عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

عقل و دین

بیان مسائل دینی به زبان عقلی

اسلام پویا و مترقّی (قسمت صد و چهارم):

اسلامِ فردا،اسلامِ قرآن است:

من امروز،که در این گوشه،تنها نشسته ام و پنهان،و هر لحظه در انتظار حادثه،مثل هر آدم ضعیفی که در سختی ها بیش تر به یاد خدا می افتد،و در بی کسی،بیشتر می فهمد که خدا تنها کس هر کسی است؛خدا را به روشنی و صراحت صبحی که دارد در برابر چشم های منتظرم طلوع می کند،حس می کنم،می بینم.دست های لطیف و حمایت گرش را بر روی شانه هایم لمس می کنم،و از این همه لطف و مهر،که به این بندهء حقیر و بی ارج،ارزانی داشته است،غرق هیجان و خجلت ام.

راستی که این خدا چه قدر مهربان و فهمیده و بازیگر است!!!مگر ما کی بودیم که در برابر این همه قدرت قاسطین و خیانت ناکثین و تعصب هولناک مارقین،بتوانیم بایستیم؟زور فرعونی و زر قارونی و فتوای بلعمی،دست به دست هم دادند؛و ساحران،ریسمان های بندگی و ذلت به سیماب فریب آلودند[سیماب=جیوه]؛و دوستان نیز دشمن کامی ها کردند و ما ماندیم و تنها و با دست های خالی در وسط میدان و از چهار سو به تیر گرفته،و از پایگاه دین و دنیا بر ما یورش برده و سنگ خورده و باید نابود می شدیم و بدنام،منفور دین و دنیا،و برای همیشه پایمال!

اما نمی توانیم،هنوز نمی توانیم درست بفهمیم که خدا چه کرد و چه ها کرد؟که امروز می بینیم این چند فرد تنهای بی پناه و بی پایگاه را از کام این همه دام و دد نجات داد و مشت های آسمان کوب و قوی را گونه گون کرد،و خوش وجهه ها را ناگهان رسوا کرد و توطئه ها را همه یک جا بر باد داد و عربده جو ها را یکباره خاموش ساخت و چیره دستان را به دست های خویش در هم شکست و در برابر این همه قدرت سایه و آیه،ما بی سایه و آیه ها را افتخاری بخشید،که هرگز نه انتظارش را داشتیم و نه لیاقت اش را.

اکنون سپیده سر زده است و صبح بر آمده و شب سراسیمه و شتاب زده می میرد و من افق را تماشا می کنم و آفتابی در دلم سر می زند و صبحی می شکفد و گوئی می بینم که روز،آغاز می شود و شب می رود و همه چیز روشن می گردد.تنها صبر باید و یقین.

آفتاب دارد بر می خیزد و من چشم بر چشم افق سپیده دوخته ام و همچون کسی که در زیر باران تند بهاری ایستاده باشد،خود را با همهء ناچیزی،بیش تر از همیشه غرق لطف و نوازش های او حس می کنم.و در این تنهائی و خلوت مضطرب و متزلزلی که هر دَم تهدید می شود،بیش از تمام آن شب های پرشکوه،به موفقیت مان و آیندهء بزرگ و پر افتخارمان یقین دارم؛یقینی که به طلوع خورشید همین امروز صبح دارم.

برای ما که صاحبکار اصلی مان خداست،وقتی مطمئن باشیم که در آنچه او خواسته است،آگاهانه اندیشیده ایم و پاک عمل کرده ایم،هر حادثه ای که پیش آید،بازی ای بیش نخواهد بود.این که «آگاهانه اندیشیده ایم»،اثر تغییر دهنده و وسیعی که در جامعه گذاشته و جهت فکری یک نسل را در مدتی کوتاه عوض کرده است؛گواه آن است که وظیفه را درست تشخیص داده ایم و دقیق عمل کرده ایم و اقتضای زمان و ضرورت زمینه را یافته ایم.

ادامه دارد...


اسلام پویا و مترقّی (قسمت صد و سوم):

«علی(ع)»،آن مسیح مثلث است!:

من اکنون،پیش از هر وقت،رنج آن روح طوفانی و دربند را که می فرمود:«صبر کردم،صبر کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد»،احساس می کنم.رنج او را دارم،بی آنکه عظمت و قدرت آن روح را داشته باشم.

همچون دانه ای در میان دو سنگ آسیای زندگی ام،سائیده می شوم و له می شوم و سرنوشتی جز تنور گدازان و حلقوم بلعندهء این روزگار،که چون گرگی هار و ناشتا است،در پیش ندارم.مجروح بستری شده و به تخت بسته ای که پرستار بیمارستان نیز رنجش می دهد.شرح حال عجیبی است!

