناصر وارد متن بینش،روح،اندیشه و مغز و خون اسلام شدند.و اکنون برای شست و شو شدن و برای سر کار آمدن دوبارهء این مزاج،به طوری که ما بتوانیم دوباره با چهرهء حقیقی اسلام نخستین و اسلام سالم و بدون میکرب و جُرثومهء خارجی،سر و کار بیابیم،احتیاج به کاری است،نه از نوع بزک کاری و کاغذ دیواری چسباندن و رنگ آمیزی کردن؛بلکه کاری از بنیاد،درست مثل یک کار تازه.منتها،تجدید بنای یک بنائی،که حتی شاید دو تا آجرش هم درست روی هم گذاشته نشده است.

در چنین دورانی،که دورهء جنینی است،تغذیهء فاسد،فسادی ایجاد می کند که بعد از تولدش هم،همراهش هست.

 

ادامه دارد...