روحی که در شور و شوق زمانه رشد کرده،و پرندهء ناآرامی که از همهء مرغ های خانگی نفرت دارد،و جان بی قراری که در تب و تاب جهد و جهاد عصر خویش و در جوش و خروش نسل خویش پرورده،و همواره برای مردم زیسته،و در هوای مردم دم زده،و هیچ گاه خانه زاد و خانگی نبوده است،و با حیوانات اهلی بیگانه بوده است،و از آخور و اصطبل می گریخته است...

خواستم بگویم که «دردها» و «حرفها»ی بسیاری داشتم و دارم،که زمانه،مجال به در انداختنش را نداد!

آرزویم این بود،که پس از تجربهء همهء راهها و رسم ها و مکتب ها و مذهب ها،با اندیشه ای روشن و جانی آزاد و دلی سرشار از اندوخته ها و احساس ها،به عمق روح آدمی سر بکشم؛و در سینهء این شطّ پر شوکت تاریخ فرو روم،و سرچشمه های زلال حقیقت و جوهر راستین و پاک انسانیت را کشف کنم؛و دور از این کوچه ها و خیابان ها و اتوبان های پیش ساخته و رایج،راه تازه ای را که روح جهان و تائوی طبیعت و مسیر فطرت انسانی بر آن روان است،پیدا کنم.آن چه ملت ما به آن محتاج است؛آن چه انسان را از حاکمیت و مالکیت و فریب،نجات می دهد.

همه می روند و مهندس میشوند،پزشک می شوند،حقوقدان می شوند،فیزیکدان و شیمیدان می شوند و می آیند.اگر ملتی از این مقوله ها کمبودی داشته باشد،می تواند با پول بخرد و وارد کند.همهء روشنفکران ما می روند و کمونیست می شوند،سوسیالیست می شوند،اگزیستانسیالیست می شوند،لیبرال و دموکرات می شوند،ماتریالیست می شوند،نیهیلیست می شوند،ناسیونالیست می شوند،یا چیزی نمی شوند.همچنان مؤمن و یا کافر،زاهد یا فاسد می مانند،و مثل حاجی ها فقط با یک تیتر توخالی و یک چمدان توپُر بر می گردند و پروانهء کسبی همراه دارند،و از یک کنار،همه،یک «لیسانس غذائی» برای خود و خانواده سوغات می آورند.این ها هیچ کدام،نه کار تازه ای است و نه دوای دردی.به قول فرانتس فانون:«ما نمی خواهیم از آفریقا،یک اروپای دیگر بسازیم؛تجربهء آمریکا،هفت جدّ ما را بس است!(ما از جامعهء خودمان،یک اروپای شرقی دیگری هم نمی خواهیم بسازیم.تجربهء روسیهء بی مَرد و یا چین با آن جمعیت اش که در آن فقط یک مَرد بیشتر وجود ندارد؛تمامی بشریت مظلوم را بس است).ما میخواهیم یک اندیشهء نو،یک نژاد نو بیافرینیم،و بکوشیم تا یک انسان تازه بر روی پاهای خویش به پا ایستد»!

بر روی پاهای خویش به پا ایستادن،برای ما که از پا افتاده ایم،و به دیگران و دیگر ها تکیه داریم و یا تکیه می جوئیم،خیلی معنی دارد.این کدام انسان است؟انسانی است که مولوی و بودا و مزدک را،ما در چهره اش یک جا باز می شناسیم.

رسیدن به جهان بینی و مسلکی که این هر سه در آن باهم سازش و آمیزش خوش آهنگ و زیبا و طبیعی یافته باشند،کاری است که رنج و جهاد و اخلاص و ایثار و نبوغ و دانش و آگاهی و تجربه و پشتکار بسیاری را می طلبد.کشف این راه و کوفتن آن و ارائهء آن به روشنفکران آزادی،که بن بست ها را در پایان همهء راه های دیگر احساس کرده اند و با این همه از جست و جو باز نایستاده اند،کار یک تَن و یک جمع و یک نسل تنها نیز نیست.اما برای آغاز سخن گفتن از آن،من امیدوار بودم،که بیش از این بتوانم کار کنم و عمرم را نثار آن سازم.

امامت انسان امروز،که تشنهء مسیحی دیگر و نجات بخشی دیگر و ایمانی دیگر است،این «تثلیث» است.تثلیثی که زیربنای طبیعی و حتمی توحید است؛و به راستی که علی(ع)،آن مسیح مثلث است،که یکی است و در عین حال،سه تا؛سه تا است و در عین حال،یکی.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت صد و دوم):

و اسلام،تولدی دوباره می یابد:

به روشنی محسوس است که اسلام دارد تولدی دوباره می یابد.عوامل این «بعثت اسلامی وجدان ها»که عمق و دامنهء بسیاری گرفته است،متعدد است؛و این جا جای طرح و تفسیرش نیست.اما فکر می کنم مؤثر ترین عامل،به بن بست رسیدن روشنفکران این عصر است و شکست علم و ناتوانی ایدئولوژی ها و به ویژه آشکار شدن نارسائی ها و کژی های سوسیالیسم مارکسیستی و سوسیال دموکراسی غربی است که امیدهای بزرگی در میان همهء انساندوستان و عدالتخواهان و جویندگان راه نجات نهائی مردم ِبرانگیخته بود.و در نهایت به استالینیسم و مائوئیسم منجر شده.یا رژیم هائی چون اشمیت و گیموله و کالاهان!و علم هم که به جای آن که جانشین شایسته تری برای مذهب شود – که ادعا می کرد –سر از بمب اتمی درآورد و غلامی سرمایه داری و زور؛و در نتیجه،از انسان جدید،بدبختی غنی و وحشی ای متمدن ساخت.

تمام این تجربه های تلخ،زمینه را برای طلوع دوبارهء ایمان،مساعد کرده است،که انسان هیچگاه نمی تواند دغدغهء حقیقت یابی،حق طلبی و آرزوی«فلاح» را در وجدان خویش بمیراند.

یکی دیگر از علل و عوامل این بازگشت به سوی خدا و جست و جوی ایمان در این نسل سرکش و حق طلب و حقیقت پرست،این است که دیگر،«مذهب» را از پسِ این پرده های زشت و کهنه و کافر ارتجاع نمی بیند،پرده هائی که صد ها لکهء تیره و چرکین ریا و تخدیر و جهل و تعصب و خرافه و توجیه و محافظه کاری و مصلحت پرستی و سازشکاری و رکود و جمود و تنگ اندیشی و تعبّد و تقلید و تحقیر عقل و اراده و تلاش انسان و قرابت نامشروع با قدرت و ثروت حاکم،بر آن افتاده بود.

این پرده ها اکنون فرو افتاده و ایمان،بی حجاب و بی نقاب،چهرهء زیبا و شسته و روشن خویش را بر دیده و دل انسانهای صاحبدل و صاحبنظر نمایانده است.و خدا،بی واسطهء سایه ها و آیه هایش ظاهر شده و جانها را پُر می کند،و قلب ها را گرم و افق ها را روشن و قبر ها را بر می شوراند و کفن های پوسیده را بر میدراند و تابوت های خشک و تنگ را در هم میشکند و کالبد های مُرده را جان میبخشد.و «آن» - آن نمیدانم چه ای که معجزهء خلقت و حیات و حرکت و فضیلت در میان بنی آدم،از او سر می زند – نازل شده است،و فرشتگان،و نیز آن «روح»،باریدن گرفته اند از همه سو! شب قدر است و مطلع فجر نزدیک.

من به لطف خدای بزرگ که از این همه محبت های اعجازگرش نسبت به خودم شرمنده ام و احساس آن،قلب مرا به درد می آورد،و روحم را از هیجان به انفجار می کشاند،بی آنکه شایستگی اش را داشته باشم،به راهی افتاده ام که لحظه ای از عمرم را برای زندگی کردن و خوش بخت شدن حرام نمی کنم؛و توفیق های او،ضعف هایم را جبران می کند.و چه لذتی بالاتر از اینکه،عمر ناچیزی که در هر صورت اش،می گذرد،این چنین بگذرد؟

و شما،اکنون که این نسل،تشنه است و نیازمند،و این همه برای دست یافتن به حقیقتی از ایمان و معنائی از قرآن و سخنی از نهج البلاغه،در تب و تاب است،و چشم به راه شما و چند تنی چون شما،دریغ است که ساعات شب و روزتان،جز به اطعام معنوی جوانان گرسنه و تشنه و مشتاق بگذرد.به هر حال،من به عنوان یکی از دست پروردگان علم و تقوا و ایمان شما،می دانم که زندگی ام را چگونه بگذرانم،و هرگز در هدر دادن عمرم،که با عمر شما قابل قیاس نیست،سخاوت به خرج نمی دهم.شما می توانید خدائی ترین کلمات خدا و «محمد(ص)» و «علی(ع)» را به این نسل،که شب و روز با سکس و پول و مصرف و پوچی و یا ماتریالیسم تغذیه می شود،برسانید.و خدا و «محمد(ص)» و «علی(ع)» و همهء دردمندان این نسل،چشم به راه و متوقع و منتظر شمایند.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت صد و یکم):

سالهاست که از اولین گامی که سید جمال الدین اسد آبادی برداشت،می گذرد؛و گام دوم را کسی بر نداشته است.قرن هاست که مسیحیت منحطّ،اعتراض کرده است و چند قرن است که رنسانس و حتی دنیای اسلامی غیر شیعه،چند دهه است که از قید شیوخ متعصب «الازهر» رها شده اند.و اکنون اسلام،در میان روشنفکران و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و محققان و هنرمندان نسل جدید،پایگاهی اصیل و مستقل و نیرومند دارد.در جامعهء ما،نویسنده بودن و حتی روشنفکر بودن،با مذهبی بودن مغایر است!

زمان می گذرد و نسل جدید را به سرعت تبدیل می کنند.اگر «مذهب» را از انحصار همین قالب های تکراری «طبق معمول سنواتی» نجات ندهیم،و آن را به یک حرکت بدل نسازیم،مذهب با مرگ نسل فرتوت و تیپ فرسوده ای که هم چون عادتی کهن به آن وفادار مانده اند،خواهد مرد.وجود این عناصر بد اندیش و مشکوک و آلوده ای که «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا»،این مرگ را تسریع خواهد کرد.

درست است که خداوند،حافظ دین خویش است و نباید برای از دست رفتن اصل دین،دلسوزی کرد و نگران بود،ولی ما برای مردم خودمان و آیندهء مردم خودمان دل می سوزانیم؛که فردا نسلی پوک و پوچ،که نمونه هایش را از الان می بینیم،مردم ما را خواهند ساخت.

حیف است این مردم،پس از چهارده قرن فرهنگ اسلامی و یک تاریخ پر از معانی و فضایل انسانی و سرشار از تکاپوی جهاد و شهادت و قرن ها تلاش برای تکامل و حق پرستی و عدالت،تبدیل شود به قومی فقیر و خالی از محتوا و بریده از گذشته؛که چون یک ملت نوساختهء آفریقائی یا استرالیائی،باید از صفر شروع کند!

از این همه ذلت،و ذلت و ضعف، و ضعف و تسلیم،و تسلیم و خلق و خوی دُم جُنبانی در برابر قدرت و برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان،و وحشی گری در برابر ضعف و پارس کردن به فرمان ارباب،به ستوه آمده ام.

تحمل پذیر نیست که ملتی متمدن،که از برجسته ترین ملت های عزیز تاریخ بوده است و ملتی که در اسلام،بزرگترین فخر را کسب کرده است و ملتی که در جهان،ادعای محبت و پیروی علی(ع) را دارد،ذلت و زبونی یابد.

سیر حوادث،در این راهی که بر آن گام بر میدارم،به تدریج مرا با تمامی وجود،مسئول کرده است.این که می گویم «با تمامی وجود»،ناشی از این خودآگاهی و علم حضوری است که می بینم،در وجود من،دیگر جائی برای زندگی و هیچ احساس دیگری نیست.

چنین احساس می کنم که گوئی،حتی تمایل غریزی به زنده ماندن هم،در من مُرده است.حمل مصدر بر اسم ذات را،که یک اصل ادبی است و صنعتی در بیان،من همانند یک اصل روانشناسی و صفتی در خویش حس می کنم.پیش از این شاید – بیش و کم – درست بود که به صفاتی چون نویسنده،سخنران،مترجم،روشنفکر مذهبی،معلم,متعصب،آزادیخواه،متعهد،باسواد،بی سواد،محقق،مقلد،مترقی،مرتجع و ...توصیفم کنند.اما اکنون فقط یک حالت ام،و آن «بی تابی» است.بی تابی ای که عناصری از شتاب زدگی و وحشت را در خود دارد.

و چگونه خدا را سپاس بگذارم که «پیش ار آن که بمیرم،مُرده ام»؛و هیچ بندی و باری بر پا و بر دوش ندارم.و در «خوب مردن»،چیزی ندارم که دغدغهء از دست دادنش،مرا زبون کند.

ادامه دارد...

اسلام پویا و مترقّی (قسمت صدم):

من می خواهم نسل روشنفکر و مبارز این عصر را دعوت کنم به اینکه به تشیع باز گردند؛که مذهب امامت است و عدالت.و ائمهء شیعه را به عنوان نمونه های برتر و الگوهای جاودان و متعالی آزادی و برابری و جهاد و شهادت و عصمت بپذیرد.

امام احمد ابن حنبل که پسرش را به جرم اینکه یک سال،قاضی شده،وقتی می بیند خمیرمایه از خانهء پسرش آورده اند و نان پخته اند،نان را نمی خورد و وقتی می شنود نان را به دجله انداخته اند،هرگز لب به ماهی دجله نمی زند؛و نیز ابوحنیفه که چوب می خورد تا پُست قبول نکند،و به وفاداری نسبت به حق امامت خاندان پیغمبر،از تعقیب خلیفهء عباسی متواری می شود،به نظر من از خیلی از آخوندهای ما که به دربار سلاطین رفت و آمد دارند،شیعی تر می باشند.

«گوروویچ» یهودی ماتریالیست کمونیست،به خاطر آنکه تمام عمر را علیه جاهلیت فاشیسم هیتلر و دیکتاتوری استالین و استعمار نظامی ارتش سرّی فرانسه برای اسارت مردم الجزایر و جلادی های صهیونیسم در قتل عام مردم فلسطین،در مبارزه و خطر و فرار و آوارگی دور دنیا زیست و سالها با قدرت قلم و شخصیت علمی اش از آزادی مسلمانان الجزایر و فلسطین در برابر فرانسهء مسیحی و اسرائیل یهودی،دفاع های مردانه کرده و جانش را به خطر انداخت،با اینکه در فرانسه زندگی می کرد و نژادش یهودی بود،از فلان آخوند درباری که تاکنون هرچه فتوا داده است،در راه تفرقهء مسلمین بوده،یا کوبیدن هر حرکتی در میان مسلمین،و در یک سطر در تمام عمرش،علیه سالها جنایت صهیونیسم و چندسال قتل عام فرانسه و سالها استعمار و صدها سال استبداد،ننوشته و مقام آخوندی برایش مقام نام و دکان نان و چماق دست بوده است،به مراتب به تشیع نزدیک تر است.

ریشهء این ذلت و خمود و عجز را که در عمق وجدان و اراده و عقیدهء مردم ما رسوخ یافته است و شیعه را از سنی که هیچ،حتی از بودا و هندوی ملحد و مشرک هم بدبخت تر و ذلیل تر بار آورده است،من در عمل و فکر همین ملا هائی می یابم که تشیع را به صورت یک «عقدهء روانی» در آورده اند،که تمام هدفش،به دست آوردن آزادی و سبّ و لعن و مدح و منقبت است.حتی اگر این آزادی را با شمشیر هولاکو و جنایت صهیونیست ها و هم دستی صلیبی و صفوی به دست آورد!!!

من علت تمام این بدبختی و این روح ذلت پذیری را در دو چیز می بینم:یکی تقیّه در برابر حاکم و دیگری،ریا در برابر عوام! پس مجال ظهور حقیقت کجاست؟

در اینجا،خدا گواه من است،که من بر شهامت و یا قدرت خودم تکیه نمی کنم،که نه شهامت دارم و نه قدرت.بلکه بر شدت دردم تکیه می کنم،که خیانت این ها و اسلاف اینها به این مردم و این تاریخ و این تشیع عزیزِ عزت بخش و این خاندان معصومِ فاطمه(س) و این ائمهء بزرگ(ع) که می توانست ایمان و تشیع شان،ملت ما را رستگارترین و انسان ترین مردم جهان کند.

و این سرگذشت سرخ شهیدان شیعه و علمای بزرگ و مجاهد و آزادمرد شیعه، زنده ماندن را برایم محال و نفس کشیدن را برایم دشوار کرده است.

دیگر نمی توانم به دنبال شغل و کارم بروم.نمی توانم لحظه ای به فردای زندگی ام فکر کنم.این رنج،مرا بی تاب تر و ناتوان تر از آن کرده است که بتوانم به خود بیندیشم و آرام بگیرم و حساب و کتاب کنم.حتی نمی توانم محققانه و خاطر جمع،به تحقیقات علمی بپردازم.حتی مطالعه کردن که کار همیشگی ام بوده است،برایم مشکل شده است.دلم می خواهد فقط فریاد بکشم و همه را از «فاجعه» باخبر کنم.این را هم که محروم ام:

«سنگ ها را بسته و سگ ها را رهانیده اند».

نه می توانم حرف بزنم و نه بنویسم.عقدهء درد،دارد خفه ام می کند.اگر نسبت به این شیعه،بی تفاوت بودم،به خیانت اینان می توانستم کاری نداشته باشم.تقیّه کنم و رعایت مصلحت.سیاست بازی را بلدم،اما قدرت انجام آن را ندارم.می گویند:

«بله،ولی هنوز زود است و فعلا به مصلحت نیست !!!».

ادامه دارد...